مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت سی و نه
#به_همین_سادگی
-سلام ممنون. شما خوبین؟
لبخند پررنگی به صورت پسر کوچولوش که توی بغل من بود زد.
-ممنون. اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش، دلم برای بچه ها میرفت.
-نه، قربونش برم.
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم. با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود، گرم
شدم از نگاهش که با یه لبخند آروم بود. حسم میگفت دیگه این لبخند اجبار نیست، شاید هم بود؛ ولی
من خوشحال شدم از این لبخند کمرنگش که کمیاب بود برام. قدمهام رو بلند برداشتم سمتش تا واسه
احوالش رو پرسیدن پیش قدم بشم.
-سلام.
انگشت تا شده ی اشاره ش رو روی گونه امیرسام کشید و نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم
امیرعلی.
-سلام. خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بیخیال بود.
-ممنون از احوالپرسیهای شما.
بـ ـوسه ی کوتاهی به گونه ی امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام و من دلم از اون بـ ـوسه ها
خواست و خجالت هم خوب چیزی بود، نه؟!
-طعنه میزنی؟
با اون فکر توی سرم، طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده
بود دور انگشت امیرعلی. سکوت کردم، نفس آرومی کشید.
-هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم، طعنه نزن. هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده.
باز سرم از سوال پر شد، نگاهم رو دوختم به چشمهایی که لایه ی غم گرفته بود از حرفش.
-آینده ترس داره؟ به چی شک داری امیرعلی؟
-ترس داره خانومی. وقتی صبر و تحملت لبریز بشه، وقتی حرف مردم بشه برات عذاب؛ وقتی برسی به
واقعیت زندگی و وقتی...
نذاشتم ادامه بده. خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود. مگه مهم بود این
حرفهایی که میخواست از بین ببره این آرامش رو؟
-من نمیفهمم معنی این وقتی گفتنها رو، دلیل ترست رو از کدوم واقعیت؛ ولی یه چیزی یادت باشه اون
هم این که من از روی حرف مردم زندگیم رو بالا پایین نمیکنم. من دوست دارم خودم باشم، خودِ خودم
در کنار تو؛ پر از حضور تو، مگه مهمه حرف مردمی که همیشه هست؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل
#به_همین_سادگی
چشمهاش حرف داشت؛ ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم
بود. امیرسام رو که با حرف زدن ما توی سکوت فقط نگاهمون میکرد محکم بوسیدم و گذاشتمش توی
بغل امیرعلی.
-حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگهدار تا من برم یه سینی چای بریزم بیارم خستگی آقامون دربره،
دیگه هر وقت من رو ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من.
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش به چشم اومد و من حسابی خجالت کشیدم از
جمله هایی که بی پروا گفته بودم.
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه، بحثهای بامزه و خنده های از ته دل دور از چشم
آقایون و نامحرمها. عطیه هم چای میریخت و رنگ چای هر فنجون رو بعد از آبجوش ریختن چک
میکرد. غر زدم تا بتونم سینی چایی رو ازش بگیرم.
-خوبه رفتی یه سینی چای بریزی ها، یه ساعته معطل کردی.
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت و دسته های سینی رو چسبید.
-چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود؟ بیچاره داداشم رو ایستاده گرفته بودی به صحبت، حالا
چی شد یاد چای افتادی؟ نکنه گلوی آقاتون خشک شده؟
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش.
-به تو چه بچه پرو.
سینی رو چرخوندم و دسته هاش از دست عطیه آزاد شد و من از روی کابینت برداشتمش.
-آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت میکشم چای خوشرنگ میریزم اونوقت تو داری میری
برای خودشیرینی؟
چشم غره ی ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد.
-عطیه این چه حرفیه؟
و بعد رو به من ادامه داد:
-برو عمه، دستت هم درد نکنه، امیرعلی که حسابی خسته است، ظهر هم خونه نیومده بود بچه م. خدا
خیرش بده، باباش رو بازنشسته کرده خودش همه ی کارها رو انجام میده.
توی دلم قربون صدقه ی امیرعلی رفتم که خسته بود؛ ولی باز هم با همه سرحال و مهربون احوالپرسی
کرده بود. لبخندی بی اختیار روی صورتم رو پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموند و یه تای ابروش بالا پرید.
***
-فکر نمیکردم من و تو با هم جاری بشیم محیا جون.
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود، نگاه گرفتم از امیرعلی که داشت با یه توپ نارنجی با امیرسام
بازی میکرد. کمی جمع و جور نشستم و نگاهم رو دادم به نفیسه جون.
-حالا ناراحتین نفیسه خانوم؟
تک خندهای کرد و دست به لبه ی شال سبز رنگش کشید.
-نه این چه حرفیه دختر، فقط فکر نمیکردم جواب مثبت بدی.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
5.mp3
1.51M
🌷🍃
عشق یعنے یہ پلاڪ
ڪہ زدہ بیرون از دلِ خاڪ
عشق یعنے یہ شهید
با لب تشنہ، سینہ چاڪ
#پیشنهاد_دانلود
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_11959064.mp3
1.64M
تو اینجاییی درست نزدیک شونم....😍😍
#خدایاااا
تودوستم داری و اهلی نمیشم😢
#شبتون_پرازرویای_حرم 🌙🌙
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از رساله امام خامنهای
#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
‼️خمس پس انداز
🔷س 165: شخصی خانه ای برای سکونت ندارد و برای خرید مسکن یا تهیه مایحتاج زندگی، مالی را پس انداز کرده است، آیا این مبلغ خمس دارد؟
✅ج: مال پسانداز شده از منفعت کسب اگر برای تأمین هزینه های زندگی باشد، سر سال خمسی، خمس دارد مگر اینکه پسانداز برای تهیّه لوازم ضروری زندگی و یا تأمین هزینه های لازم باشد که در این صورت اگر بعد از سال خمسی در آینده نزدیک (تا چند روز) در راه های مذکور مصرف شود، خمس ندارد.
📕منبع: leader.ir
🆔 @resale_ahkam
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥واکنش امام خامنه ای به شعار جانم فدای رهبر
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت چهل و اول
#به_همین_سادگی
بی اختیار یه تای ابروم بالا رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما صدای
نفیسه رو شنیده بود و حس کردم توپ توی دستش مشت شد.
-چرا نباید جواب مثبت میدادم؟
صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی که زیاد هم جالب به نظر نرسید.
-خودمونیم حالا، محض فامیلی بود دیگه؟ رودربایستی و دلخوری نشه و... از این حرفها.
خنده م متعجب بود فقط واسه اینکه اخم نکنم، این سوال و بحث فراتر از مزخرف بود.
-نه اتفاقاً خودم قبول کردم، بدون دخالت یا فکر کردن به این چیزهایی که میگید.
اینبار نوبت نفیسه بود که به جای یه ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کردهش بالا بپره.
-خوبه، راستش تو این دورِ زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد.
گیج گفتم:
-متوجه حرفتون نمیشم.
لبخند ظاهری زد که از شیش فرسخی مضحک بودنش رو میشد حس کرد.
-خب میدونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین، بابات تحصیل کرده و کارمند بانکه، خودت
هم که به سالمتی داری دانشجو میشی و یه خانوم تحصیل کرده.
حس کردم حرفهای عطیه میچرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم، کاملا بی اختیار.
-خب؟!
الکی خندید، معلوم بود حرص میخوره از اینکه زدم به در خنگی..
-درسته امیر علی پسر عمه ته. نمیخوام بگم بده ها نه؛ ولی خب تو فکر کن احمد آقا بیسواده و با کلی
سختی که کشیده اصلا پیشرفت نکرده. من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی میکرده و
شغلش کفش دوزی بوده؛ ولی حالا چی؟ ماشاءالله بیا و ببین الان چه زندگی داره. میدونی محیا دلخور
نشو، منظورم اینه که خیلیها اصلا نمیتونن پیشرفت کنن؛ مثل همون تعمیرگاهی که هنوز هم احمدآقا
اجارهش رو داره و خونه شون که پایین شهره. امیرعلی هم به خودش بد کرد، درسته درسش خوب بود و
رشته ش مکانیک بود و عالی؛ ولی خب وقتی انصراف داده یعنی همون دیپلم. تو این روزگار هم برای
دخترها مدرک و ظاهر خیلی مهمه. راستش باور نمیکردم تو جوابت مثبت باشه؛ چون هر کسی نمیتونه
با لباسهایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر نامرتب کنار بیاد.
مغزم داشت سوت می کشید و تازه میفهمیدم دلیل رفتارهای چند شب پیش امیرعلی رو که خونه ما
بود، دلیل کللفگیش رو. بی اختیار با لحن تندی گفتم :
-ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده.
عصبی شده بودم و خیر سرم خواستم اینجوری از امیرعلی طرفداری کنم، کاش یاد میگرفتم با آرامش
راحتتر میشه این کار رو کرد. باز هم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد.
-آره خب؛ ولی خب شغلش اینجوریه دیگه. به هر حال اثر این شغلش بعد از سالها رو دستهاش
میمونه. خلاصه اینکه فکر کنم فرصتهای خوبی رو از دست دادی محیا جون.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل و دو
#به_همین_سادگی
حس بدی داشتم. هیچ وقت مهم نبود برام بالای شهر یا پایین شهر بودن، هیچ وقت اهمیت نمیدادم به
مدرک درسی. من برای آدمها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد، بیسوادی که
پیشرفت نکرده بود، برام دنیایی از احترام بود به جای نفیسهای که با مدرک فوق لیسانسش آدمها رو
روی ترازوی پولداری و لباسهای تمیز و مارک اندازه میکرد و به شغل و باکلاس بودشون احترام
میذاشت به جای شخصیت و آدم بودن که این روزها کم پیدا میشد.
لحنم تلخ تر از قبل شد و من روی امیرعلیم غیرت داشتم.
-خواستگاری امیرعلی برام یه فرصت طلایی بود من هم از دستش ندادم.
انگار دلخور شد از لحن تلخم.
-ترش نکن محیا جون. هنوز کله ت داغ این عشق و عاشقیها تو سن کمه، واستا دانشجو بشی بری تو
محیط دانشگاه اونوقت ببینم روت میشه به همون دوستهات بگی شوهرت یه دیپلمه ست و تعمیرکار
ماشینه، اون هم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت کار کردنش یه ماشین هم هنوز از خودش نداره.
مهم نبود حرفهای نفیسه، اصلا مهم نبود. من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا میدیدم و چه کسی رو
میشد پیدا کرد که ماشین و خونهش رو با خودش برده باشه توی قبر؟ پس اصلا مهم نبود داشتن این
چیزها، مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود؛ مهم امیرعلی بود که از عمو احمد بیسواد خوب
احترام به بزرگتر رو یاد گرفته بود. مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من میرفت برای اون
افتادگیش، مهم امیرعلی بود که ساده میپوشید؛ اما مرتب و تمیز.
صدام میلرزید از ناراحتی و این اصال خوب نبود .
-نفیسه خانوم، اهمیت نمیدم به این حرفهایی که میگین. این قدر امیرعلی برام عزیز و بزرگ هست که
هیچوقت خجالت نکشم جلوی دوستهام ازش حرف بزنم. مهم نیست که از مال دنیا هیچی نداره، مهم
قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده.
به مذاقش خوش نیومد این حرفهای من و اخم کرده بود.
-این حرفهات خریدار نداره دیگه محیا جون. وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یه پسر تحصیلکرده
و آقا و باکلاس دلش برات بره اونوقته که میفهمی این روزها این حرفها اصلا خریدار نداره. بیشتر
شبیه یه شعاره برای روزهای اولی که آدم فکر میکنه خوشبخت ترین زن دنیاست.
-شاید خوشبخت ترین زن دنیا نباشم؛ ولی این رو میدونم من کنار امیرعلی خوشبختترینم و شعار
نمیدم. اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یه خانوم شوهردار ترجیح میدم
همین الان انصراف بدم. همون بمونم بهتر از اینکه بخوام جایی درسم رو ادامه بدم که دنیا رو برام
با ارزش میکنه و آدمهای باارزش رو بی ارزش.
دیگه مهلت ندادم بهش برای ادامه حرفهای مسخرهش که حسابی عصبیم کرده بود. به خاطر احترام
ببخشیدی گفتم و بلند شدم و بدون نگاه کردن به کسی از هال بیرون اومدم و رفتم توی حیاط. نفس
عمیق کشیدم یه بار... دوبار... سه بار، هوای سرد زمستونی خاموش میکرد آتیشی که از حرص و
عصبانیت توی وجودم شعله کشیده بود. نمیدونستم نفیسه چطور روش میشد جلوی من پشت سر
امیرعلی بد بگه، که شوهرم بود یا عمو احمدی که شوهر عمهم و پدرشوهر خودش. نمیدونم تا حالا یک
درصد هم با خودش فکر نکرده این امیرمحمدی رو که حالا باکلاسه و تحصیلکرده به قول خودش، حالا
هم براش شوهرِ نمونه زیر دست همین عمو احمد بیسواد بزرگ شده و آقا؟! فکر نکرده که با سختیهایی ..
که همین عمو احمد کشیده امیرمحمد تحصیل کرده و شده مهندس؟! حالا به جای افتخار کردن، این باید
میشد مزد دست عمو احمدی که کم نذاشته بود توی پدری کردن، حتی احترام به عروسی که یادم میاد
برای مجلس عروسیش هرچی اراده کرده بود عمو کم نذاشته بود براش.
-سرده، سرما میخوری.
با صدای امیرعلی نگاهِ به اشک نشستهم رو از درخت خشک شدهی باغچه گرفتم و به امیرعلی که حالا
داشت لب پله کنارم مینشست دوختم. امیرعلی هم صورتش رو چرخوند و نگاهش رو دوخت توی
چشمهام و من بی اختیار اشکهام ریخت، فقط هم به حال خودم. نفس بلندی کشید و نگاه از من گرفت و
با صدای گرفتهای گفت:
-گریه نکن محیا.
نگاهش روی همون درخت خشکیدهی انار ثابت شد و با یه پوزخند پر از درد گفت:
-حالا فهمیدی دلیل تردیدها و ترسهام رو، دلیل اصرارم برای نه گفتنت رو. زن داداش زحمت کشید به
جای من گفت برات.
نگاهم رو دوختم به دستهام که از سرما مشتشون کرده بودم.
-تو هم دنیا رو، آدمها رو از نگاه نفیسه خانوم میبینی؟
نفسش رو داد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد.
-نه.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
❤️🍃
مـــــادرم ایـن را به من آموخته
که به سر چادر نگیرم سرسری!
سرسری کردن به سر چادر چه سود
گر عجین باشد به نـ↯ـاز و دلبـ↯ـری
⇜چادر مشکی به سر کردن فقط
"عشـــق" می خواهد نـ✘ــه چیز دیگری!
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#شعر_مهدوی
دلبرم یوسف زهراست خدا میداند
یادش آرامش دلهاست خدا میداند
علت غیبت او هست گناه من وتو
خون جگر از گنه ماست خدا میداند
بر عطا و کرمش جن و ملک محتاجند
از دمش زنده مسیحاست خدا میداند
خاک زیر قدمش سرمه چشم ملک است
خیمه اش جنه الاعلاست خدا میداند
همه دنبال زر و سیم و گرفتار دلند
پسر فاطمه تنهاست خدا میداند
آری اعمال من و توست حجاب من و او
ورنه آن چهره هویداست خدا میداند
از همه بیشتر آنکس که بود منتظرش
مادرش حضرت زهراست خدا میداند
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌷 @majles_e_shohada 🌷