🌙 📖 دعاى روز نهم ماه رمضان
⚜ اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِيهِ نَصِيبا مِنْ رَحْمَتِكَ الْوَاسِعَةِ وَ اهْدِنِي فِيهِ لِبَرَاهِينِكَ السَّاطِعَةِ وَ خُذْ بِنَاصِيَتِي إِلَى مَرْضَاتِكَ الْجَامِعَةِ بِمَحَبَّتِكَ يَا أَمَلَ الْمُشْتَاقِينَ؛
⚜ خدايا براى من در اين ماه بهره اى از رحمت گسترده ات قرار ده، و به جانب دلايل درخشانت راهنمايى كن، و به سوى خشنودى فراگيرت متوجه كن، به مهرت اى آرزوى مشتاقان.
1_9731799.mp3
9.72M
صبح جمعه ماه مبارک رمضان به یاد تمامی شهدا به خصوص شهید روح الله قربانی بخوانیم:
#دعای_عهد
🌷🌷
بسیار زیبا حتما دانلود کنید👆
التماس دعا
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
#دلنوشتھ
فرقے نمےکند متولد چه سالی هستے
#عاشق_شهادت که باشے
دنیا برایت تنگ مےشود
مے شود مثل یک قفس که
دیگر جاے ماندن نیست😔
اما
امان از روزے که در این قفس، نفس هایت به شماره افتاده باشد
ولے اذن رهایے ندهند تو را
بگویند هنوز برایت زود است..
درآن لحظه نفس هایت به زور بالا مےآیند
کاش روزی به ما هم بگویند که
نوبتمان شده برای رهایے از این
قفس دنیوے..
آه!!
چقدر سخت است عاشق باشے و
جا بمانے..😔😔😔
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ثانیه_های_عاشقی ❤️
💠 #قسمت_3
سارا - انقدر حرف می زنی يادم رفت چرا زنگ زدم....آهان...يادم اومد....زنگ زدم بگم استاد بهادری کارت
داره.....دو سه روز پیش به نسیم گفته بود اگه ديدت بگه يه سر بری پیشش....
من - نفهمیدی چیکارم داره؟
سارا - نه....حتماً برات کار پیدا کرده....وگرنه چه کاری می تونه باهات داشته باشه؟....ولی نه.....شايدم يه پیر
پسر پیدا کرده می خواد تو رو بهش قالب کنه....
من - ای دهنتو گِل بگیرن سارا....تو آدم نمی شی..
سارا - نیست تو آدم می شی....يه سال داداش بدبخت منو گذاشتی سر کار....
من - داداشت خودش دوست داره بمونه سر کار....من که جواب منفی دادم.....
سارا - به خدا ديوونه ای شکوفا....سروش دلش پیش توئه....ولی تو هنوز تو فکر کوروشی....
من - مطمئن باش من به کوروش فکر نمی کنم....در ضمن ديگه اسمش رو نبر....تنش تو گور می لرزه.....
سارا - کشتی منو....چشم.....نور به قبرش بباره.....خدا رحمتش کنه.....انشااهلل همنشین اولیا و انبیا
باشه.....خوبه؟....به فکر داداش ما هم باش......پیش بهادری هم رفتی به من خبرش رو بده ببینم چیکارت
داشته......
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم.....رفتم تو فکر که خانوم بهادری چیکارم داره......سه سالی بود که درسم رو
تموم کرده بودم ...ولی برام کار پیدا نشده بود.....برای اينکه بیکار نباشم شاگرد می گرفتم....من کارشناس
کتابداری بودم.....و دوست نداشتم هیچ کاری غیر از کار مرتبط با رشته م انجام بدم.....عاشق کتابا بودم.....
کار کتابداری رو دوست داشتم....
برعکس اينکه اين رشته رو هیچکس قبول نداشت و يه کتابدار هیچ وجهه خوبی بین مردم نداشت...ولی من
به کتابدار بودنم افتخار می کردم....
اکثر مردم اطالعی درباره ی کار کتابدار ندارن و کتابدار رو کسی فرض می کنن که تو کتابخونه پشت يه میز
می شینه و هر کس کتاب بخواد بهش می ده.....بدون اينکه فکر کنن همون کتابخونه نیاز به يه خط مش و
ساماندهی داره....و کار کتابدار فراتر از اين چیزاست.....
اکثر مردم اطالع دقیقی از وضعیت کار کتابخونه ها ندارن و حتی در کمال تأسف هستن آدمايی که طرز
درخواست کتاب رو هم بلد نیستن......ولی به خودشون اين اجازه رو می دن که درباره ی اين رشته و کار
کتابدار اظهار نظر کنن و بعضاً تمسخر....با اين حال من به رشته ام....به کار کتابداری عشق می ورزيدم.....
شايد کسی ندونه که يه کتابدار بايد در طول تحصیل از هر علمی به طور کلی مطلب بخونه.....چه واحدايی
که راجع به اقتصاد.... روانشناسی..... جامعه شناسی.... حقوق.... رياضی...... جغرافیا..... فلسفه.... تاريخ........ زبان
انگلیسی و فرانسه می گذرونديم......
با اينکه تعداد کتابخونه ها محدود و کار برای کتابدارا کم بود...باز هم تالشم رو می کردم تا کار دلخواهم رو
پیدا کنم.....برای همین هر ماه می رفتم پیش استادم.....خانوم بهادری .....که هم ريیس کتابخونه ی دانشگاه
بود و با بیشتر کتابخونه ها در ارتباط بود تا اگه نیاز به کتابدار داشتن بهشون معرفی کنه....و هم تو دانشگاه
بیشتر واحدهای تخصصی رو تدريس می کرد......و قرار بود اگه برام کار مناسبی پیدا کرد خبرم کنه....
بارها تو کتابخونه ی دانشگاه به صورت افتخاری کار کرده بودم و اين کار در کنار کارآموزی هايی که داشتیم
باعث شده بود تجربه ی کافی برای کار داشته باشم......به خصوص که خانوم بهادری گفته بود در صورت پیدا
شدن کار دلخواهم يه معرفی نامه برام می نويسه و سابقه ی کارم رو برای ريیس کتابخونه شرح می ده......و
اين امتیاز بزرگی برام بود......
به خواست بابا که خودش زنگ زده بود رفتم باال تا شام رو در کنار خونواده باشم.....به قول خودشون...دلشون
زود به زود برام تنگ می شد.....به خصوص سه قلوهای افسانه ای که من اسمشون رو گذاشته بودم سه
تفنگدار...........
در خونه رو که باز کردم بوی خوش کتلت و سوپ جو لبخند رو روی لبام آورد....عاشق سوپ جو
بودم.....کسی توی هال نبود....بلند صدا کردم.....
من - سالم صابخونه.....چه استقبال گرمی!!!
با اين حرفم صدای همه پشت سر هم از آشپزخونه شنیده شد....
بابا - سالم بابا جان....بیا آشپزخونه....
مامان - سالم به روی ماهت مادر....
ايلیا - باز اين عزيز دردونه ی مامان اومد.....
ارشیا - عزيز دردونه که نه...خانوم پرنسس....
بعد بلند داد زد....
ارشیا - می خوای بیام بغلت کنم؟....يه وقت پاهات درد نگیره اين دوتا پله رو اومدی باال.....
می خواستم جوابش رو بدم که با حرفی که کنار گوشم زمزمه وار گفته شد پريدم باال.....
- به به خانوم خانوما....چه عجب از اين طرفا....سايتون سنگین شده...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#گیسوی_پاییز
@majles_e_shohada
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از Zouhair
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ثانیه_های_عاشقی ❤️
💠 #قسمت_4
سريع برگشتم و پشت سرم برديا رو ديدم...که داشت موزيانه نگام می کرد....
من - ترسیدم برديا....چرا يه دفعه ای ظاهر می شی؟
برديا - نترس....مگه غیر از ما کی تو خونه هست؟...منتظر شما بودم تا با هم بريم سر میز غذا.....راستی ارشیا
اسم خوبی برات گذاشته...پرنسس....بهت میاد....
براش پشت چشمی نازک کردم و راه افتادم سمت آشپزخونه که دستش رو گذاشت پشت کمرم و کمی خم
شد و کنار گوشم گفت...
برديا - می دونی نازت خريدار داره ....هی ناز می کنی....حواست به دل ما هم باشه ها...
موندم تو اين حرفش....دلخوری من از حرفش رو گذاشته بود پای ناز کردنم...دلم يم خواست يه چیزی بهش
بگم....به خصوص که از حضور دستش روی کمرم معذب بودم.....سری به حالت تأسف تکون دادم.....کی از
دست اينا خالص می شدم معلوم نبود.....کی می خواستن بفهمن من فقط خواهرشونم؟....با فشار خفیفی که
به کمرم آورد به سمت آشپزخونه رفتیم....شام رو در فضای شادی که سه تفنگدار ايجاد کرده بودن
خورديم...گاهی از حرفاشون خنده ای روی لبم می نشست و يادم می رفت وقتی مامان و بابا نبودن اون سه
تا حسابی سواستفاده می کنن و حرفاشون هیچ حس برادرانه ای نداره.....ولی به همون اندازه برادرانه
بودنشون جلوی مامان و بابا راضی بودم.............
***
چقدر اين ثانیه های عاشقی تند می گذرن شايد هم کند.....چه کند می گذرن و خیلی دير من رو به لحظه
ی ديدارت نزديک می کنن....و چه تند می گذرن و روزهای بی تو بودن رو به رخم می کشن......ثانیه های
عاشقی برای همه قشنگ و زيباست......پر از خاطرات با هم بودن.....پس چرا ثانیه های عاشقی من انقدر
خالیست از وجودت.....از نگاه ها و حرفات.....چی شد که عاشقت شدم؟.....از کی؟...کجا؟....تو هم فهمیدی
درگیر تپش های قلبت شدم يا اين حس رو فقط من و خدا می دونیم؟....پشت شیشه برف میاد....روی
زمین.....درختا.....پشت بوم خونه ها برف نشسته.....شهر سفید پوش شده .....و نور چراغ های خونه ها که از
پنجره هاشون به بیرون می تابه منظره قشنگی ايجاد کرده ......و من اينجا اين طرف شیشه نشستم....و در
تاريکی خونه به شادی مردم نگاه می کنم....به دختر پسرايی که دارن با اشتیاق برف بازی می کنن.....بی
دغدغه.....چقدر دلشون شاده.....راستی تو هم شاد هستی؟ يه لحظه دلم خنده می خواد ....از ته دل.....دلم
اشتیاق می خواد.....دلم نگاه مادر رو می خواد....دلم براش تنگ شده....برای نگاه های مادرانش....برای دعاهای
مادرانش...که هیچ وقت تموم نمی شد......برای درد دل های زنانش.....برای انسان بودنش.....اين روزها کی
بیشتر از مادر انسانه و برای آدم انسانست خرج می کنه؟...پشت شیشه برف میاد و من اين طرف تو گرمای
ناشی از آتش شومینه يخ بسته نظاره می کنم خوشی مردم رو......
*
نگام به دستای مامان بود.....تند تند بی وقفه حرکت می کردن....دم کردن برنج.....سرخ کردن مرغ....سیب
زمینی.....گوجه فرنگی....کار مرغا که تموم شد رفت سراغ ساالد......تند تند چاقو رو فرو می بد داخل
خیار......با اينکه با سرعت کار می کرد ولی تکه های خیار يکدست و يه اندازه بود.....بازم به دستاش نگاه
کردم......خستگی ناپذير کار می کردن.....در همون حین رفت سراغ ظرفای توی کابینت.....من کنارش
ايستاده بودم...ولی کاری به من نمی گفت.....انگار حضور نداشتم....می دونستم تو فکره.....روتن وار کارهاشو
انجام می داد.....دست دراز کردم و بشقاب ها رو از دستش گرفتم.....نگام کرد......دلخور....ناراحت....نارا ضی......
مامان - من نمی دونم چرا اين همه سال صبر کردی؟....برو دنبالشون....تو روزنامه آگهی بده....به تلويزيون
درخواست بده....نمی دونم ...هرکاری که فکر می کنی باعث می شه يه سر نخ پیدا کنی انجام بده.....
آروم بشقاب ها رو روی می چیدم.....يک...دو....سه....چاهار.... .پنج....شش.....آخرين بشقاب برای من
بود.....جوابی برای حرفای مامان نداشتم.....می ترسیدم.....مثل تموم سال هايی که می دونستم بچه ی اين
خونواده نیستم می ترسیدم از پیدا کردن آدمايی که باعث به وجود اومدن من بودن.....می ترسیدم از شنیدن
واقعیت هايی که ممکن بود باعث ناراحتیم بشه.....می ترسیدم از اينکه نتیجه ی يه رابطه ی نامشروع
باشم....يا وقتی پیداشون کردم رو به رو بشم با يه مادر دزد ....يا پدر قاتل....معتاد......چه دلیلی بهتر از اينا می
تونست باعث بشه يه مادر بچشو بذاره سر راه........به يه نقطه خیره بودم......که دسته ی قاشق و چنگال ها رو
داد دستم.....
مامان - به جای فکر کردن و پرسیدن صدباره ی گذشته برو دنبالشون......حتماً برای کارشون دلیل
داشتن....هیچ مادری بی دلیل بچشو.....جیگر گوششو نمی ذاره سر راه......
بغض کرد....اين رو از صدای گرفتش فهمیدم.....و نم اشکی که تو چشماش برق می زد....
مامان - من مادرم... می دونم اين کار سخته.....مطمئنم مادر تو
هدایت شده از Zouhair
هم نمی خواسته اين کار رو بکنه.....يادش به
خیر.....رفته بوديم بچه انتخاب کنیم.....مجید باالخره راضی شده بود بريم بچه از شیرخوارگاه بیاريم....هرچی
دوا درمون کرده بوديم نتیجه نداده بود......خدا نمی خواست....مجید هم می گفت فقط بچه ی
خودمون.....بزرگترا پا پیش گذاشتن و با مجید حرف زدن.....تا قبول کرد.....وقتی رفتیم شیرخوارگاه می
خواستیم يه پسر رو به فرزندی قبول کنیم.....با مدير اونجا حرف زديم و قرار شد بريم برای ديدن بچه های
زير يک سال......تعداد بچه ها زياد نبود.....هشت يا نه تا بچه....که چهارتاشون پسر بودن......کنار تخت پسرا
چند دقیقه می ايستادم و خوب نگاشون می کردم....داشتم از کنار تختت می گذشتم که نگام افتاد به
چشمات....از کنار تخت دخترا زود رد می شدم...ولی.....يه لحظه نگاهی به چشمای تو کردم.....داشتی نگام
می کردی.....دست و پات رو تکون دادی......می خواستم بی توجه رد بشم....نگاه ازت گرفتم که يه دفعه زدی
زير گريه.....ايستادم و نگات کردم.....گريه ات بند اومد.....دوباره دست و پا زدی......ديدم ديگه گريه نمی کنی
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#گیسوی_پاییز
@majles_e_shohada
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂