eitaa logo
مجله خردسالان
35هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
33 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/a68l.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
دو درخت همسایه - @mer30tv.mp3
5.23M
دو درخت همسایه 🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴 👫@majaleh_khordsalan
چايمان سرد شد ایرادی ندارد دوستی هایمان سرد نشود کنار اجاق زندگی استکان استکان چاي دوستی بریزیم با کمی قند محبت... و از کنــار هــم بودن هایمان لذت ببریم ☕️🍂 👫@majaleh_khordsalan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی کلبه روستایی 🏕🥰یاش بخیر همه مون تو بچگی ازینا میکشیدیم🥲 👫@majaleh_khordsalan
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ترانه کودکانه زیبا و شاد 😍 « آشپزخونه » 😍 👫@majaleh_khordsalan
مامانای مهربون😍 خوبه از این مازهای خوشگل پرینت بگیرین و کوچولوتون رو سرگرم کنین 😊 👫@majaleh_khordsalan
🧓 مخترع کوچولو مادر علی گفت: "زود باش پسرم، دیر میشه". قرار بود علی با مادرش به خانه ی وحید که همسایه ی جدیدشان بود، بروند. چند هفته ای بود که به آن آپارتمان آمده بودند. مادر علی داخل یک ظرف کمی شیرینی گذاشت و به خانه ی وحید رفتند. علی کنار مادرش نشست، علی و وحید خیلی دوست داشتند هر چه زودتر با هم بازی کند اما کمی خجالت می کشیدند. چند دقیقه بعد، مادر علی گفت:"علی جان، برو با آقا وحید بازی کن دیگه". علی و وحید از جایشان بلند شدند و با همدیگر به اتاق وحید رفتند. اتاق وحید پر از اسباب بازی های جورواجور بود. علی نمی دانست به کدام نگاه کند و با کدام بازی کنند. بالاخره تصمیم گرفتند با ماشین ها و خانه سازی یک پارکینگ بزرگ بچینند. وقتی پارکینگ را چیدند، وحید گفت: " چقدر گرمم شده، بذار پنکه بیارم خنک شیم". بعد یک پنکه ی اسباب بازی که رنگش آبی و زرد بود را آورد. دکمه اش را زد و آن را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست و گفت:" آخیش خنک شدم". بعد وحید پنکه را جلوی صورت علی گرفت و گفت:" بیا تو هم خنک شو." علی که خیلی از پنکه خوشش آمده بود، گفت: " چقدر خوب خنک می کنه، می دونی با چند تا باتری کار می کنه؟" وحید گفت:" نمی دونم، مامان بزرگم خریده". یکدفعه مادر، علی را صدا کرد:" علی، باید بریم خونه، بعدا باز باهم بازی می کنید". علی از وحید خداحافظی کرد. علی وقتی به خانه شان رسید به مادرش گفت: " مامان ، وحید یه پنکه قشنگ داشت، میشه یکی هم برای من بخرید؟" مادر گفت:" پسرم نمیشه که هر کی هر چی داره، شما هم داشته باشی". علی دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه بعد علی از مادرش پرسید:" مامان اون ماشین شارژیم که خراب شده بود کجاست؟" مادر گفت: " با هواپیمات که شکسته بود زیر تخت گذاشتم". بعد زیرچشمی به علی نگاه کرد و گفت:" بگو ببینم چه فکری تو سرت داری؟" علی گفت:" مامان لطفا هواپیما و ماشین شارژی رو بیارید، باهاشون کار دارم". علی با کمک مادرش، آرمیچر ماشین شارژی را درآورد. بعد پروانه ی هواپیمایش که شکسته بود را به سر آرمیچر زد. بعد آرمیچر را به یک باتری وصل کرد. پروانه شروع به چرخیدن کرد. علی بالا و پایین پرید و گفت :" آخ جون کار میکنه". بعد صورتش را جلو برد و گفت:" چه خوب هم خنک میکنه!" مادر علی را بوسید و گفت : " می بینی چقدر خوبه خودت چیزی را بسازی". ✍ نویسنده: خانم مریم فیروز 〰〰〰〰〰〰〰 👫@majaleh_khordsalan
گنجشکای خونه - @mer30tv.mp3
4.02M
گنجشکای خونه 😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴 👫@majaleh_khordsalan
12.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹نام : سلام دوست من 🔸داستانی درباره ی پسری 🙎است که با یکی از حیوانات مزرعه‌شان رفیق می‌شود و دوست ندارد پدرش آن را بفروشد. 👫@majaleh_khordsalan