eitaa logo
☜💘 انرژے مثبت،شکرگزارے مجیدآل حسین ✌👌
1.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
5.4هزار ویدیو
96 فایل
🔹️هنرمند 🔹️خوشنویس 🔹️سخنران 🔹️تدوینگر 🔹️گوینده 🔹️مشاور 🔹️نویسنده دوکتاب اینجا یادمیگیریدمثبت اندیش باشید 👈اتفاقات عالی💚 @majidalehosein مشاوره‌خانواده،خوشنویسی،دوره مثبت اندیشی👇 @Khanevadehsha_d
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴تلنگر 👨🏻‍🌾کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. 👨‍👦‍👦از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. ⁉️کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. 📌حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است. .. @majidalehosein
🦋شیشه و آیینه 🍃🍂جوان نزد عارفی رفت و از او برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می‌بینی؟ گفت: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان می‌گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ گفت: خودم را می‌بینم. عارف گفت: دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شیئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ، کبر، غرور، پلیدی و…) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری. @majidalehosein
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ: رﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ بوﺩﻧﺪ. ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ. ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮاﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﭘﺮﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ. ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍند 🌸💕🍃🌸💕💕🌸 @majidalehosein
📜 💠امام باقر عليه السّلام فرمود: در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه‏ اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمى‏كند؟ مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مى‏كرد مى ‏ايستاد و دو ركعت نماز مى‏خواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟ گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم. گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد. فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند. گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟ گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مى‏كنم كه اذيّت‏ كننده ‏ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مى‏شد. 📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، ص 287-288 @majidalehosein
تعریف آرامش پادشاهی جایزه‌ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد... نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی تصویر دریاچه‌ی آرامی بود که کوه‌های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای‌جایش می‌شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می‌کردند، در گوشه‌ی چپ دریاچه، خانه‌ی کوچکی قرار داشت، پنجره‌اش باز بود، دود از دودکش آن برمی‌خواست، که نشان می‌داد، شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوه‌ها را نمایش می‌داد. اما کوه‌ها ناهموار بود. قله‌ها تیز و دندانه‌ای بود. آسمان بالای کوه‌ها به‌طور بی‌رحمانه‌ای تاریک بود و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل‌آسا بودند. این تابلو با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت نگاه می‌کرد، در بریدگی صخره‌ای شوم، جوجه پرنده‌ای را می‌دید. آنجا در میان غرش وحشیانه‌ی طوفان، جوجه گنجشکی آرام نشسته بود... پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده‌ی جایزه‌ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:" آرامش چیزی نیست که در مکانی بی‌سروصدا، بی‌مشکل، بدون کار سخت یافت شود؛ بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامی‌که شرایط سختی بر ما می‌گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود." @majidalehosein
💫 روزی کسی به خیام خردمند که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من چه زمانی درگذشت؟ خیام پرسید: این پرسش برای چیست؟ آن جوان گفت: من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و... خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد. ✅همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شـادی هم بکوشیم... @majidalehosein
حیای موسی در کلاس خضر 📝رسول گرامی اسلام‌ درباره حضرت موسی ابن عمران که پیامبر الوالعزم الهی است داستانش تو سوره ی کهف آمده ، موسی شاگردیِ خضر را کرد طبق روایات. موسی دنبال جناب خضر راه افتاد قول هم داد اعتراض نکند اما نتوانست. ♦️ جناب خضر کشتی را سوراخ کرد گفت این چه کاری است می کنی؟ گفت صبر کن ؛ دیوار را اصلاح کرد اعتراض کرد گفت صبر کن. شخص را به قتل رساند سه تا تریان پیش آمد بین موسی و خضر که سومینش که دیگر موسی اعتراض کرد خضر گفت دیگر نمی شود بهت گفتم اگر اعتراض کنی جدا می شوم ازت؛ هذا فراقُ بینی و بینک ، برایت توضیح می دهم آن سه تا کار برای چی انجام دادم ولی بهت گفتم مرتبه ی سوم قبل از اینکه سومین حادثه پیش بیاید گفتم اگر صبر نکنی تعطیلش می کنم کلاس درس را . حضرت موسی هم قبول کرد . 🔷پیغمبر اکرم فرمود رحمَ الله اخی موسی ، خدا برادرم موسی را رحمت کند . استحیی فقالَ ذلک ، وقتی مرتبه ی سوم خضر بهش گفت اگر اعتراض کنی دیگر تعطیل می کنم حیا کرد ، وگرنه می توانست بگوید یک بار دیگر دوبار دیگر ، چون می دانید وعده کسی بدهد باید انجام بدهد . من اگر به شما گفتم یک چیزی می بخشم آدم به بچه اش گفت چیزی می خرم باید بخرد وعده تخفلش ممنوع است اما تخلف وعید عیب ندارد . اگر به بچه گفتی بابا می زنمت ، ولی نزدی عیب ندارد . اگر خدا گفت عذاب می کنم کسی که غیبت کرده زبانش را دراز می کنم اما روز قیامت گفت حالا باشد از این گذشتم تخلف وعید عیب ندارد درست است وعید داد. ♦️ جناب خضر گفت اگر یک بار دیگر اعتراض کنی تعطیل می کنم ولی موسی اگر می خواست خضر بر می گشت از حرفش، پیغمبر اکرم فرمود موسی به خاطر حیایش از خضر نخواست محروم شد ، و الّا می توانست حیا کند و ادامه پیدا کند این کلاس . بعد رسول خدا فرمود فاَبصَر اعجبَ العَجائب ؛ اگر این کلاس ادامه پیدا کرده بودخیلی چیزها موسی یاد گرفته بود خیلی چیزهایی شگفت و عجیب را فراگرفته بود ؛ اما رَحِمَ الله اخی موسی ، خدا برادرم موسی را رحمت کند که فرمود استحیی مِن ذلک . شرم کرد فقال ذلک این حرف را زد . @majidalehosein
♦️داستاني بسيار زيبا سه زن مي خواستند از سر چاه آب بياورند. در فاصله اي نه چندان دور از آن ها پير مرد دنيا ديده اي نشسته بود و مي شنيد که هريک از زن ها چه طور از پسرانشان تعريف مي کنند. زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتي ماهر است که هيچ کس به پاي او نمي رسد. دومي گفت : پسر من مثل بلبل اواز مي خواند. هيچ کس پيدا نمي شود که صدايي به اين قشنگي داشته باشد . هنگامي که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسيدند : پس تو چرا از پسرت چيزي نمي گويي؟ زن جواب داد : در پسرم چيز خاصي براي تعريف کردن نيست. او فقط يک پسر معمولي است .ذاتا هيچ صفت بارزي ندارد. سه زن سطل هايشان را پر کردند و به خانه رفتند . پيرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگين و دست هاي کار کرده زن ها ضعيف بود . به همين خاطر وسط راه ايستادند تا کمي استراحت کنند؛ چون کمرهايشان به سختي درد گرفته بود. در همين موقع پسرهاي هر سه زن از راه رسدند .پسر اول روي دست هايش ايستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن. زن ها فرياد کشيدند: عجب پسر ماهر و زرنگي است! پسر دوم هم مانند يک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالي که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صداي او گوش دادند. پسر سوم به سوي مادرش دويد. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد. در همين موقع زن ها از پيرمرد پرسيدند: نظرت در مورد اين پسرها چيست؟ پيرمرد با تعجب پرسيد:منظورتان کدام پسرهاست؟ من که اينجا فقط يک پسر ميبينم... ☘️☘️☘️🌼 @majidalehosein
روزی از روزها ابراهیم به بازار رفت و غلامی خرید. پس از او نامش را پرسید. غلام گفت:نامی ندارم هر نامی که تو بر من بگذاری پرسید:طعامت چیست؟ گقت:هرطعامی که تو برمن بخشی پرسید:تن پوشت چیست؟ گفت:هرچه که تو برتنم بپوشانی پرسید:کارت چیست؟ گفت:هر کاری که تو از من خواهی پرسید تمنا و آرزویت چیست؟ گفت:بنده و غلام را به آرزو چه کار؟ ابراهیم با خود اندیشید و گفت:بندگی را از این غلام بیاموز که تو هرگز برای خدایت چنین بندگی نکردی که او برای تو میکند @majidalehosein
سرها در سوراخ حضرت علی (ع) رو به دو مرد جوان کردند و گفتند: مشکل شما چیست؟ یکی از آن ها شروع کرد به گریه کردن و گفت: مدتی پیش، پدرم از دنیا رفت. او مردی ثروتمند و نیکوکار بود. چند غلام و خدمتکار هم داشت که در کارها به ما کمک می کردند. پدر هم مزد خوبی به آن ها می داد. جناب قاضی! این آقایی که رو به رویتان نشسته یکی از خدمتکاران ماست. تا پدر زنده بود از او فرمان می برد. حالا که پدر از دنیا رفته، او برای تصاحب ثروت پدر خود را یکی از وارثان می داند. حضرت علی (ع) به جوان دوم گفتند: آیا سخنان مرد را قبول داری؟ جوان گفت: نصف سخنان او درست و نصف دیگرش دروغ است. او می گوید که پدر از دنیا رفته است. بله پدر از دنیا رفته، اما نه پدر او بلکه پدر من. او خود را فرزند پدر ثروتمند من می داند و این دروغی بزرگ است. من فرزند آن مرد ثروتمند هستم . نه این آدم یک لاقبای آسمان جُل. او غلام و خدمتکار ماست. تا پدرمان زنده بود این جوان درخانه ما خدمت می کرد. پدر هم پول خوبی به او می داد، اما پدر که از دنیا رفت این جوان برای اینکه مرا از ارث محروم کند مرا غلام پدر و خود را پسر او می داند و این یک دروغ بزرگ است. جوان اول یکدفعه از جا برخاست و گفت: جناب قاضی ببینید او چگونه در روز روشن دروغ می گوید. جوان دوم گفت: من دروغ می گویم یا تو که نقشه کشیده ای ثروت پدرم را بالا بکشی. کسانی که در دادگاه بودند، پاک گیج شده بودند. نمی دانستند کدام یک از آن دو نفر پسر مرد ثروتمند است و کدام یک غلام و خدمتکار او. حضرت علی (ع) از آن ها خواستند که به خانه بروند و فردا بیایند تا بینشان داوری کنند. فردا هر دو پیش حضرت علی (ع) آمدند. حضرت علی (ع) کنار دیواری نشسته بودند. آن ها در دیوار دو سوراخ بزرگ به اندازه سر آدم دیدند. تعجب کردند. حضرت علی (ع) پیشکار خود قنبر را صدا زدند و آهسته در گوشش چیزهایی گفتند. بعد هم به دو جوان فرمان دادند تا سرهایشان را به داخل سوراخ ببرند. بعد شمشیر را به دست قنبر دادند و گفتند: بالای سر آن ها بایست و هر وقت فرمان دادم، سرِ غلام بزن. قنبر شمشیر را در دست گرفت و بالای سر آن ها ایستاد. حضرت سکوتی کردند و گفتند: حالا شمشیر را بالا بیاور و گردن غلام را بزن. قنبر با صدای «الله اکبر» شمشیر را بالا بیاور و گردن غلام را بزن. قنبر با صدای «الله اکبر» شمشیر را بالا برد و تا نزدیک سر آن ها فرود آورد. یکدفعه یکی از آن ها سرش را از سوراخ بیرون آورد. قنبر گفت: تو که می گفتی پسر مرد ثروتمند هستی. پس چرا سرت را از سوراخ بیرون آوردی؟ کسانی که در دادگاه بودند خندیدند و از قضاوت شگفت انگیز حضرت علی (ع) تعجب کردند! تنظیم: فهیمه امرالله ع