هدایت شده از Zouhair
هم نمی خواسته اين کار رو بکنه.....يادش به
خیر.....رفته بوديم بچه انتخاب کنیم.....مجید باالخره راضی شده بود بريم بچه از شیرخوارگاه بیاريم....هرچی
دوا درمون کرده بوديم نتیجه نداده بود......خدا نمی خواست....مجید هم می گفت فقط بچه ی
خودمون.....بزرگترا پا پیش گذاشتن و با مجید حرف زدن.....تا قبول کرد.....وقتی رفتیم شیرخوارگاه می
خواستیم يه پسر رو به فرزندی قبول کنیم.....با مدير اونجا حرف زديم و قرار شد بريم برای ديدن بچه های
زير يک سال......تعداد بچه ها زياد نبود.....هشت يا نه تا بچه....که چهارتاشون پسر بودن......کنار تخت پسرا
چند دقیقه می ايستادم و خوب نگاشون می کردم....داشتم از کنار تختت می گذشتم که نگام افتاد به
چشمات....از کنار تخت دخترا زود رد می شدم...ولی.....يه لحظه نگاهی به چشمای تو کردم.....داشتی نگام
می کردی.....دست و پات رو تکون دادی......می خواستم بی توجه رد بشم....نگاه ازت گرفتم که يه دفعه زدی
زير گريه.....ايستادم و نگات کردم.....گريه ات بند اومد.....دوباره دست و پا زدی......ديدم ديگه گريه نمی کنی
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#گیسوی_پاییز
@majles_e_shohada
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
#خاطرات_شهدا
«سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بيمارستان بروم. براي عمل جراحي سرم را تراشيدند. رفتم جلوي آينه و به آقايي که تيغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ريشم را هم بزن.
آن آقا گفت: يعني چي؟
😬گفتم: مال خودم است ديگر؛ بزن کاريت نباشه.
ابرو و محاسنم را زدند و وقتي جلوي آينه رفتم، خودم را نشناختم. 😝
پيش خودم گفتم سيد (پدرم) را سر کار بگذارم.😜 روي ويلچر نشستم و خودم را جلوي در ورودي بيمارستان رساندم تا سيد بيايد.
بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.😏
😊گفتم سيد! کجا ميري؟
👨ـ بندهزاده مجروح شده آمدم ببينمش.
😏ـ آقازادهتان کي باشن؟
👨ـ آقا سيدرضا دستواره.
😜ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دليري داريد شما. تو فاميلتون به کي رفته؟ ويلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهي اتاق شديم.
😎ـ حاج آقا! ميداني کجاي آقا رضا تير خورده؟
👨ـ نه، اولين باره ميروم او را ببينم.
😎ـ نترس، دستش کمي مجروح شده.
👨ـ خدا رو شکر.
😅ـ حاج آقا! دست راست رضا قطع شده اگه نميترسي.
👨ـ خدايا! راضيام به رضاي خدا.
😅ـ حاج آقا! دست چپش هم قطع شده.
👨ـ خدا رو شکر؛ خدايا! اين قرباني را قبول کن.
در آسانسور صحبت را به جايي رساندم که پاي راست خودم را قطع کردم. بابا تکاني خورد و کمي ناراحت شد. تا بالاي تخت که رسيديم، آمد که مرا روي تخت بگذارد، طوري وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد ديد... کمي ناراحت شد و اشکش درآمد.
😜ـ حاج آقا! خيلي باحالي؛ بچهات 10 دقيقه پيش شهيد شد او را بردند سردخانه! اين بار ديگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ايستاد و گفت: 😢خدايا! اين قرباني را از ما بپذير.
با خنده گفتم:😂😂 بابا! خيلي بيمعرفتي، ما را کُشتي تمام شد، رفت.
پدرم يک نگاهي کرد و تازه ما را شناخت. گفت:اي پدرسوخته!😁😄 اينجا هم دست از شيطنت برنميداري؟!»
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌷شهید رضا دستواره🌷
📃ب نقل از خود شهید🌷
جهت شادی ارواح طیبه امام وشهدا صلوات🌷
ڪاش میشد
عاشقانه فهمیـد
تا عاشقانه پـرواز ڪرد ...
" شهـــــــدا "
دستی برای عاشق شدنمان
به سوی خــدا برداریـد ...
#زمان_عاشقی_با_معبود
#التمـاس_دعـا
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از رساله امام خامنهای
#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
🔷خالکوبی بدن اگر صرفاً رنگ باشد و یا در زیر پوست بوده و بر ظاهر پوست چیزی که مانع از رسیدن آب بر آن شود وجود نداشته باشد وضو صحیح است.
🔷صرف وجود اثر گچ یا صابون که بعد از خشک شدن اعضا ظاهر میشود ضرری به وضو نمیرساند، مگر این که دارای جرمی باشد که مانع از رسیدن آب به بشره (ظاهر پوست) شود.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
🆔 @resale_ahkam