دوستان با عرض پوزش به دلیل زیبا نبودن رمان،
این رمان حذف و یک رمان جدید جایگزین خواهد شد🌷
دوستانی که مایل به دریافت رمان دلآرام هست اطلاع بدهد.
هدایت شده از Zouhair
Zouhair:
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ثانیه_های_عاشقی ❤️
💠 #قسمت_1
ر خونه رو باز کردم و وارد شدم.....مثل همیشه سوت و کور.....اما پر از آرامش......
با بی حالی کیفم رو انداختم رو کاناپه ی سه نفره ی وسط سالن و رفتم سمت آشپزخونه ..... در يخچال رو
باز کردم و شیشه ی آب رو يه سره رفتم باال ........ به شدت گرسنه بودم .....
يه بسته سوپ آماده از داخل کابینت برداشتم و تو يه قابلمه خالی کردم ...... چهارتا لیوان آب هم بهش
اضافه کردم و گذاشتمش روی گاز ..... زيرشو که روشن کردم رفتم تا لباسام رو عوض کنم....
اگه مامان می فهمید غذام سوپ آمادست حتماً وادارم می کرد برم باال غذا بخورم....خدا رو شکر کردم که
نیست ببینه.....اگه اين شکم گرسنه نبود هیچی نمی خوردم و يه راست شیرجه می رفتم تو تختم و می
خوابیدم......ولی حیف که حريف شکمم نمی شدم......
لباسام رو که عوض کردم رفتم سر وقت سوپ....داشت می جوشید...ولی چون به هم نزده بودمش گوله گوله
شده بود......يه قاشق برداشتم و شروع کردم به هم زدن تا صاف و يه دست بشه....و قابل خوردن......
وقتی آماده شد ريختمش تو يه ظرف و يه تیکه نون هم گذاشتم کنارش...........رفتم نشستم روی کاناپه که
رو به روی تلويزيون بود......هنوز اولین قاشق رو نخورده صدای زنگ تلفن بلند شد........رفتم سراغ تلفن و
نگاهی به شماره انداختم.....مامان بود.....جواب دادم........
من - سالم مامان...
مامان - سالم مادر....رسیدی؟....خوبی؟
می خواستم بگم خوب اگه نرسیده بودم پس عمه ی نداشتم داره جواب تلفن رو میده؟....ولی به حرمت مادر
بودنش چیزی نگفتم....
من - بله رسیدم....نگران نباشین....
مامان - بیا باال غذا بخور......
من - نه...مرسی....غذا دارم...االنم می خواستم بخورم.....
مامان - ديدم چه بوی خوبی از پايین میاد!!!!....خوب دختر چرا دروغ می گی؟..بیا باال غذا بخور...می دونم
غذا نداری.....
من - به خدا مامان خیلی خستم......نگران نباشین سوپ درست کردم...دارم می خورم....
مامان - خیله خوب....من نمی دونم اينجا جن داره...روح داره...از اين نمی دونم آدم خوارا داره که نمیای؟
بعد هم با دلخوری خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت....
نمی دونستم چرا نمی خواستن بفهمن اونجا راحت نیستم؟...شايد هم می دونستن و به روی خودشون نمی
آوردن.....هر چی که بود همیشه سر اين موضوع بحث داشتیم......البته نه بحث بد......يه بحث تکراری و خسته
کننده که هیچ وقت هم به نتیجه نمی رسید....
چیزی نگذشت که صدای زنگ در تو خونه پیچید.....در رو باز کردم......ارشیا بود با يه سینی پر از غذا و میوه
تو دستش....سالمی کرد و سینی رو داد دستم.....
ارشیا - بیا بگیر...مامان داد...اگه اين دو تا پله رو بیای باال که من نیام پايین بد نیستا؟
من - آخی....همین دوتا پله برای شما سخت بود؟
ارشیا - نه خیر....سختیش اينه که بايد مثل نوکرا برای شما غذا بیارم...
من - من به مامان گفتم غذا دارم....
ارشیا - حاال نمی خواد خودتو لوس کنی....به خدا اگه دو سال بزرگتر نبودی....
حرفشو خورد.....تهديد آمیز نگاش کردم...
من - مثالً چیکار می کردی؟....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#گیسوی_پاییز
@majles_e_shohada
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد دانلود 🌺
سیب سرخی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روایت دلتنگی و اشکهای جانسوز دختر ۴ ساله شهید #فاطمیون
🌷 @majles_e_shohada 🌷