مجلس شهدا
#شهید حسین معز غلامی
حسین معز غلامی از رزمندگان مدافع حرم روز جمعه ۴ فروردین ماه در منطقه حماء سوریه به شهادت رسید.
شهید معز غلامی که از اعضای فعال پایگاه بسیج قمر بنی هاشم حوزه ۱۱۳ تهران بود متولد فروردین ۱۳۷۳ بوده و در سالروز تولد ۲۳ سالگی اش به فیض شهادت نائل شد.
پیکر پاک این شهید روز سه شنبه 8 فروردین از مسجد قمر بنی هاشم واقع در خیابان سازمان برنامه جنوبی تشییع شد.
در فرازی از وصیت نامه شهید معزغلامی آمده است: در کفنم یک سربند یاحسین(ع) و تربت کربلا قرار بدهید.تا می توانید برای ظهور حضرت حجت(عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست.هم به خانواده و هم به دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و… پیرو ولایت فقیه باشید.امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.
🌷@majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃عصر آفتابی مسجد جمکران ،شب چهارشنبه ۸خرداد ۹۷🍃
🌺 اللهم عجل الولیک الفرج🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت اول:
#به_همین_سادگی
به نام خداوندی که در همین نزدیکیست.
قلبم بیوقفه میتپید. باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت، با اینکه محرم
امسال با همهی سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم، کاری که سالها بود انجام میدادم.
درست از اون شبی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبم به تپش افتاد و درونم
آتیش به پا شد که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد، تازه با سالم کردن و دیدنش
فقط کم مونده بود پس بیفتم و خودم اصال نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در من جون گرفته. آره
دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد این دزدکی دید زدنهایی که برای یه دختر سنگین و متین زشت
بود و بیحیایی؛ ولی امان از قلب سرکشم که نمیگذاشت اینکار رو تکرار و تکرار نکنم.
با دو انگشتم کمی دوالیهی فلزی پرده کرکرهایِ قهوهای رنگ و رو رفته رو باز میکنم، در حد کم که فقط
من ببینم بدون جلب توجه. نگاهم روش ثابت موند و وای به قلب بیقرار و عاشقم. دست برنمیداشت از
این کوبش و خودم نمیفهمیدم حاال چرا؟ حاال که محرمش شده بودم، چرا؟!
نه هنوز هم نه، هنوز جرأت نمیکردم برم نزدیک، با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن. نه هنوز
نمیتونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو که حاصل جابهجایی دیگها از زیر زمین به حیاط
بود و من هر سال چه قدر دلم میخواست این کار رو بکنم و یه خسته نباشید چاشنی کارم؛ ولی نه
نمیشد؛ نمیشد. هنوز هم عشق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه
رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم؛ ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غرههاش من رو نشونه میره اگه
وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه.
حیاط پر از هیاهو بود، پر از صدای صلوات و پر از دودی که از کندههای تازه آتیش گرفته بلند شده بود و
عطر اسپند میداد و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش.
با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو؛ چون اصل نگاهم فقط مال اون بود، کسی که نه تنها از نگاهم،
بلکه از خودم هم فراری بود و من نمیفهمیدم چرا؟! بعد از سه هفته عقد کردن و محرم بودن!
خاک شلوارش رو تکوند. اواخر پاییز بودیم ولی هوا عطر و سرمای زمستونی داشت؛ اما امیرعلی فقط
همون یه پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت.
از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته لباس زیادی توی عزاداریها دست و پاگیرش میشه و من فقط از
عطیه شنیده بودم، خواهر کوچیک امیرعلی؛ دوست و دختر عمهی من و من هر سال چه قدر نگران بودم
که نکنه سرما بخوره. حاال هم کم نشده بود این دل نگرانیها و بیشتر شده بود بعد از خوندن اون خطبه
هدایت شده از Zouhair
پارت دوم:
#به_همین_سادگی
عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیرعلی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرأت گرفت از من
که نشون بدم این دلنگرانیم رو و باز هم سکوت کرده بودم و سکوت.
آه پر صدایی کشیدم. صدای دستههای عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد. با صدای
طبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربال رد اشک گذاشت توی
چشمهام، یه اشک واقعی.
امیر علی سر بلند کرد رو به آسمونی که به غروب میرفت و گرفته بود و به نظر من سرخ. اشک روی
صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضههای سید
الشهدا)ع( بیمحابا غلت میخوردن رو گونههایی که همیشه تهریش داشت. انگشتهام کشیده شد و
پرده با صدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که باز هم بیقراری
میکرد طبق برنامهی هر سالهش، با همهی تفاوتی که توی این سال بود. روی تخت فلزی وا رفتم و چادر
مشکیم سر خورد روی شونههام. برای آروم کردن قلب بیقرارم از بس لبههای چادر رو توی مشتم فشار
داده بودم، خیس شده بود. چه قدر حال امروزم پر از گریه بود؛ چون یه قطره اشک بدون گذر از گونهم از
چشمهام افتاد و گم شد توی تار و پود چادرم.
تقهای به در خورد و بعد صدای بابابزرگ که یااهلل میگفت برای ورود به اتاق خودشون. دستی روی
چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل از ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف.
-بفرمایید بابابزرگ، فقط من اینجام.
دستگیرهی در به طرف پایین کشیده شد و بابابزرگ داخل اتاق شد، آستینهای باال زده و دستها و
صورت خیسش نشونهی این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش، مثل همیشه.
لبخندی به روم پاشید.
-خوبی بابا؟
به زور لبخندی زدم، لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو؛ چون قبل از حتی یه قطره
اشک سرخ میشدن و پر از شبنمهای براق. بابابزرگ هم حاال دقیق توی صورتم و چشمهام بود و امروز
دوباره میپرسید احوالم رو.
پیشگیری کردم از سوالها و باز ادامه دادم اون لبخند کذایی رو.
-ممنون... اذون دادن؟
بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد از کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:
-االنه که...
صدای بلند اهلل اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابابزرگ بلند شد و حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش
لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد:
-دارن اذون میدن.
اینبار لبخند پرمحبتی روی لبهام نشوندم و به سر و صورت سفید شدهی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم
رو روی سرم مرتب.
-پس من میرم وضو بگیرم، شما هم راحت نمازتون رو بخونین.