.شاید آن جوان بتواند مرا به لیلایم برساند این تنها آرزوی من در این دنیا بود!!
⚡ قرار ملاقات را ابویعقوب در منزل خود گذاشت ، شب بود و رفتم آنجا ، جوانی با ریش بلند و ظاهر تمام داعشی جلویم نشسته بود. خودم را معرفی کردم و خواسته خودم را مطرح کردم . آن جوان لبخندی به ابویعقوب زد و گفت خرجش زیاد است . آدرس فرمانده ابونصر را میخواهد ، این آدرس محرمانه است.
⚡ به پایش افتادم . گفت فرمانده سربازان گشت بازار ابونصر است و او لیلا را برده است. اگر آدرس خانه اش را میخواهی باید خرج کنی. گفتم حاضرم . چقدر ؟!!! گفت : سه هزار دلار نقد!!!!
گفتم خیلی زیاد هست ، من یک کشاورز ساده هستم ندارم .😔
ابویعقوب وساطت کرد و تخفیف خواست . جوان داعشی عاقبت به ۲۵۰۰ دلار راضی شد.
⚡ به خانه آمدم . موضوع را به خانه گفتم . آنها حاضر شدند پول را جمع کنند. فردای آن روز قسمتی از طلا و جواهرات ام عایشه و دختران ، را به بازار بردم و فروختم. اندکی هم پول در خانه داشتم همه را دلار کردم و ۲۵۰۰ دلار را آماده کردم. به ابویعقوب گفتم آن جوان را خبر کن ، پول آماده است.
⚡ سه شب بعد دوباره قرار من با آن جوان در منزل ابویعقوب بود. دلارها را به او دادم . وقتی خیالش راحت شد . آدرس منزل ابونصر را به من داد . منطقه صلاح الدین .....خیابان ..... کوچه ..... .
در پوست خودم نمی گنجیدم. اما جوان حرفی زد که نگرانم کرد. گفت آنجا محل خانه فرماندهان داعش است. محافظت میشود. رفتن آنجا سخت است. ممکن است کشته شوی !!!! خیلی مراقب باش.
⚡ گفتم چه کنم ؟! جگر گوشه ام آنجاست. هر خطری باشد باید بروم. از او کمک خواستم. بر خلاف داعشی ها او کمی رحم و مروت داشت. گفت ابتدا تو آنجا نرو . بگذار من بروم و خبری از لیلا برایت بیاورم . بعد به تو میگویم که چه باید انجام دهی. اگر همینطور آنجا بروی کشته خواهی شد.
⚡ خیلی خوشحال شدم . پیشانی آن جوان را بوسیدم. گفتم خدا خیرت بدهد این لطف تو را هرگز فراموش نخواهم کرد. هر چه زودتر باشد بهتر است . من نگران لیلا هستم . آن جوان گفت عملیات بزرگی در راه است و همه نیروها فراخوان زده شده اند. قطعا ابونصر هم در این عملیات خواهد بود . این بهترین فرصت است تا لیلا را ببینم و خبری برایت بیاورم.
⚡ شماره موبایلم را ذخیره کرد و رفت. من و اهل خانه منتظر تماس آن جوان بودیم . نمیدانم شب و روز چگونه بر ما گذشت. مرگ بشیر را کلا فراموش کرده بودم . تمام فکرم پیش لیلا و نجات دخترم بود.
خدایا این چه بلایی بود که بر سرمان آمد. 😔😭
⚡ بیاد روزهای خوب و خوشی افتادم که در دمشق داشتیم . کنار خانواده . همه جمع بودیم . امنیت داشتیم . رفاه داشتیم . زندگی شیرینی داشتیم اما قدرش را ندانستیم. ما احمق شدیم و دنبال مخالفان بشار اسد به خیابانها آمدیم . ما احمق شدیم و فکر میکردیم بشار اسد دیکتاتور سوریه هست و با رفتن او سوریه گلستان میشود. ما چوب حماقت خودمان را خوردیم و اکنون داعش بیرحم بر ما حکومت میکرد......
⚡ حال و روز شهر حلب روز به روز وخیم تر میشد. خبرهایی میرسید که ارتش سوریه برای تصرف شهر حلب آماده میشود و نیروهای داعش در تکاپوی شدید بودند . وقتی به خیابان میرفتم ، دقیقا جنب و جوش نیروهای داعش و اضطراب چهره های آنها هویدا بود. من از خداوند متعال همیشه درخواست داشتم که روزی برسد و نیروهای داعش و همه تروریستها نابود شوند. محل استقرار نیروهای داعش و حومه حلب توسط خمپاره اندازهای سوری مورد هدف قرار می گرفت.
⚡ یک هفته از آخرین دیدار من با جوان داعشی گذشت و هیچ خبری از لیلا برایم نیاورد ، نگرانی ام بیشتر شده بود . به پیش ابویعقوب رفتم و از او جویای احوال آن جوان شدم . او هم خبری نداشت . با خود میگفتم نکند به من خیانت کرده و پول را به جیب زده و رفت!!
یا شاید برایش اتفاقی افتاده !! ذهنم مشغول بود.
⚡ ام عایشه بیتاب لیلا بود . هر روز گریه و زاریش را میدیدم و مانند خنجری بر قلبم می نشست. از آن جوان داعشی ناامید شده بودم . یکروز آدرس منزل ابونصر را برداشتم و توکل به خدا کردم رفتم به آدرس مورد نظر. خیابان و کوچه مورد نظر را زیر نظر گرفتم . ماشینهای داعش و فرماندهان آنها در رفت و آمد بودند . دل به دریا زدم و به ایست و بازرسی رفتم !!!
⚡ سرباز نگهبان ایست داد و از من خواست خودم را معرفی کنم . گفتم ابوبشیر هستم و با فرمانده ابونصر فامیل هستیم !! خندیدند و مرا مسخره کردند. گفتند ابونصر از کی تا حالا فامیل سوری پیدا کرده ، برو گمشو و گرنه سرت را جدا می کنیم!!! ترس و وحشت سراپایم را گرفت و برگشتم . خدایا گرفتار چه وحشیهایی شده ام !!!!
⚡با ناامیدی به خانه آمدم . ام عایشه گفت ابویعقوب دنبالت می گشت ، برو ببینم چکارت داشت؟!!! به منزل ابویعقوب رفتم ، گفت ابوبشیر برایت متأسفم . گفتم برای چه مگر چه شده است؟!!
گفت از حال آن جوان داعشی جویا شدم گفتند در عملیات هفته پیش کشته شده است !!!! خدایا چه
میشنوم ؟!!! تنها امیدم برای پیدا کردن لیلا از دستم رفت!!!!😔
⚡ گفتم حالا چه خاکی بر سرم کنم ؟! او پولها را گرفت و هیچ کاری هم برایم نکرد و کشته شد. نمیتوانستم چکار کنم. منتظر یک اتفاق عجیب و غریب بودم و هیچ راهی نداشتم . یک شب در حال خواب بودم که صدای خمپاره ها در داخل شهر زیاد شد. شهر حلب حالت جنگی به خود گرفته بود . صبح فردا دوباره به منطقه صلاح الدین رفتم . با خمپاره قسمتهایی از خانه ها خراب شده بود. ایست و بازرسی داعش هم وجود نداشت!!! منطقه خلوت شده بود و رفت و آمدی نداشت!!! بیشتر نگران شدم مگر چه شده بود؟!!!
⚡ ظاهرا دیشب این منطقه توسط هواپیما و خمپاره اندازها بمباران شده بود. به خیابان و کوچه مورد نظر رفتم ، همانجایی که آدرس منزل ابونصر بود. ساختمان خراب شده بود و هیچ کس حضور نداشت!!!! خدایا نکند لیلا کشته شده باشد ، نکند زیر آوارها باشد!!!!
دلشوره ام بیشتر شد ، اما کاری از دستم بر نمی آمد. به داخل ساختمان خراب شده رفتم و شروع کردم لیلا را صدا زدن!!!
⚡ لیلای من آنجا وجود نداشت و هیچ جوابی نیامد. 😭😔 خدایا این سرگذشت را چگونه باید تحمل کنم ، پسرم بشیر از دست رفت و قربانی داعش شد و اکنون دخترم لیلا گرفتار چنگال داعشیها شده و خبری از او ندارم !!! چقدر آن روزها بر من و خانواده ام سخت گذشت.
⚡ سال ۲۰۱۶ بود و خبرها از پیشروی نیروهای بشار اسد بسمت حلب و محاصره حلب در شهر پیچیده بود. چهار ماه بود که دربدر دنبال لیلا گشته بودم و هیچ اثری از او نیافته بودم . کم کم از پیدا کردن لیلا ناامید شده بودم . حال و روزم اصلا خوب نبود ، هرروز داعشیها و خودم را لعنت میکردم !!! خودم را مقصر خون بشیر و لیلا میدانستم ، آرزو داشتم میمردم و این روزهای تلخ را نمی دیدم !!!
⚡ داعش نیروهای مردمی و زن و بچه ها را سپر دفاعی خود میکرد . زنها و کودکان وحشت زده در زیر خمپاره ها و ترکشها سپر نیروهای داعش میشدند و هر روز تعداد زیادی از آنها کشته میشدند. داعش با ما مانند حیوانات برخورد میکرد . آنها عصبانی بودند و مرگ را در یک قدمی خود می دیدند . لذا از روزهای قبل وحشی تر شده بودند.
⚡ حلب در حال آزاد شدن بود ، محله به محله حکومت داعش سقوط میکرد و هر لحظه نوید آزادی ما از چنگال داعش شنیده می شد
⚡ حلب قطب اقتصادی سوریه بود. مهمترین شهر تجاری سوریه که امروز جولانگاه تروریستهای تکفیری شده است. کارخانجات مهم حلب طی سالهای ۲۰۱۳ و ۲۰۱۴ توسط نیروهای تروریستی حامی ترکیه برچیده شد و به ترکیه ارسال گشت. !! گرگها همگی بجان سوریه افتاده بودند ، ترکیه از یکطرف ، عربستان سعودی و امارات از طرف دیگر ، اسراییل و آمریکا همینطور!!!😔
⚡ خاطرات گذشته را که در ذهنم ورق میزنم تمام این خرابیهای امروز سوریه را نتیجه حماقت مردم و فریب خوردن آنها از دشمنان سوریه می بینم. رسانه های مخالفین بشار اسد ، از قبل حس نفرت از بشار اسد را در دل مردم سوریه کاشته بودند که فضا را برای ورود تروریستها به کشورمان آماده کنند!! در واقع مردم سوریه فریب عملیات روانی دشمنان را خورده بودند . و امروز نتیجه ناامنی را با گوشت و پوست خود لمس میکردند.
⚡ حلب در شرف آزاد شدن بود. شهر در محاصره نیروهای مقاومت و ارتش سوریه قرار داشت. تروریستهای وحشی داعش و النصره در حال فرار بسمت ادلب بودند. مردم حلب در اضطراب و ترس قرار داشتند. تروریستهای وحشی عصبانی بودند و هنگام فرار از حلب همه چیز را خراب میکردند . چهره شهر مثل شهر مخروبه شده بود. خدایا این شهر حلب است ؟!!! باورم نمیشد شهر زیبای حلب به این روز بیفتد!!!!
⚡ بعد از هفته ها درگیری شدید و جنگ شهری ، حلب آزاد شد ، روز آزادی حلب برای من بهترین خاطره زندگیم بود. باورش سخت بود یعنی مردم از چنگال تروریستهای وحشی آزاد شده بودند. در خیابانهای شهر مردم به استقبال نیروهای ارتش سوریه و جبهه مقاومت آمده بودند. عکس بشار اسد در دست مردم دیده میشد. حالا قدر آزادی و امنیت را می فهمیدیم. من هم باتفاق همسر و دخترهایم باستقبال رفتیم. همه خوشحال بودیم .
⚡ بعد از استقرار نیروهای ارتش سوریه در حلب ، به مقر نظامیها رفتم و درباره گمشدگان و مفقودان جنگ سؤال کردم. مرا به کمیته مفقودین راهنمایی کردند ، آنجا رفتم و مشخصات کامل لیلا و عکس او را تحویل دادم. با مأموران کمیته صحبت کردم . گفتند امید بخدا داشته باشید . اگر زنده باشد ان شاالله پیدا خواهد شد.
⚡ فرماندهان نظامی داعش ظاهرا به رقه و ادلب فرار کرده بودند ، شاید لیلای من اکنون آنجا باشد. باز در فکر لیلا رفتم . خدایا دختر نازنینم چه بلاها کشیده !!! آیا زنده هست ؟!!!! کجا هست ؟!!!!
هر لحظه از آن روزها از تلخترین لحظات عمرم محسوب میشد. گفتند باید منتظر باشید . اما این انتظار خیلی سخت و کشنده بود.
⚡ سه ماه از آزادی حلب گذشته بود و من و ام عایشه هر روز به کمیته مفقودین جنگ میرفتیم و جویای خبر پیداشدگان بودیم. یک روز که
با ناامیدی به آنجا رفتیم خبری ما را تکان داد. ظاهرا دختری با مشخصات ظاهری شبیه لیلا توسط نیروهای ارتش سوریه در بندر لاذقیه شناسایی شده است. خیلی خوشحال شدیم . یعنی لیلای ما پیدا شده است!!!
⚡ باید به بندر لاذقیه میرفتیم . آیا این دختر همان لیلای ما هست یا شخص دیگری است. ..... آیا شانس با ما همراه شده و دوباره لیلا را خواهیم دید. ؟!!! باید هرچه سریعتر به لاذقیه میرفتم . خودم را آماده رفتن کردم .....
⚡ برای رفتن به لاذقیه لحظه شماری میکردم. نظامیها میگفتند راه زمینی ناامن است و فعلا بهتر است صبر کنم تا با یکی از هواپیماهای ترابری ارتش از حلب به لاذقیه بروم. امکان بردن ام عایشه نبود و فقط خودم باید برای دیدن لیلا و شناسایی آن به لاذقیه میرفتم . چند روز گذشت تا فرصت حرکت بسمت بندر لاذقیه فراهم شد. سوار بر هواپیما شدیم و حرکت کردیم!!
⚡ به بندر لاذقیه که رسیدم بلافاصله به آدرس کمیته جستجوی مفقودین رفتم ، چقدر شلوغ بود. از خیلی از شهرهای سوریه آمده بودند ، هرکسی گمشده ای داشت ، من مشخصات خودم و لیلا را به مأمور کمیته دادم و منتظر ماندم. چه صحنه هایی آنجا دیدم که هرگز فراموش نمیکنم . گریه ها ، خنده ها ، شادی و غم در بین گمشدگان و خانواده های آنها موج میزد. و من هم منتظر لیلایم بودم !!
⚡ بعد از یکساعت مرا صدا زدند و به اتاق ملاقات رفتم . ضربان قلبم را با تمام وجود حس میکردم ، پاهایم قدرت راه رفتن نداشت ، خدایا چگونه با لیلا برخورد کنم ؟! اصلا آیا این دختر لیلای من است یا نه؟! تمام صورتم پر از اشک شادی و غم بود. هم خوشحال بودم و هم نگران . تا اینکه در باز شد و دختری پژمرده با رنگ رخسار زرد بهمراه مأمور وارد اتاق شد!!!
⚡ با دیدنش شوکه شدم . جلو رفتم خوب بصورتش نگاه کردم . خدای من این لیلاست؟!! او تا مرا دید شروع به گریه کردن کرد و صدای ناله ضعیفش جگرم را سوزاند. او را در بغل گرفتم و خوب نگاهش کردم ، چقدر پژمرده و پیر شده بود. خدایا فقط ده ماه گذشته اما لیلا به اندازه ده سال پیرتر بنظر میرسید. لیلا حرف نمیزد فقط گریه و ناله میکرد . 😔😭
⚡ نیم ساعت در بغلم بود و هر دو گریه میکردیم ، مأمور کمیته برگه ای جلوی رویم گرفت و گفت این نوشته لیلاست ، او تا کنون با ما صحبت نکرده و ظاهرا قادر به تکلم نیست . او سرگذشت اسارت و چگونگی رهایی اش را اینجا نوشته ، آن را بخوان و امضا کن. خدایا چه میشنوم ؟!!! لیلا قادر به حرف زدن نیست ؟!!! چرا ؟!!!!😭😭
⚡ او را در بغلم فشار دادم و با او صحبت کردم ، لیلا حرف بزن ، من پدرت هستم ابو بشیر . مادر و خواهرانت در حلب منتظرت هستند ، عزیز دلم یک کلام جوابی به من بده . 😭😔 اما هیچپاسخی نشنیدم فقط ناله و گریه بود و حرفهای پراکنده و گنگ !!! خدایا چه بر سر لیلایم آوردند ؟!!! دختر نازنین و زیبای من کجا و این لیلای پژمرده کجا ؟!! چقدر شیرین سخن بود.
⚡ آن برگه را با اشک و آه خواندم ، و خلاصه آن : لیلا پس از حلب توسط تروریستها به ادلب آورده شده بود . آنجا به یک داعشی دیگر فروخته شده بود ، پس از آزار و اذیت فراوان توسط تروریستهای وحشی در یک فرصت از خانه آن داعشی فرار میکند و به خانواده ای پناه میبرد. در آنجا چند هفته مخفیانه زندگی می کند تا برایش گذرنامه آماده می کنند ، آن خانواده زحمت زیادی برای لیلا در ادلب کشیده بودند . آنها زمینه خروج او از ادلب و گشت و بازرسی داعش را فراهم می کنند . لیلا پس از تعویض چند ماشین در نهایت با یک تانکر سوخت بسمت لاذقیه حرکت داده شده و اینجا او را به کمیته مفقودین تحویل داده اند. 😔😭
⚡ پایین برگه سرگذشت لیلا ، اظهار نظر پزشک کمیته مفقودین نوشته بود : این دختر بدلیل شرایط بسیار نامناسب دوران اسارت و تحمل سختی و شکنجه روحی و جسمی و ترس شدید ، قدرت تکلم خود را از دست داده است ، بیمار نیاز به جلسات گفتار درمانی و روانپزشک دارد. باید تحت مراقبت ویژه باشد تا به حالت قبل برگردد. خاطرات دوران اسارت را برایش یادآوری نکنید.و از او در اینمورد سؤال نکنید. امضای پزشک.
⚡ خدایا این چه بلایی بود بر سر دختر نازنینم لیلا افتاد ؟!!! اگر ام عایشه لیلا را با این وضعیت ببیند چه بر سرش خواهد آمد؟!! چگونه لیلا را با این وضعیت به خانه ببرم ، چگونه فوزیه و عایشه لیلا را با این وضعیت ببینند ؟!!! دنیا بر سرم خراب شده بود. از یک طرف خوشحال بودم که لیلا پیدا شده و از طرف دیگر نگران وضعیت وخیم جسمی و روحی او بودم.😔😔
⚡ یک روز در لاذقیه ماندیم تا فرصت برگشت به حلب برایمان آماده شد. با پرواز هواپیمای ترابری ارتش ، بسمت حلب رفتیم . من با خودم فکر میکردم موضوع را چگونه با خانواده در میان بگذارم . در هواپیما لیلا سرش را روی پاهایم گذاشته بود و بخواب رفته بود. و من نگاهش میکردم و گریه میکردم .
⚡ هواپیما در فرودگاه حلب بزمین نشست، ام عایشه بهمراه دخترانم در فرودگاه منتظر بودند، صحنه دیدار مادر با دختری
که ده ماه او را ندیده و با ترس و وحشت منتظرش بوده بسیار تلخ و دردناک بود. هنگامیکه لیلا را دیدند شوکه شدند ، ام عایشه ، فوزیه و عایشه لیلا را به آغوش گرفتند و های های گریه میکردند . مادر بود و دختری که قدرت تکلم خود را از دست داده ، وقتی نگاه به لیلا میکردم از سوز دل گریه میکردم. ام عایشه گفت ابوبشیر چرا لیلایم حرف نمیزند؟! چرا لیلایم پیر شده ؟! آنقدر فضا هیجانی و احساسی شده بود که لیلا از حال رفت . سراسیمه او را به بیمارستان رساندیم. در بین راه ماجرای لیلا و توصیه های پزشک را به خانواده گفتم.😔
⚡ پیدا کردن لیلا برای خانواده ما اتفاق بسیار مهم و خوشحال کننده ای بود ، از طرفی وضعیت جسمی و روحی لیلا هم دل هر انسانی را آتش میزد. اما چاره چه بود؟! باید میسوختیم و تحمل میکردیم. بعد از مرخصی از بیمارستان جلسات روانپزشکی و گفتار درمانی لیلا را شروع کردیم . هر چند پیشرفت کار بسیار کم بود ، اما ناامید نبودیم.
⚡ بعد از شش ماه استراحت در منزل و جلسات متعدد پزشکی ، حال لیلا رو به بهبود بود. او حالا آرام آرام و شمرده حرف میزد ، وضعیت روحیش بهتر شده بود ، اما بشدت از نام داعش و پرچم آنها متنفر بود و ما هیچکدام جرأت نداشتیم در خانه حرفی از آنها بزنیم چون دچار تشنج و لرز شدید میشد. نمیدانم چه بلایی بر سر دختر نازنینم آورده بودند . لعنتی ها ......
⚡ با خانواده تصمیم گرفتیم که به دمشق برگردیم ، از حلب خاطره خوبی نداشتم . در حلب تنها فرزند پسرم را از دست دادم و دختر نازنینم هم پژمرده شد. از داعش لعنتی و همه تروریستهای وحشی بیزار شده بودیم . ما اکنون فقط آرامش و امنیت میخواستیم. چیزی که قبلا آن را داشتیم و قدرش را ندانسته بودیم !!!
⚡ برای آخرین بار به دیدار ابویعقوب رفتم و با او خداحافظی کردم ، حلب را با خاطرات تلخش ترک کردیم و عازم دمشق شدیم . وقتی به دمشق رسیدیم به محله ای رفتیم که خانه قبلی ما آنجا بود . در جنوب دمشق. آن محله ویران شده بود. کوچه ها ، منازل ، مغازه ها پر از ترکش خمپاره بود و ویران گشته بود. این خرابیها نتیجه شورش مردم سوریه علیه حکومت قانونی بشار اسد بود !!!!
چقدر راحت داشته های خودمان را به باد فنا دادیم !!!!
⚡ تجربه تلخ زندگی من ، میتواند برای هر مسلمانی عبرت آموز باشد . خصوصا برای مردم کشورهای منطقه . برای مردم ایران و عراق ، برای مردم پاکستان و افغانستان ، برای همه مفید و عبرت آموز است. هرچند عراق و افغانستان هم طعم تلخ تروریسم داعش و تکفیریها چشیده اند. زندگی من برای ایرانیها که در امنیت زندگی می کنند درس بزرگی است. بخوانید و عبرت بگیرید.
⚡ بالاترین نعمت خداوند امنیت و آرامش است ، قدر آن را بدانید ، آن را بزرگ بشمارید. عاقل و زیرک باشید. هر حرفی را که شنیدید فکر کنید ، ببینید دشمن شما چه میگوید ؟! فریب دشمن را نخورید. ما مردم سوریه دشمن شناس نبودیم . ما فکر میکردیم داعش برای نجات مردم سوریه آمده است !!!! ما اشتباه بسیار بزرگی را مرتکب شدیم و تاوان سخت آن را دادیم .
⚡ من تاوان اشتباه خودم را با از دست دادن بشیر ، و پرپر شدن دخترم لیلا دادم . و بقیه مردم سوریه هم همینطور !!! ما با دست خودمان کشورمان را نابود کردیم ، سوریه همه چیز داشت ، سوریه و دمشق عروس کشورهای عربی بود ، حلب قطب بزرگ اقتصادی منطقه بود، ما بهترین آثار باستانی و گردشگری را داشتیم ، داعش و تروریستها همه چیز را نابود کردند و ما اکنون بر خاکستر آنها نشسته ایم !!!
⚡ از همه مجاهدانی که بفریاد ما رسیدند تشکر و سپاس دارم ، اجر همه آنها با خداوند متعال است ، ما از ایرانیها و افغانیها و پاکستانیها که برای مبارزه با داعش و تکفیریها به سوریه آمدند کمال تشکر را داریم ، آنها حق برادری خود را ادا کردند. امیدوارم سرگذشت تلخ مردم سوریه برای هیچ ملتی تکرار نشود.
⚡ در پایان اعلام میکنم اکنون عکس بشار اسد در خانه من است. من از حامیان بشار اسد هستم ، من از عملکرد گذشته خود پشیمانم و درس زندگیم و سرگذشتم را گفتم تا درس عبرتی برای همگان باشد. قدر امنیت و آرامش زندگی خود را بدانید و برای حفظ آن عاقل و هشیار باشید. دشمن را بطور کامل بشناسید . دشمن شما را فریب میدهد و پس از تسلط با نهایت بیرحمی با شما برخورد می کند
پایان
#پیشنهاد_مطالعه☝️☝️☝️
درسته شاید بیست دقیقه وقتتونو بگیره ولی ارزش خوندن داره اگه فرصت کردید حتما داستان ابوبشیر بخونید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| خطاب به مسئولین:
♨️ با کدام حقوق، این کاخ ها را ساخته اید⁉️
⚠️ اشرافی گری وحشتناک برخی مسئولین مدّعی جمهوری اسلامی
⛔️ آبادی کاخ ها به قیمت #ویرانی زندگی مردم
🔥استاد آیت الله #وفسی
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
● دست نوشتهای منتشر نشده از
#سردار_دلها برای یکی از دوستانش:
علی عزیز ، چهار چیز را فراموش نکن
۱_ اخلاص ، اخلاص، اخلاص
یعنی گفتن، انجام دادن و یا ندادن برای خدا
۲_قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از
محبت او و اهل بیت(علیهالسلام) کن
۳_نماز شب توشه عجیبی است.
۴_یاد دوستان شهید ولو به یک صلوات
"برادرت، دوستدارت سلیمانی" ۹۱/۷/۲۱
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
رهبر انقلاب در دیدار اقشار مختلف مردم:
هرکسی که به ایران و امنیت آن علاقهمند است باید در #انتخابات شرکت کند.۱۳۹۸/۱۱/۱۶
🍃🌺🍃
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
♡
_ڪَیٰٰفَ هِےَ حَیٰٰاتَڪ؟↓
+صَبٰٰرَ فےٰٰ صَبٰٰرِ...📿
زندگیتـ چطور میگذرھ؟
صبر روے صبر 💓:)
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت بخیری از نظر شهید حاج قاسم سلیمانی
در قیامت خواهیم دید...
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
#تلنگر
بچهها!
دو دوتا چهارتای #خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره
یه گناه #ترک میشه، #همه_چی به پات ریخته میشه
یه جا #حواست پرت میشه، #صد_سال راهت دور میشه!
#حواسمون_باشه
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
🍃💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃
🍃💐🍃
💐🍃
🍃
قرار هر روز
#عـهـد_فــــاطــــمـــی
ســـ🌷ــــلام
☀️صبح روز #پنج شنبه تون پر از
خیر و برکت و حالِ خوب ان شالله❤️
✅روز پنج شنبه
❣متعلق به امام حسن عسکری علیه السلام
باذکر شریف "لا اله الا الله
مهمانشون هستیم ان شاء الله با
#وضــــــــو و #تــــوجـــه_قـــلـــب❤️
کارهامون خصوصا #آشپزی هامون
رو با نیت الهی انجام و به این بزرگوار
هدیه می دهیم
✅ همه کارها از نفس کشیدن گرفته
تا لبخند به روی اعضای خانواده ،آشپزی ، مطالعه ، نماز ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن ، رسیدگی به خودمون و خانواده و....
🔵 خلاصه یادمون نمیره تو خونه های ما
همه فقط #غذای_حضرتی می خورند ( غذای جسم و روح) ♻️ حتی #شربت #کیک # چای و....
👌#بانیت_میپزیم #بانیت_میخوریم😊
💫هدیه هاتون
با #نیت الهی و #اخلاص ،
پرارزش و مقبول ان شاء الله😍🙏
یادت نره اول صبح قبل از ورود به آشپزخانه وضو بگیری
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
✨
شکر که درقلبمان
مویرگی هست
متصل به خونِ گرم #شهیــــدان
واز همان خون است که گاه
قلبمان به یادشان میتپد..
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی♥️
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
#عاشقانہ_منو_خدا ♥
_ وَسَبِّحبِحَمدِرَبِّکَحینَٺَقوم↓
+ وهنگامےڪہازخواببـرمےخیزے
پروردگارٺراهمراهباستایشٺسبیحگوے
#طور۴۸
#یارحیم 📿
#یہڪمقربونصدقہخدابریم 🙃💛
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
🏴 یا حضرت ام البنین
بے"علمدارے"و دارے سر دوشت"عَلَمے"
آنقدَر "فاطمہ" هستے ڪہ ندارے"حَرَمے"
🏴 رحلت بانوی نور حضرت
ام البنین تسلیت باد
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ توصیه ناب حاج قاسم #سلیمانی:
🔰من با تجربه میگویم این را؛ میزان فرصتی ڪه در بحرانها وجود دارد ، در خود فرصتها نیست ؛ اما شرطش این است ڪه #نترسید و #نترسیم و #نترسانیم.
🗓۹۷/۳/۱۷
#تهدید
#فرصت
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
#تلنگرانہ
گوش کن...میشنوی؟
کربلا و آن سویتر قدس
در انتظار طلیعهداران هستند؛
همآنان که راهگشای تاریخ به سوی عدالت موعود خواهند بود.
آیا تو نیز به خیل آنان پیوستهای؟
💠شهید سید مرتضی آوینی💠
#شهدا_را_یاد_کنید_با_ذکر_صلواٺ
📚کتاب «گنجینهٔ آسمانی
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید،
پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد.
غمگین شد اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کردو نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازان ها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند!
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم و ناشکر پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد..!
🍃🌸🍃
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
🚨 فریب نخوریم...
🔹اصلاحطلبان #دروغ میگویند که برای تهران لیست نمیدهند.
🔹آنها میدانند سررشته دعواهای سیاسی کشور در پایتخت است و میخواهند جبهه انقلاب با توهم نداشتن رقیب، تا میتواند به دست خود تخریب شود آنگاه در دقیقه نود با تمام قدرت لیست خود را از مجاری مختلف منتشر و تبلیغ میکنند.
✍ احمد_قدیری
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
دختران هم به سربازی می روند...
😊
همینڪه چادر به سر میڪنے...
مراقب حجابت هستے...
جامعه را از فساد حفظ میڪنے...
لباس زهرا اطهر علیهاسلام را
در جامعه رواج میدهے..
خودش سربازیست..
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
🔴بازی با آبروی یک ملت توسط وزیر شواف کار دولت روحانی
🔺بیلد (پرخوانندهترین نشریه آلمانیزبان): «آخوندها لباس فضانوردی قلابی به نمایش میگذارند»
➕ جناب جهرمی! رسم پرت کردنِ حواسِ ملت از مسائل مهم و اساسی، کپی پِیست نیست؛ اینقدر با آبروی ایران بازی نکنید !!
#وزیر_شواف
#دولت_روحانی
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
#پست_اینستاگرام_خواهرشهید
آه از غمی که تازه شود با غم دگر...
هنوز یک ماه از آسمانی شدن فرمانده
نگذشته که خبر پروازت از راه رسیده
خانطومان باز هم شهید میطلبد.
برادرم!
خوب میدانم مزد همه این همه سال
دوری و دویدن و نخوابیدن و دربدری
و خانهبهدوشی جز شهادت نیست اما
کاش فکری هم برای دل ما میکردی...
یک دل سیر ندیدیمت
و دیدارمان افتاد به قیامت....
رفیق شفیقت_محمد_ را که دیدی
سلام مرا هم برسان.
سهسالی میشود که منتظر رسیدنت مانده...
#شهادتت_مبارک_برادر_عزیزم⚘
#شهید_اصغر_پاشاپور
#شهید_محمد_پورهنگ
#حلب_خانطومان
#ما_را_مدافعان_حرم_آفریدهاند
#لبیک_یا_زینب
پی نوشت :
پست اینستاگرام خواهر شهید اصغر پاشاپور
و #همسرشهیدمدافع_حرم_محمدپورهنگ
(شهید پاشاپور برادر همسر شهیدپورهنگ بودند)
🏴 @majles_e_shohada 🏴
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید