فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دور بزن!
👈🏻 موثرترین تکنیک برای صفا دادن دل
#تصویری
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح😔
دیگر جایی برای حرف زدن گذاشتن...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از انگشتر و حرز امام جواد اسرارالشفاء
🔹آموزش رانندگی به زن توسط نامحرم🔹
💠سؤال: آیا برای زن، یاد گرفتن رانندگی به کمک مرد اجنبی در مکان مخصوص تعلیم رانندگی، با علم به اینکه آن زن #حجاب و عفاف شرعی خود را حفظ می کند، جایز است؟
✅جواب: آموختن رانندگی با کمک و راهنمایی مرد اجنبی در صورتی که با مواظبت بر حجاب و عفاف و اطمینان به عدم وقوع در مفاسد همراه باشد، اشکال ندارد، ولی در عین حال شایسته است که یکی از محارم وی همراه او باشد، بلکه اولی این است که آموزش رانندگی به کمک مربّی زن یا یکی از محارم صورت بگیرد.
@Esteftaate_rahbar کانال استفتائات رهبر
1_27334683.mp3
5.46M
🔳 #زمینه #شهدا #محرم
🌷تشییع شهید گمنام
🌴مژده یوسف به کنعان آمده
🌴در کویر تشنه باران آمده
🎤میثم #مطیعی
👌فوق زیبا
محرم 97
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به زبون دزفولی میگه:
ریا میشه من میدونم یه روز شهید میشم...
▪️شهید حادثه تروریستی امروز #حسین_ولایتی
❤️روحش شاد به آرزوش رسید
🌷 @majles_e_shohada 🌷
#کتاب_زندگی 📓🌷
📜خلاصهای از زندگی نامه
📿شهید سرافراز ارتش علی یوسفی آذر📿
شش ساله بود که با فرایض دینی نزد پدر و مادرش آشنا شد.
در دوران انقلاب به ندای رهبرش لبیک گفت و ضمن شرکت در تظاهرات و راهپیماییها دیگران را نیز به این امر تشویق مینمود.
این سرباز فداکار ارتش اسلام با تمام توانش به مقابله با دشمنان نظام و عناصر خود فروختهی ضد انقلاب پرداخت و در تاریخ ۱۳۶۲/۰۷/۰۱ توسط اشرار مسلح در منطقهی عملیاتی بانه به درجهی رفیع شهادت نائل آمد.
http://eitaa.com/majles_e_shohada
مجلس شهدا
دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوارم که راضی باشید🌺
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_هفت
من هم با اشتیاق شروع کردم: اوایل که رفته بودم دلم خیلی هوای شما رو می کرد ولی بعد کم کم
عادت کردم و با محیط و مردم لندن خو گرفتم. توی کالج با یک دختر انگلیسی آشنا شدم. مادرش
آلمانی بود و پدرش انگلیسی. فوق العاده هم زیبا بود ولی با کسی صمیمی نبود. بچه های کالج می
گفتند عصبی و افسرده است و به خاطر همین اخلاقش هیچ دوستی نداره. یواش یواش باهاش
دوست شدم. دختر خیلی خوبی بود. بعد ها برایم تعریف کرد که چرا افسرده است. وقتی هیجده
سالش بوده مادرش رو در یک تصادف از دست می ده. ماریا هم مجبور میشه همراه با پدرش به
انگلیس بیاد. خودش می گفت آلمان خاطرات مادرم رو به یادم می یاره. پدرش بعد از مرگ مادر
ماریا ازدواج می کنه. ماریا با اینکه نمی تونست مادرش رو فراموش کنه و همیشه به یاد او بود ولی نا
مادریش رو به اندازه ی یک مادر دوست داشت. نا مادریش هم ماریا رو خیلی دوست داشت. به من
هم همیشه می گفت تو هم برای من مثل یک خواهر عزیزی. هر چقدر که زمان می گذشت رشته ی
دوستی ما محکم تر می شد. تا اینکه درسمان تمام شد و من باید بر می گشتم ایران لحظه ی
خداحافظی مون خیلی دردناک بود. دایم بغل هم اشک می ریختیم.
مهناز با مهربانی گفت: دلت براش تنگ شده؟
آه بلندی کشیدم و گفتم: خیلی...
نگاهی به مهال انداختم که شیشه شیر به دست بغل مادرش به خواب رفته بود. مهناز، مهلا رو روی
تختم گذاشت و با هم به آشپزخانه رفتیم. مادرم میز را چیده بود. نان بربری تازه، مربا های آلبالو و
گردو با دست پخت مادرم، پنیر و سبزی تازه... همه چیز آماده بود. با خوش رویی سلام کردم.
مادرم لیوان چای را رو به رویم، روی میز گذاشت و گفت: سلام عزیزم دیشب خوب خوابیدی
لبخندی به رویش زدم و گفتم: بله خیلی راحت خوابیدم...
بعد از خوردن صبحانه به پذیرایی رفتیم. مادرم سه استکان چای آورد خودش کنار من نشست.
چایم را برداشتم و رو به مهناز گفتم: آقا محسن چیکار می کنه؟
مهناز گفت: توی شرکت پدرش کار می کنه البته خودش میگه می خواد همراه با کمک پدرش یک
شرکت تأسیس کنه.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_هشت
گفتم: مهناز تو دیگه نمی خوای درستو ادامه بدی؟
مهناز آهی کشید و گفت: اتفاقا محسن هم میگه ولی با وجود مهلا دیگه نمی تونم...
رو به مادرم کردم و گفتم: راستی مامان خاله فاطمه اینا هنوزم اینجا زندگی می کنند؟ می خوام بعد
از ظهر برم یه سری بهشون بزنم...
مادرم آهی کشید و گفت: نه از اینجا رفتند... دو سال پیش خونه شونو فروختند و رفتند از موقعی که
رفتند ما هم خیلی تنها شدیم.
با حیرت گفتم: کاش می پرسیدید کجا رفتند آخه من و سهیلا خیلی با هم صمیمی بودیم
مادرم با ناراحتی گفت: می دونم مادر اتفاقاً سهیلا دو سه روز بعد اومد آدرس خونه شونم هم داد
ولی من حواس پرت گم کردم هر چقدر هم دنبالش گشتم پیداش نکردم...
و بعد لیوانش را برداشت و به آشپزخانه رفت تا ناهار درست کند. مهناز هم به کمکش رفت. ولی
من به اتاقم پناه بردم. دلم گرفته بود. چقدر خوشحال بودم از این که سهیل را می بینم خدایا یعنی
الان سهیل کجاست؟ چیکار می کنه؟ نکنه ازدواج کرده باشه؟ فوری زبانم را گاز گرفتم. نه امکان
نداشت سهیل ازدواج کند. سهیل فقط مرا دوست داشت. بعدازظهر بعد از یک استراحت کوتاه لباس
هایم را پوشیدم و به پذیرایی رفتم. در حالی که روسری ام را سر می کردم رو به مادرم گفتم: مامان
من دارم می رم بیرون با من کاری نداری؟
مادرم گفت: کجا میری؟ می خوای منم همراهت بیام؟
گفتم: نه مرسی جای دوری نمی رم می خوام برم قدم بزنم...
مادرم با مهربانی گفت: برو دخترم خدا به همرات فقط مواظب خودت باش.
لبخندی زدم و گفتم: چشم .
وقتی در خانه را بستم ضربان قلبم به تندی می زد. خیس عرق شده بودم. ناگهان خودم را رو به
روی خانه ی سهیلا اینا دیدم. هر چند می دانستم که آن ها از این خانه رفتند. با لرزش زنگ را فشار...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
👤پاسخ استاد #رائفی_پور به
علی مطهری :
🔺علی مطهری : طرح #شفافیت_آراء_نمایندگان را قبول ندارم
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کنایه مجری برنامه پایش به وزیر بهداشت: حرف زدن بلد نیستی، حرف نزدن هم بلد نیستی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷