eitaa logo
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
745 دنبال‌کننده
655 عکس
346 ویدیو
1 فایل
بسـم‌ربّ‌عشـ‌ـق -پرسیدم‌لباس‌پاسدارےچہ رنگےاست؟! سـبز؟ یاخاڪے ‌+خندیدوگفـت: این‌لباس‌هاعـادت‌ڪرده‌اند یاخونےباشنـدیاگِلے:) ¦ وسـلام‌خدا‌برآنهایےڪہ‌لباسشان راباخـون‌خـودرنـگ‌خـدایےزدے♥️🌱 بہ گوشم: https://daigo.ir/secret/5462149708
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید خلیل زاده : امر به معروف یعنی چی ؟ یعنی اینکه من بمیرم ولی نزارم شما جهنم برید :)
ان‌شاءالله که در این شب همه ، همه به حق فاطمه ‹س› عاقبت به خیر شیم :)
_امشب به وقت ساعت ۱:۲۰ . . شب روضه حضرت عباسِ!💔 | |
سلام حاجی امشب گشت بسیج بودم،تا۲شب،یه سری دوستانم تا اذان صبح، کرمان خیلی بسیجیا فعال و آماده باشن و این روزا خیلی زحمت میکشن، وقتی موارد مشکوکو اعلام میکردیم میدیدیم قبلا رسیدگی کردن یا... خلاصه خیییلی دقیق دارن زحمت میکشن... بگین برا بسیجیا و نیروهای امنیتی دعا کنن
خـوشگـلان بـنی هـاشم🥺❤️‍🩹
بدون‌کپشن💔
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
{يُؤْتِكُمْ‌خَيْرًامِمَّا‌أُخِذَمِنْكُمْ} نیـم‌نِگـٰآهۍ‌بِـہ‌پُسـت‌هـٰآمون🎬!' مَمنون‌اَز‌صَبوریتون‌ 🤍!' یـٰآ؏ـلی‌تـٰآفَـردـٰآ🌑!' بودنتون قشنڰ تࢪه لفت ندید 🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت114💙 با خوشحالی با بابا هم قدم شدمو رفتیم سمت پذیرش _سلا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت115💙 دو روزی بود که حال علیرضا بهبودی پیدا نکرده بود. مامان ثریا هم که همش بیقراری میکرد🥺 بعد نماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم و میخواستم از نماز خونه بیام بیرون که ریحانه پرید جلوی در.. ریحانه:رقیههه آقا علیرضا بهوش اومده. چیزی نگفتمو فقط دویدم به اون جایی که علیرضا بود. پرستارا دورشو گرفته بودن و دکتر داشت معاینه ش میکرد. دکتر اومد بیرون. دکتر:یک نفر بره داخل..دارو ها یکم فراموشی میاره..برید ببینید میشناستتون یا نه. _من میرم _مامان.. مامان:جانم؟ _به مامان ثریا زنگ بزن بگو بهوش اومده.یکم از نگرانی در بیاد. مامان:باشه مامان تو برو تو.. لباس مخصوص پوشیدمو وارد اتاق شدم. _س..س..سلام😍 علیرضا:سلام رقیه م..خوبی؟ _الان بهترین حال ممکنو دارم🥺 علیرضا:نرگس کوو؟ _پیش رضا و زهراست.بیمارستان که نمیتونستن بیارنش. علیرضا:مامان خوبه؟ _اونم خوبه..یکم بی قرار بود که به مامان گفتم بهش زنگ بزنه.. علیرضا:چند روز بیهوش بودم؟ _سه روز علیرضا:خوشحالی شهید نشدم؟ _هم آره هم نه😂 علیرضا:از همون روز اول که اومدم خاستگاری میخواستی منو بکشی ها _نه چون تو به آرزوت نرسیدی..آره چون تو رو از دست ندادم.. دکتر وارد اتاق شد.. دکتر:گفتم ببین قرصا روش تاثیر گذاشتن یا نه.نگفتم که بیای باهاش درد و دل کنی که. علیرضا کمی اخم روی چهرش نشست چون دکتره خیلی راحت باهام صحبت میکرد. خودمم داشتم آتیش میگرفتم از درون😡 بلند شدم و با کنترل لرزش صدام گفتم.. _نه خیر..روش تاثیر نذاشته..میشناسنم.. بعدشم منتظر حرفش نموندم و از اتاق اومدم بیرون... ادامه دارد...