هدایت شده از Zouhair
پارت پنجاه و هشت
#به_همین_سادگی
دستش از بین دستم کشیده شد و ایستاد، خیلی با عجله گفت:
-انشاءالله بهتر باشی... من دیگه برم.
حتی مهلت م نداد برای خداحافظی.
***
چند روز گذشته و من هنوز فکر میکردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت! حتی روز بعد فقط
یه احوالپرسی ساده ازم کرد که عوض خوشحال شدن دلم غصه دارشد. نمیفهمیدم چرا یه دفعه امیرعلی
مهربون شده، میشد امیرعلی قدیمیِ اول عقدمون؛ شاید اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد.
کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود، به خاطر سرماخوردگیِ چند روز پیش پله ها رو آروم آروم
پایین می اومدم؛ با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
-علیک سلام عطیه خانوم، چه عجب یاد ما کردی؟
-علیک سلام عروس. بهتری؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟
-به کوری چشم تو حالم خوبِ خوبه. حالا فرمایش؟
-عرض کنم خدمتت که... حالا جدی جدی خوبی؟
-کوفت عطیه حرفت رو بزن. دارم از خستگی میمیرم، سه کلاس پشت سر هم داشتم الان تازه دارم
میرم خونه.
-خب حالا کوه که نکندی.
پوفی کردم و چی میشد صدای امیرعلی جای عطیه تو گوشم طنین مینداخت.
-قطع میکنم ها.
-تو غلط میکنی گوشی رو روی خواهرشوهرت قطع کنی، بی حیا!
بلند گفتم و چند نفری نزدیک در خروجی سالن نگاهم کردن:
-عطی!
خندید و من این طرف خط سر بلند نکردم که نگاهی توبیخم کنه.
-درد، نگو عطی، آخر یه بار جلوی امیرعلی سوتی میدی. خب عرضم به حضورت که با اون اخلاق
زمبهیت...
-بی تربیت
این بار قهقه زد و من هم خط لبخندی رو لبم جا خوش کرد.
-مامان گفت فردا نهار بیای اینجا.
دلخور بودم از امیرعلی و یعنی دلم منت کشی میخواست؟!
-نه ممنون.
صداش من رو به باد تمسخر گرفت.
-وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر.
🌷 @majles_e_shohada 🌷