1_17947809.mp3
2.07M
#مداحی 🎧
مهدی سلحشور👤
پر کشیدن سمت کرب و بلا.... 🌹
عاشقونه رفتن تا به خدا.... ❤️
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
پارت اول: #به_همین_سادگی به نام خداوندی که در همین نزدیکیست. قلبم بیوقفه میتپید. باز دلم برای دیدنش
🌺 ریپلای قسمت اول رمان #به_همین_سادگی🌺
امیدوارم راضی باشید🌷
مجلس شهدا
خاطرات شهید محمد جاودانی 🍃 معنای حُسن مئاب” … یه روز که کنار محمد نشسته بودم بهم گفت: “یا شیخ معنا
✨ میانبر بر مطالب ناب کانال..✨👆👆
مجلس شهدا
امام حسین (ع) : هرکس گره اى از مشکلات مؤمنى باز کند ، خداوند متعال مشکلات دنیا و آخرت او را اصلاح
🌺 ابتدای کانال مجلس شهدا 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_17461239.mp3
3.13M
شب جمعه می وزه تو حرم یه عطر سیب
میگیره تو این شبا دل نوکرت عجیب
🎤مهدی #رسولی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
#خاطره
#دفاع_مقدس
دو رفیق
دو شهید....
🔹همه جا #معروف شده بودن به باهم بودن
تو #جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و #تصادفی دوباره برمیگشتن پیشه هم
🔸خبر #شهادت علیو که اوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم
🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه
🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی
همونجوری که های های #اشک میریخت گفت:
زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم #شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن
🔹عهد بستن آخه مادر...
عهد بستن که بدون هم پیشه #سیدالشهدا نرن....
🔸مامور سپاهی که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی #نوشته شده بود خیره مونده بود....
#شهیدسید_محمدرجبی🌷
شادی روحشان #صلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
آقا جلیل ...
فرمانده گردان غواصی یاسین بود
قصور بچهها را ندیده میگرفت
تا استعدادهایشان رشد ڪند
خیلی صبـور بود ...
حسن شاد میگفت :
نگویید : جلیل محدثی فـر
بگویید : جلیل محدثی صبر
همیشہ به بچهها یادآور میشد :
قدر جبهه را بدانید
خودسازی را پیشه کنید
از این فرصت طلایی
بیشترین بهره را ببرید
ڪہ حسرت خواهید خورد.
📚 مشهد خیّن ص ۷۸
#شهید_سردار_جلیل_محدثی_فر
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از رساله امام خامنهای
‼️محرم و نامحرم
🔷س 265: اگر کودکی را از بهزیستی به فرزندی بگیریم، آیا پس از بلوغ کودک، به پدر و مادر از لحاظ شرعی نامحرم است؟
✅ج: صِرف فرزندخواندگی موجب محرمیّت نمی شود، و بدون تحقق اسباب محرمیّت، این کودک به پدر و مادری که او را بزرگ کرده اند، نامحرم می باشد.
🆔 @resale_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تحریم تقصیر سپاه است...
بزنگاه عبرت
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰چطور لبنان و سوریه رو یه هفته ای جمع میکنن ، ولی #خوزستان و #کرمانشاه ❗️
🔸بلدن موشک نقطه زن بسازن بلد نیستن یه ماشین خوب بسازن❓
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت نود و سه
#به_همین_سادگی
فشار نرمی به بدنم داد.
-خانومی به این چیزها فکر نکن.
-نمیتونم، نمیشه. همه ش میترسم، من قراره چه طوری بمیرم امیرعلی؟ خاله لیلا میگفت این خانومه
خوب بوده چون لبخند رو لبهاش بود، من خیلی بنده بدی هستم.
هق زدم.
-خدایا من رو ببخش.
-هیس، آروم گلم. خدا بزرگه، مهربونه، آروم باش.
به بازوهای برهنه ش چنگ زدم.
-قول دادی وقتی من مردم تو غسلم بدی، قول دادی، مگه نه؟
دهنش رو به گوشم چسبوند و نفسهای داغش باعث شد چند درجه تب کنم.
-نباشم همچین روزی رو ببینم عزیز دلم.
امیرعلی آروم من رو از خودش جدا کرد، شروع کرد به پاک کردن اشکهام و من با دیدن لبخند
مهربونش تازه یاد موقعیتم افتادم و حس غریبی افتاد به جونم.
-بهتر شدی؟
نمیتونستم به چشمهای امیرعلی نگاه کنم، سرم رو بالا و پایین کردم؛ روی بالشت ضربه زد.
حالا راحت بگیر بخواب، من اینجام.
کمی مکث کردم و بعد خیلی آروم دراز کشیدم، پتو رو روم مرتب کرد و کنارم دراز کشید. قلبم روی
هزار میزد، ترس و دلهره و خجالتم با هم قاطی شده بود و سرم به قفسه سینه م چسبیده بود.
-محیا معذبی؟
سر بلند کردم و سریع گفتم:
-نه نه.
حالا چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب میدیدمش. چشمهاش رو ریز کرد، نمیخواستم اشتباه
برداشت کنه، مثل بچه ها دوباره بغض کردم به این حال مسخرهم و فقط گفتم:
-امیرعلی؟
-جونم، چیه؟
جوابی ندادم که اومد نزدیکتر و بازوش رو گذاشت زیر سرم، قلبم داشت از سینه م بیرون میپرید.
-چرا این قدر قلبت تند میزنه محیا؟ بغلت کردم تا راحت بخوابی، اگه ناراحتی خب بگو عزیز من.
سرم رو به قفسه سینه ش تکیه دادم.
-نه، خب خجالت میکشم.
آروم خندید ولی از ته دل و دستهاش محکمتر دورم حلقه شد.
از من خجالت میکشی دختر خوب؟
صورتش رو خم کرد توی صورتم و گونه م رو بوسید.
-حالا آروم بخواب و نترس.
چشمهام رو بستم و امیر علی زیر گوشم شروع کرد به قرآن خوندن؛ حمد خوند و چهار قل و من آرامش
گرفتم از این آیه هایی که مثل خوندنشون توی غسالخونه معجزه میکردن و من رو آروم. پلک هام داشت
سنگین میشد که بـ ـوسه ی کوچیکی نشوندم روی قلب امیرعلی که آروم می تپید و برام شده بود
لالایی. آیت الکرسی که برام میخوند رو تموم کرد و زیر گوشم گفت:
-خوب بخوابی عزیزم، شبت بخیر.
***
حسابی خسته بودم و چشمهام پر از خواب، همیشه شنبه ها خسته کننده بود؛ چون تا شب کلاس
داشتم. دیروز هم که همهی خوابهام توی استرس بود و میشد گفت توی چهل و هشت ساعت اصلا
نخوابیده بودم. به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم، حالم خیلی بهتر بود و
دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از آغوش امیرعلی گرفته بودم. صبح که
بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چه قدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه با شوخی چه قدر به
من طعنه زده بود برای اولین باری که به موقع خواب آغوش امیرعلی رو تجربه کرده بودم.
به خاطر فشرده بودن کلاسهام، صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم، شاید هم از سر خجالت
و چه خوب که اون هم با اس ام اس احوالم رو پرسیده بود. لبخند شیرینی بی اختیار روی لبم جا خوش...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت نود و چهار
#به_همین_سادگی
کرد؛ اما به خودم که اومدم یه لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوند و دلم پرواز کرد برای آغوش امیرعلی که
برام امن ترین جای دنیا شده بود.
با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جدا شدم؛ ولی با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم بلافاصله
تماس رو وصل کردم و چنگ زدم قلبم رو که یکم بیقرار شده بود.
-سلام.
صداش مثل همیشه پر از مهربونی بود و پیش قدم شده بود برای سلام کردن.
-سلام، خوبی؟
-ممنون. شما چه طوری؟ بهتری؟ امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم، شرمنده.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم.
-دشمنت شرمنده.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-میدونستم کلاسهات پشت سر همه و دیر میای خونه، گفتم بذارم خستگیت در بره شام بخوری بعد
بهت زنگ بزنم؛ حالا...
سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم و باز هم پریدم وسط حرفش.
-شام نخوردم.
این بار خندید به منی که صبر نمیکردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف میزدم.
-حالا چرا شام نخوردی؟ حالت خوب نیست؟ هنوز هم...
-خوبم امیرعلی. گاهی ذهنم رو مشغول میکنه؛ ولی در کل حالم خیلی بهتره.
-خب خدا رو شکر. چیکار میکردی؟
-اومدم بخوابم، امروز خیلی خسته شدم. تو چیکار میکردی؟
-من هم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم؛ ولی با این تفاوت که من شام خوردم. کاش یه
چیزی میخوردی دختر خوب، دیروز که اصلا چیزی نخوردی. مامان گفت صبح هم درست صبحانه
نخوردی، معده ت داغون میشه ها.
گرم شده بودم از دلنگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود.
-دلم چیزی نمیخواست، الان هم اشتها نداشتم.
سکوت کرده بود و من حس میکردم لبخند میزنه.
-راستی یه چیزی محیا...
بیحال بودم؛ ولی نمیتونستم جلوی قلبم رو بگیرم که فرمان میداد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی.
-جون دلم؟
صداش رگه های خنده داشت.
-خاله لیلاتون زنگ زد احوالت رو پرسید.
توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم:
-خاله لیلام؟ من که...
هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه م وارد شد.
-آهان خاله لیلا!
به گیجی و بی حالی و شیطنتم که با هم قاطی شده بود، این بار از ته دل خندید و خودش هم شیطنت یاد
داشت.
-بله خاله لیلا. حسابی بنده خدا رو بردی تو شوک، البته اون که جای خود داره من با همه ی دلنگرانیم
هم یه لحظه تعجب کردم.
-چرا آخه؟ خب من خاله ندارم، هر کی رو میبینم سریع برام میشه خاله.
-قربون دل مهربونت خانوم. راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول اینقدر خودمونی برخورد کنی، با
خودم میگفتم یه ذره تردید شاید هم...
دلم لرزید از لحنش که یهویی تغییر کرد و شد مهربون و نوازشگر و شاید هم پرتشکر.
از سکوتش استفاده کردم.
-شاید چی؟
مکث کرد.
-هیچی...
🌷 @majles_e_shohada 🌷