🍀باغی چون بهشت🍀
🌷در سرزمین یمن، باغ های سرسبز زیادی بود که انواع میوه ها روی شاخه های درختانش دیده می شد. باغ بابا رحمان میان آن همه باغ، بزرگ و زیبا بود. بابا رحمان، فقط به اندازه ی نیاز خود و خانواده اش از محصول آن باغ برمی داشت و بقیه ی محصول را بین فقرا تقسیم می کرد.
🌷سال ها گذشت تا این که بابا رحمان به رحمت خدا رفت. او چهار پسر داشت که جز کوچک ترینشان به نام رحیم، بقیه از بخشندگی پدرشان دلِ خوشی نداشتند.
وقت برداشت محصول که رسید، فقرا مثل هر سال، دسته دسته جلوی باغ صف کشیدندامّا انتظار بی فایده بود.
🌷فقرا دست از پا درازتر با سبدهای خالی، بدون این که چیزی بگویند از آن جا دور شدند.
🌷روز بعد، وقتی برادرها به باغ رسیدند، فکر کردند اشتباه آمده اند. باغ سوخته و خاکستر شده بود و همه جا از دود آن رنگ سیاه به خود گرفته بود. خواستند برگردند که رحیم گفت:
🌷«نه برادران من، اشتباه نیامده ایم. این باغ، همان باغ خودمان است که آتش گرفته.»
برگرفته از کتاب :
#باغی_چون_بهشت
مربوط به:
#برنامه_قصه_های_قرآن
🔶🔷🔶🔷
🌟به کانال «مجله هفت آسمان» بپیوندید👇
🍂eitaa.com/majalehaftaaseman
🍃sapp.ir/majalehaftaaseman
🍀باغی چون بهشت🍀
🌷در سرزمین یمن، باغ های سرسبز زیادی بود که انواع میوه ها روی شاخه های درختانش دیده می شد. باغ بابا رحمان میان آن همه باغ، بزرگ و زیبا بود. بابا رحمان، فقط به اندازه ی نیاز خود و خانواده اش از محصول آن باغ برمی داشت و بقیه ی محصول را بین فقرا تقسیم می کرد.
🌷سال ها گذشت تا این که بابا رحمان به رحمت خدا رفت. او چهار پسر داشت که جز کوچک ترینشان به نام رحیم، بقیه از بخشندگی پدرشان دلِ خوشی نداشتند.
وقت برداشت محصول که رسید، فقرا مثل هر سال، دسته دسته جلوی باغ صف کشیدندامّا انتظار بی فایده بود.
🌷فقرا دست از پا درازتر با سبدهای خالی، بدون این که چیزی بگویند از آن جا دور شدند.
🌷روز بعد، وقتی برادرها به باغ رسیدند، فکر کردند اشتباه آمده اند. باغ سوخته و خاکستر شده بود و همه جا از دود آن رنگ سیاه به خود گرفته بود. خواستند برگردند که رحیم گفت:
🌷«نه برادران من، اشتباه نیامده ایم. این باغ، همان باغ خودمان است که آتش گرفته.»
برگرفته از کتاب :
#باغی_چون_بهشت
مربوط به:
#برنامه_قصه_های_قرآن
http://eitaa.com/joinchat/2075131907Cad48d01a47
🍀باغی چون بهشت🍀
🌷در سرزمین یمن، باغ های سرسبز زیادی بود که انواع میوه ها روی شاخه های درختانش دیده می شد. باغ بابا رحمان میان آن همه باغ، بزرگ و زیبا بود. بابا رحمان، فقط به اندازه ی نیاز خود و خانواده اش از محصول آن باغ برمی داشت و بقیه ی محصول را بین فقرا تقسیم می کرد.
🌷سال ها گذشت تا این که بابا رحمان به رحمت خدا رفت. او چهار پسر داشت که جز کوچک ترینشان به نام رحیم، بقیه از بخشندگی پدرشان دلِ خوشی نداشتند.
وقت برداشت محصول که رسید، فقرا مثل هر سال، دسته دسته جلوی باغ صف کشیدندامّا انتظار بی فایده بود.
🌷فقرا دست از پا درازتر با سبدهای خالی، بدون این که چیزی بگویند از آن جا دور شدند.
🌷روز بعد، وقتی برادرها به باغ رسیدند، فکر کردند اشتباه آمده اند. باغ سوخته و خاکستر شده بود و همه جا از دود آن رنگ سیاه به خود گرفته بود. خواستند برگردند که رحیم گفت:
🌷«نه برادران من، اشتباه نیامده ایم. این باغ، همان باغ خودمان است که آتش گرفته.»
برگرفته از کتاب :
#باغی_چون_بهشت
مربوط به:
#برنامه_قصه_های_قرآن
http://eitaa.com/joinchat/2075131907Cad48d01a47