eitaa logo
مجلس شهدا
893 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
81 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
4.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ حجاب ای کاش میشد همین الآن خواهران عکسهای خودشون رو از روی پروفایل و پستهاشون بردارند 🌷 @majles_e_shohada 🌷
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 چرا رهبری اینقدر به آینده امیدوارند؟ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم... سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن... تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد... چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن... –چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست... گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید... حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم... –حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست... و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود... . داستان دنباله دار بدون تو هرگز: با پدرم حرف بزن . پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد... –چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت... –در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه... –دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم... –دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟... اشک می ریختم و سرش داد می زدم... –واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟... پریدم توی حرفش... –باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم … چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود... –توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟... آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم... –باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم... –پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم... . داستان دنباله دار بدون تو هرگز: 64 تماس بی پاسخ نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ... اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم... از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم ... بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 10 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون... با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد … پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود... در رو باز کردم ... باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام... –با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری... این رو گفت و بی معطلی رفت... خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ... با یه کاغذ ... روش نوشته بود... –از یه رستوران اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری... 🌷@majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🔶اﺯ عارفى ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ دعا ﺑﻪ درگاه ﺧﺪﺍوند ، ﭼﻪ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ!!؟ 🔸ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻫﻴﭻ ! ﺍﻣﺎ ، ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ! 🔸ﺧﺸﻢ ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ، ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ ، ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﮒ. 🔸ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎلمان ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ 🔶ﮔﺎﻫﯽ با ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﻬﺎ ،خيال ﺁﺳﻮﺩﻩ تری داريم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
❁﷽❁ خداوند در زمين بندگانى دارد كه براى برآوردن نيازهاى مردم مى كوشند؛ اينان ايمنى يافتگان روز #قیامت اند.😍👊 ‌ #امام_کاظم (ع) ❤ ‌ الكافى ، ج ۲، ص ۱۹۷ ‌ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#حسین_جان آتش گرفتہ دل،ز #فراق هوای تو داردبهانہ ے #حرم باصفای تو #آقا دوای زخم دلم یڪ #زیارٺ اسٺ جان مےدهم بہ خاطر #ڪرب ‌وبلای تو سلام اربابم 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#پیامکی_از_بهشت خدایا نمی دانم ڪِی ، ڪجا و چگونہ مرا خــواهـی برد ولی از تو می خواهـم زمــان مرگــم مرا در راہ حفظ و نگهداری از دینـت ببــری . . . #شهید_حسین_بواس 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💔😭 همہ چے تموم شد...😔 🔸عیــد قرباݩ 🔹عیــــد غدیر 🔸تابــــــستان 🔹تـــــــــفریح 🔸گـــــــــردش 🔹همــہ چے... دیگہ میتونیم از امشبــــ دل نگرون باشیم😔 دل نگرون یہ ڪاروان💔 ڪاروانے ڪہ همشون گلنـ💚ــد باغبانشون امــــــام حسیــــــــــن(؏)❤️ دیگھ باید نگران باشیم😔 نگران شش ماهہ😭💔 نگران دختر سہ سالہ💔 نگران عبــــــــداللہ... نگران قاســــــم... نگران عباس... نگران زینـ❤️ــب یا صاحبــــ الزمان ڪم ڪم شال عزا بہ تن میڪنے مولا❓😔💔✋🏻 🌷 @majles_e_shohada 🌷