🌺 دوستان علاقمند به رمان تا دقایقی دیگر رمان بدون تو هرگز بارگزاری میشود.
منتظر باشید🌺
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
در...
–می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...در رو محکم بهم کوبید و رفت ...پ.ن: راوی داستان در
این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر
چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن،
روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ...
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید...
#قسمت_هفدهم داستان بدون تو هرگز: شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا
ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...چند لحظه بعد ... علی اومد
توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم
…
–تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی
نگران شده بود...
–هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به عالمت نه، تکان دادم ...- علی...
–جان علی؟...
–می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار...
–پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟...
–یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز
شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...سکوت عمیقی کرد
...- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی
... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با
هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر
جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ...
علی بود و چادر و شاهرگم...
#قسمت_هجدهم داستان بدون تو هرگز: علی مشکوک می شود
...من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده
بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می
کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی
سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد
🌷 @majles_e_shohada 🌷
... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت
... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا
اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم
بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...یه روز که نبود، رفتم سر
وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...شب که
برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد
...- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش...
–نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین...
#قسمت_نوزدهم داستان بدون تو هرگز: هم راز
علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین...
–اتفاقی افتاده؟...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...- اینها چیه علی؟...
رنگش پرید...
–تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟...
–من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت...
–هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی
اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم
...نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با
چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم
گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود
که از چشمم بریزه پایین ...- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ...
دیگه نمیارم شون خونه...زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود -...من رو به
یه پیرمرد فروختی؟ ...خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش...
–این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم...
–خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...توی چشم
هاش نگاه کردم...
–نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم...
#قسمت_بیستم داستان بدون تو هرگز: مقابل من نشسته بود
...سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه
قبل... اصال علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
12.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج
🌺 دعای توسل در مسجد جمکران شب چهارشنبه ۲۳ مردادماه ۱۳۹۷ 🌺
با تشییع شهید مدافع حرم زینبیون🍃
🌷 @majles_e_shohada 🌷
باعرض پوزش امشب رمان نداریم و ان شاءالله سعی میکنیم بعد نماز صبح جبران کنیم.
ممنون که با ما همراهید.
4_6021802113317735346.mp3
زمان:
حجم:
4.42M
زمینه فوق العاده شنیدنی
برگرد امیر من کوفه میا حسین ع
سیدمجید_بنی_فاطمه
#رزق_حسینی
🌷 @majles_e_shohada 🌷