مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد و سیزده
#به_همین_سادگی
امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یه دوست؟
با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست و من در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کردم.
-آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست، بهترین پناه و بهترین همدم؛ از رگ گردن به آدم
نزدیکتر.
-داشتم ازش تشکر میکردم به خاطر این که آرزوم رو برآورده کرد و تو رو به من بخشید، فکر کنم از
دستم خسته شده بود که هر وقت صداش کردم تو رو خواستم.
مهربونی چشمهاش رو خرجم کرد.
-خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه.
حرکت تاب آروم شده بود و من حالا دقیق تر امیرعلی رو میدیدم.
-آره میدونم، منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده.
لحنش جدی شد؛ ولی نگاهش همون نگاه دوستداشتنی بود که دل من براش میرفت.
-خب حالا آرزو کن، یه آرزوی جدید و بهتر.
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش، به چشمهاش خیره شدم.
-دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی. تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده، مطمئنم کنار تو
خوشبخت ترینم پس دیگه آرزویی نمیمونه.
نگاه امیرعلی هم به چشمهام بود، بدون ذرهای پلک زدن.
-یعنی دیگه هیچی از خدا نمیخوای؟
خاک چادرم رو تکوندم تا توی این چشمها ذوب نشدم.
-چرا دعا میکنم؛ مثل دعای فرج؛ دعای سلامتی و شفای مریض ها و خیلی دعاهای دیگه ولی خب چیزی
که به اسم آرزو کردن باشه همه به تو ختم میشه و داشتن تو.
بازوم رو گرفت و از تاب بلند شد و من تکیه گاه دستش شدم.
-نمیتونم خوشبختت کنم، کاش من رو آرزو نمیکردی.
-امیرعلی این چه حرفیه؟! من الان هم خوشبختم.
نگاهش غم گرفت و قند خوشی چشمهاش افتاد .
-نمیتونم یه زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی. گردش بردن و تفریح کردنمون هم که داری
میبینی، ساده ست مثل خودم؛ برات خاطره های خوش نمیسازه که به یاد موندنی باشه.
-باز امشب رسیدیم سر خونه ی اول؟
نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت.
-حقیقته عزیز من، یه حقیقت تلخ.
دویدم دنبالش که هم قدم باشیم.
اتفاقاً خیلی هم خوبه. من عاشق این سادگیام و این ساده بودن برام پر از خاطرهست. دوست دارم ساده
باشم کنار تو، دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یه تکیه گاه
محکمه.
سکوت کرد و من هم سکوت کردم، از پارک بیرون اومدیم.
با نفس عمیقی گفت:
-قهری؟
دلخور گفتم:
-نباشم؟ من رو آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم رو بخونم بعد به جاش کلی حرصم دادی، اگه
امتحانم رو خراب کنم تقصیر توئه. رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یه بار میرسی به اینجا؟
-نه نه اصلا، فقط...
کلافه از حرفهای تکراری گفتم:
-کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدید و خیره شد به قدم هاش.
-دیشب که رفته بودیم خونه ی داییت...
سکوت کرد. چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه شون برای عید دیدنی و دیدار
سالانه.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و چهارده
#به_همین_سادگی
خب؟!
-خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که... که...
کلافه بود، بعد از یه مکث کوتاه و چنگی که به موهاش زد ادامه داد:
-دایی ت داشت به مامانت میگفت چرا اینقدر زود محیا رو عروس کردی، موقعیت های بهتری هم
میتونست داشته باشه. موقعیت هایی بهتر از من.
از زور عصبانیت احساس خفگی میکردم، یعنی چی این حرفها؟ واقعا گفتنش حالا درست بود؟
-دایی م بیخود...
هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که امیرعلی جلوی دهنم رو گرفت و سرزنشگر گفت:
-محیا!
از دست داییم عصبانی بودم و از امیرعلی دلخور.
-حالا این حرفها چه ربطی به من داشت؟ گـ ـناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط؟
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد.
-از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان عمل نکرده بودم الان تو شاید خوشبخت بودی، شاید به
قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم.
امیر علی میفهم ی معنی حرفت رو؟ من الان هم خوشبختم، خیلی خوشبخت.
-خب من... منظورم این بود که...
-گفته بودم دوستت داشتم، دارم و خواهم داشت؛ نه؟
گرفته گفت:
-اگه دوستم نداشتی و میاومدم خواستگاریت باز هم جوابت...
پریدم وسط حرفش و این رشته ی دراز یه جا باید قیچی میشد.
-مطمئن باش مثبت بود.
به لحن محکمم لبخندی زد.
-آخه آدمهای اطرافم به جونم شک میندازن که تو خوشبختی کنار من یا نه؟ ببخشید انگار هر چند وقت
یه بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت.
صورتم رو جمع کردم.
-آها، اون وقت جور دیگ های نمیشه بهش رسید؟ حتما باید من رو زجر بدی با حرفهات؟! من اگه قول
بدم در بیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اون هم با صدای بلند که همه ی دنیا
بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمیکنی؟ دور این حرفها رو خط میکشی؟ ول کن حرف بقیه
رو امیرعلی. حرف من برات مهمه یا بقیه؟
-معلومه که تو. ببخشید، متاسفم.
ابرو بالا انداختم.
-نچ این بار جریمه داره.
-شما امر بفرمایید.
متفکر لبهام رو جمع کردم.
-اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست، دوم اینکه...
سکوت کردم که با صورت خندونش نگاهم کرد.
-اولی که به روی چشم و دومی؟
سرفه ی مصلحتی کردم و قیافهم رو جدی.
-یه دفعه ی دیگه هم باید من رو ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی، این بار که خوب من رو به
حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی و سومی هم...
-هنوز ادامه داره؟
-بله که داره، هزار تا شرط میذارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی.
لبخندش عمق گرفت و من شرط و شروطم رو ادامه دادم.
-سر راه یه بسته پاستیل خرسی برام بخر، مغزم باز میشه بهتر درسم رو یاد میگیرم.
ابروهاش بالا پرید.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
11.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 دعای توسل در مسجد جمکران شب چهارشنبه 9 مردادماه 97 🌺
🍃 اللهم عجل لولیک الفرج 🍃
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🌺 دعای توسل در مسجد جمکران شب چهارشنبه 9 مردادماه 97 🌺
🍃 اللهم عجل لولیک الفرج 🍃
🌷 @majles_e_shohada 🌷