مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_19
رویش را بوسیدم و گفتم: سلام مامان مرسی.
مادرم گفت: لباساتو در بیار مهناز و مهلا اومدن.
خسته و بی حوصله بودم ولی برای این که مادرم را ناراحت نکنم به اتاق رفتم. لباس هایم را عوض
کردم و به پذیرایی بر گشتم. مهناز را بوسیدم و گفتم: سلام چه عجب از این طرف ها خوبی؟
مهناز خندید و گفت: مرسی تبریک می گم کار پیدا کردی...
ـ آره دیگه از تو خونه موندن حوصله ام سر رفته بود.
مهناز گفت: راستی مامان گفت خاله فاطمه اینارو دیشب دیدید.
لبخندی زدم و گفتم: آره دیشب خونه رییس شرکتم مهمون بودیم خاله فاطمه اینا هم دعوت
داشتند. وقتی دیدیمشون شوکه شدیم. نمی دونی مامان و خاله فاطمه وقتی همدیگر رو دیدند چه
گریه ای می کردند.
مادرم در حالی که سینی چای در دستش بود گفت: فاطمه خیلی شکسته شده همش هم به خاطر
مریضی آقا رضاست.
مهناز مشتاقانه پرسید: سهیلا چی اونم اومده بود؟
مادرم گفت: آره نسبت به سالهای قبل چاق تر شده ولی هنوزم بانمکِ
مهلا با سر و صدای ما به پذیرایی آمد. بغل من پرید و گفت: خاله جون اومدی؟
بوسیدمش و گفتم: آره عزیز دلم تو خوبی؟
موهاشو کنار زد و گفت: آره خاله خوبم!
مادرم مهلا را از بغلم گرفت و گفت: مهدیس جان تو خسته ای عزیزم برو استراحت کن. خسته و بی حوصله رو تختم ولو شدم. چشمانم را بستم اما ناخودآگاه صورت زیبای سهیل در ذهنم
نقش بست. نه، نباید به او فکر می کردم. چشمانم را باز کردم ولی این بار چشمانم خیس و تر بود.
آن قدر فکر و خیال کردم که یواش یواش خوابم برد. تا جمعه دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
مهناز در آشپزخانه میوه ها را می شست و من هم پذیرایی را جارو می کشیدم. بعد از اتمام کار
خودم را روی صندلی انداختم. مادرم به پذیرایی آمد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: دستت درد
نکنه دخترم.
ـ خواهش می کنم.
با عجله به حمام رفتم. وقتی از حمام بیرون آمدم موهایم را خشک کردم. پیراهن زیبایی را که به
تازگی خریده بودم پوشیدم. رو به روی آینه نشستم و با دقت به خودم در نگاه کردم. زیر چشمانم
گود رفته بود. غمگین و ناراحت بودم ولی بروز نمی دادم. در افکارم غوطه ور بودم که صدای زنگ
رشته ی افکارم را به هم ریخت. به پذیرایی رفتم تا به میهمانان خوش آمد بگویم. خاله فاطمه اینا
بودند.
سهیلا را بغل کردم و گفتم: خوش اومدی عزیزم پس سهیل کو؟
سهیلا گفت: کاری براش پیش اومد مجبور شد بره خیلی عذر خواهی کرد که نتونست بیاد.
من باز هم شکستم. سهیل با نیامدنش به من ثابت کرد که نه تنها هیچ علاقه ای به من ندارد بلکه از
من متنفر نیز هست و حتما حالا که دیگر ازدواج کرده نمی خواهد با دیدن من به یاد گذشته ها
بیفتد و خوشبختی اش را از دست بدهد. مهناز با دیدن سهیلا جیغی از خوشحالی کشید و به سمتمان
آمد سهیلا با خوشحالی رو به مهناز گفت: مهناز خودتی چقدر عوض شدی!
مهناز خندید و گفت: نه به اندازه ی تو...
مهلای نازنینم که از خواب بیدار شده بود و چشمانش را می مالید به سوی ما آمد .بغلش کردم و
موهای خوش حالتش را کنار زدم. سهیلا با تعجب گفت: وای خدای من این عروسک دختر مهنازِ...
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم و گفتم: اسمش مهلاست.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_20
سهیلا در حالی که به مهلا نگاه می کرد گفت: چقدر شبیه توِ مهناز...
سهیلا دستانش را باز کرد و رو به مهلا گفت: خانم خوشگله میای بغل من...
مهلا سرش را در آغوش من پنهان کرد. مهناز خندید و گفت: خجالت می کشه...
خاله فاطمه را بوسیدم و به پذیرایی راهنماییشان کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که لادن اینا هم
رسیدند. لادن شاد و پر انرژی سلام کرد و گفت: سلام بر ملکه ی زیبایی ما آمدیم حالتان که خوب
است؟
خندیدم و گفتم: سلام آتیش پاره دیر کردی؟
لادن آرام بر دستم زد و گفت: بی کلاس من دارم باهات رسمی صحبت می کنم یه خورده احساس
به خرج بده.
با سر و صدای ما سهیلا هم به سمتمان آمد و رو به لادن گفت: چیه از راه نرسیده پیله کردی به این
بیچاره...
لادن گفت: به به عجوزه جان حال شما چطوره خانم کم پیدایین؟!
سهیلا خندید و گفت: زهرمار بی ادب.
و بعد با هم خندیدیم. به خانم و آقای حسن پور و پارسا هم سلام کردم. من و لادن و سهیلا کنار هم
نشستیم.
لادن رو به من و سهیلا گفت: خوب بچه ها چه خبر؟
سهیلا گفت: خبر خاصی نیست تو چیکار می کنی؟
لادن ناله کنان گفت: آخ... نگو خواهر که دلم خونه!
پرسیدم: چرا؟
لادن اخمهایش را درهم کرد و گفت: دو روزه یکی از بچه های کلاس به من پیله کرده و ...
سهیلا با خنده وسط حرف لادن پرید و گفت: ترشیده کی تو رو می گیره...
لادن عصبی گفت: می ذاری حرفمو بزنم یا نه؟
سهیلا در حالی که می خندید گفت: بگو...
لادن با آب و تاب شروع کرد: دیروز وقتی کلاسمون تموم شد می خواستم از کلاس خارج بشم که
یکی از همکلاسیهام گفت خانم حسن پور می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم منم فکر کردم جزوه
می خواد گفتم بله بفرمایید خیلی رک و پوست کنده گفت من می تونم برای امر خیر با پدر و مادرم
خدمت برسم از شدت عصبانیت دندونامو به هم فشار دادم و گفتم خیر من قصد ازدواج ندارم
چشماش شد اندازه ی یه کاسه منم سریع رفتم آره خلاصه دو روزه سرم با این شازده گرمِ...
سهیلا گفت: اسمش چیه؟ چند سالشه؟ خوشگل هست یا نه؟!
ـ هو چه خبرته مگه بیست سوالیه یکی یکی. اسمش فرازه ولی بچه ها فرزانه صداش می کنن بیست
و نه سالشه، خوشگلم نیست یعنی به پای من نمی رسه!
با تعجب پرسیدم: چرا فرزانه صداش می کنن؟
لادن خندید و گفت: از بس لوس و اوا خواهرِ نمی دونی چقدر ناز داره
لادن می گفت و ما می خندیدیم. بعد از شام ظرف ها را جمع کردیم و به آشپزخانه بردیم. مادرم
چای آورد و کنار خاله فاطمه نشست.
آقای حسن پور رو به ما کرد و گفت: من یه پیشنهاد دارم. موافقین آخر این هفته چند روزی رو
بریم شمال ویلای من؟
لادن با شادمانی دست زد و گفت: زنده باد بابا خیلی عالیه.
آقای حسن پور رو به عمو رضا کرد و گفت: رضا جان موافقی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_21
عمو رضا گفت: اگه عباس موافق باشه چرا که نه خیلی هم خوبه.
بابا محترمانه گفت: پیشنهاد خوبیه اتفاقا حال و هوای هممون عوض میشه البته اگه مزاحم نباشیم.
آقای حسن پور گفت: مراحمین پس انشاءالله آخر هفته راه میافتیم.
بعد از رفتن مهمان ها با کمک مهناز ظرف ها را شستیم. مهناز در حالی که دستکش هایش را در می
آورد گفت: وای سهیلا چقدر با نمک شده راستی سهیل چرا نیومده بود؟
با بغضی پنهان گفتم: نمی دونم سهیلا گفت کاری براش پیش اومد رفت.
بعد از رفتن مهناز و شوهرش به اتاقم پناه بردم. چقدر سخت بود نادیده گرفتن دل عاشقی که
هیچکس از آن خبر نداشت. چشمانم پر از اشک شد. سرم را لای بالش فرو کردم و آرام گریه
کردم. آن قدر اشک ریختم که خوابم برد.
همه برای رفتن به سفر آماده می شدند. مادرم خوشحال بود و با شوق و ذوق چمدان ها را می بست.
مهناز هم با شوقی کودکانه به کمک مادرم آمد. تنها من خسته و بی حوصله گوشه ای می نشستم و
به آن ها نگاه می کردم. شب ها با گریه خوابم می برد و صبح ها با سر درد بیدار می شدم. صبح روز
پنجشنبه خانواده ها آماده ی رفتن بودند. مادرم و پدرم چمدان ها را پشت صندوق عقب ماشین جا
دادند. مادرم دایم آیت الکرسی می خواند و فوت می کرد. عاقبت راهی شدیم. سرم را به شیشه
تکیه داده بودم. دلم به شدت گرفته بود. بعد از عوارضی کرج مهندس حسن پور که دیگر من عمو
پرویز صدایش می زدم چون خودش این طور می خواست و خاله فاطمه اینا منتظر ما بودند. مهناز
اینا هم همزمان با ما رسیدند. بعد از سلام و روبوسی حرکت کردیم. در طول راه به جاده نگاه می
کردم. آسمان صاف و آبی بود. با لذت به درختان و جاده خیره شده بودم. هوای مرطوب و شرجی
شمال، صدای جیرجیرک ها من را بیش از پیش غمگین تر می کرد. عاقبت عمو پرویز رو به روی
یک ویلای دو طبقه ی زیبا نگه داشت. ویلا در میان انبوهی از درختان پنهان شده بود. عمو پرویز و
پدرم و عمو رضا به کمک یکدیگر چمدان ها را به داخل بردند. مهناز که از دیدن ویلا ذوق زده شده
بود مهلا را به دست من داد و به داخل رفت. شیرین جون اتاقی در طبقه ی بالا به من و لادن و سهیلا
اختصاص داد. ناهار را به عهده ی مردها گذاشتند.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_22
لادن از سهیلا پرسید: چرا سهیل اینا نیومدند؟
سهیلا گفت: توی راهن اونا دیرتر از ما حرکت کردند.
مهناز با خوشحالی به اتاق آمد و گفت: سهیلا بیا بریم قدم بزنیم هوا اونقدر پاک و تمیزِ که آدم کیف
می کنه...
بعد رو به من کرد و گفت: تو نمیای؟
ـ نه شما برید.
بعد از رفتن مهناز و سهیلا لادن رو به من گفت: مهدیس حالت خوبه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: آره خوبم فقط سرم کمی درد می کنه.
لادن گفت: بیا بریم ما هم قدم بزنیم می خوام یه جایی رو بهت نشون بدم.
مانند کودکان به دنبالش رفتم. لادن مرا به پشت ویلا برد. پشت ویلا جنگلی بود انبوهی از درخت. تا
چشم کار می کرد جنگل بود و مناظر سر سبز. در میان جنگل کلبه ی چوبی زیبایی بود که زیبایی
جنگل را صد چندان می کرد. احساس می کردم در بهشت هستم. لادن دست مرا گرفت و همراه
خودش کشید. خیلی آرام در کلبه را باز کرد و گفت: اینجا مال منه سال پیش پدرم به مناسبت تولدم
این جا رو برام ساخت.
درون کلبه ی چوبی شومینه ای کنار پنجره قرار داشت و جلوی آن پوست ببر پهن شده بود. گفتم:
اینجا خیلی قشنگه.
آنقدر کلبه زیبا بود که من را مات و مبهوت ساخته بود. روی صندلی چوبی کنار پنجره نشستم و به
بیرون خیره شدم. هوا ابری و مه آلود بود. دل من هم مانند آسمان گرفته بود. ناخود آگاه لایه ای از
اشک چشمهایم را پوشاند. دلم سهیل را می خواست ولی می دانستم که این دیگر آرزویی محال و
غیر ممکن است. لادن چشمهایش به من افتاد و دستپاچه و نگران گفت: حالت خوبه مهدیس جان؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_23
به هق هق افتادم. توان حرف زدن نداشتم. خیلی وقت بود که می خواستم با کسی صحبت کنم و راز
دلم را برایش بگویم ولی تا امروز تنها همدم من پروردگارم بود. لادن مرا در آغوش کشید سرم را
روی شانه هایش گذاشت. وقتی سبک شدم لادن به چشمهایم نگاه کرد و گفت: حالا به من میگی
چی شده فدات شم؟
عاقبت قفل دلم را شکستم و با گریه همه چیز را برای لادن تعریف کردم. از خودم گفتم. از دختری
که فقط شش سال داشت که دلبسته ی پسری زیبا شد. از عشق و احساس پاکم برایش گفتم. از
دختری که سهیل برایش همه چیز شده بود. از سال ها دوری و غم یار برایش گفتم. از گریه های
شبانه ام و از دلی که هیچکس از آن خبر نداشت. و عاقبت از بی وفایی تنها همبازی بچگی هایم و از
شکستن دلی که امیدش را فقط به عشقش بسته بود. لادن بعد از شنیدن حرف هایم موهای جلوی
صورتم را کنار زد و گفت: هنوزم دوستش داری؟
با بغض گفتم: آره نمی تونم فراموشش کنم لادن هر جا میرم سهیل رو می بینم و این خیلی سخته
وجود اون دختر در کنار سهیل منو می سوزونه.
لادن گفت: الهی قربونت برم باید بی اعتنا باشی باید سعی کنی خودتو با کارهای دیگه سرگرم کنی
شایدم لازم باشه برای مدتی از اینجا بری.
پرسیدم: کجا برم؟
لادن نگاهم کرد و گفت: لندن.
همان طور که به بیرون از پنجره خیره شده بودم گفتم: خودمم همین تصمیمو داشتم. می دونی لادن
قبل از این که بیام ایران فکر می کردم سهیل هم منتظرِ تا من برگردم فکر می کردم مثل بچگی هام
به فکر منه و دوستم داره ولی حالا می فهمم که اون عشق فقط یه عشق کودکانه بود اگرچه احساس
زیبایی بود ولی خیلی زود به پایان رسید.
با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم و گفتم: من باختم لادن دیگه نمی تونم بیشتر از این زجر
بکشم دیگه دوست ندارم بیشتر از این در ایران بمونم این طوری راحت تر فراموشش می کنم.
لادن گفت: امیدوارم هر جا که میری موفق باشی.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_24
بوسیدمش و گفتم: مرسی عزیزم. لادن جان راز منو پیش خودت نگه می داری؟ چون هیچکس از
این موضوع خبر نداره حتی سهیلا.
لادن با مهربانی گفت: حتما خانم خوشگله این راز همیشه پیش من می مونه حالا اشکاتو پاک کن
حیف چشم های قشنگت نیست!
لبخندی زدم و اشک هایم را پاک کردم. همراه با لادن به سمت ویلا رفتیم. ناگهان با دیدن سهیل که
مشغول حمل چمدان ها بود ماتم برد. لادن دستانم را گرفت و گفت: آروم باش عزیزم!
می خواستم آرام باشم ولی نمی توانستم. همراه با لادن راه افتادیم. وقتی کنار آنها رسیدیم خیلی
آرام سلام کردم و سریع به داخل ویلا رفتم. وقتی وارد ویلا شدم مادرم با نگرانی سراغم آمد و
گفت: کجا بودی عزیزم دلم هزار راه رفت.
پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: با لادن پشت ویلا رفته بودیم مامان عزیزم.
وقتی پا به اتاق گذاشتم پشت در نشستم و زانو هایم را بغل گرفتم. کاش به ایران بر نمی گشتم،
کاش لندن می ماندم، کاش سهیل ازدواج نکرده بود کاش... صدای لادن رشته ی افکارم را پاره کرد:
مهدیس چرا پشت در نشستی بلند شو ببینم.
از پشت در کنار رفتم تا لادن داخل شود. وقتی چشم های خیسم را دید رو به رویم نشست و گفت:
باز داشتی گریه می کردی اونقدر غصه نخور عزیزم با گریه کردن که مشکلی حل نمیشه. نا سلامتی
اومدی این جا تا هوایی عوض کنی نه که همش زانوی غم بغل بگیری
بعد چشمانم را بوسید و گفت: عزیز دلم سهیل لیاقت گلی مثل تو رو نداشت شاید قسمت بود شما
به هم نرسین حالا هم بلند شو به جای گریه زاری بریم کنار دریا...
به صورت لادن نگاه کردم. چقدر او را دوست داشتم. گرچه مدت کمی بود با او دوست بودم ولی
خیلی دوستش داشتم.تازه می فهمیدم که لادن علاوه بر روحیه ی شوخ و با نشاطش دختر با احساس
و عاقلی هم بود. لادن که متوجه نگاه های خیره ی من شده بود گفت: روضه نمی خونم که داری
بروبر منو نگاه می کنی پاشو دیگه...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_25
لبخندی زدم و گفتم: باشه چشم.
وقتی آماده شدم همراه با لادن به پایین رفتیم. رو به روی مادرم و شیرین جون و خاله فاطمه
ایستادیم. لادن رو به مادرش گفت: مامان من و مهدیس میریم کنار ساحل.
شیرین جون گفت: باشه عزیزم ولی برای ناهار زود بر گردین.
دریا آرام و کف آلود بود. صدای موج دریا آرامشی جان بخش به من می داد. از بچگی دریا را
دوست داشتم. لادن گفت: به چی فکر می کنی؟
آرام گفتم: به دریا یادمه وقتی بچه بودم به سهیل می گفتم کاش چشمای تو آبی بود مثل دریا، آبی
رنگ قشنگیه نه؟ و اون هم با لجبازی می گفت ولی من سبز و دوست دارم مثل جنگل...
لادن گفت: دیگه سعی کن بهش فکر نکنی باشه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم: باشه.
ساعت دو و نیم بود که به خانه رسیدیم. سهیلا با دیدن ما گفت: بی معرفت ها حالا دیگه منو قال می
ذارید می رید گردش.
بعد رو به من کرد و گفت: مهدیس تو هم از لادن یاد گرفتی؟
لادن گفت: به کوری چشم بعضی ها.
سهیلا گفت: خودت کور شی بی ادب مهدیس از این کارها بلد نیست هر چی هست زیر سر توِ
مارمولکه...
لادن که از حرص دادن سهیلا لذت می برد موهای سهیلا را گرفت و گفت: بگو غلط کردم تا ولت
کنم.
سهیلا جیغ کشید و گفت: ول کن لادن موهامو کندی نمی گم تا حرص تو در بیاد..
لادن بیشتر موهای سهیلا را کشید و گفت: می گی یا نه؟
سهیلا جیغ بلندی کشید و گفت: لادن دیوونه ول کن دردم میاد خائن، بی رحم، ظالم، وحشی...
لادن گفت: بازم بگو عزیزم تا تک تک گیساتو بکنم.
خندیدم و گفتم: لادن ولش کن موهاشو کندی.
لادن گفت: فقط به خاطر تو.
بعد موهای سهیلا را ول کرد. سهیلا که حسابی عصبانی شده بود دمپایی اش را در آورد و به دنبال
لادن دوید. در حالی که می خندیدم به آشپز خانه رفتم و رو به شیرین جون گفتم: شیرین جون در
اتاق پارسا بازه؟ آخه بعضی از چمدون ها اونجاست می خوام لباس بردارم
شیرین جون گفت: آره عزیزم.
به طبقه ی بالا رفتم. در اتاق پارسا را باز کردم تا چراغ را روشن کردم سهیل را دیدم که به پشت
پنجره نگاه می کرد. به طرفم برگشت ولی چیزی نگفت. من من کنان گفتم: می خواستم لباس
بردارم الان می رم. درحالی که هول شده بودم سریع چمدان را باز کردم و لباس هایم را بر داشتم.
سهیل آرام صدایم زد: مهدیس...
نمی دانستم چه بگویم. بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و به اتاق لادن رفتم. خدایا من
چقدر باید عذاب می کشیدم. پس چرا من نمی مردم. لادن نفس نفس زنان وارد اتاق شد و گفت:
وای این سهیلا ورپریده چه دست سنگینی داره نزدیک بود جوون مرگ بشم ها .
لادن که تازه متوجه من شده بود گفت: چیزی شده مهدیس باز سهیلو دیدی؟
سرم را به نشانه ی تصدیق تکان دادم لادن پرسید: چیزی بهت گفت؟
زیر لب گفتم: نه.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_26
لادن عصبی شد و گفت: آخه دختر تو مگه لالی چرا حرف نمی زنی اون از اون سهیلا دیوونه
نزدیک بود منو بکشه اینم از تو
در میان گریه خندیدم و گفتم: مگه چیکارت کرده؟
لادن مچ دستش را نشانم داد و گفت: ببین گازم گرفته بعد هم خندید و گفت چه ساعت خوشگلی
مگه دستم بهش نرسه پاشو تو هم اینقدر گریه نکن پاشو بریم با بچه ها قدم بزنیم.
مانند کودکان دست لادن را گرفتم و مثل مسخ شده ها دنبالش راه افتادم. مادرم با دیدن ما گفت:
کجا می رید؟
لادن با عجله گفت: داریم بیرون قدم بزنیم؟
مادرم آرام در گوش ما گفت: بچه ها این نیلوفر رو هم با خودتون ببرید طفلک همش یه گوشه
نشسته...
با استیصال به لادن نگاه کردم ناچار قبول کردیم. مادرم رو به نیلوفر گفت: دخترم بچه ها دارن
میرن بیرون پاشو تو هم باهاشون برو...
نیلوفر اول کمی خجالت کشید ولی بعد قبول کرد. لباسش را پوشید و همراه ما آمد. پس اسمش
نیلوفر بود. چه احساس بدی داشتم. احساس حقارت، احساس شکستگی، احساس خوار و خفیف
بودن
همان طور که قدم می زدیم لادن رو به نیلوفر گفت: نیلوفر جون ببخشید فضولی می کنم ولی خیلی
پکری چیزی شده؟
نیلوفر آرام جواب داد: نه چیزی نیست.
به لادن گفتم کاری باهاش نداشته باشد. گرچه دوست داشتم ببینم چرا اونقدر غمگین و ناراحت
است.نیلوفر دختر ساده و زیبایی بود که درسش را نصفه نیمه در رشته ی مدیریت رها کرده بود. او
برایمان به طور خلاصه تعریف کرد که مادر و پدر و برادرش را سه سال پیش در یک تصادف از...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_27
دست داده است. لادن که کنجکاو بود بداند چه موضوعی نیلوفر را ناراحت کرده است گفت:
ببخشید نیلوفر جون ولی من دارم از فوضولی می میرم با سهیل خان دعوات شده که این قدر
ناراحتی؟
نیلوفر آرام راه می رفت چشمهایش را که خیس اشک بود پاک کرد و گفت:آره با سهیل دعوام
شده. سهیل دیگه نمی تونه تحملم کنه می دونه خیلی دوستش دارم و بهش احتیاج دارم اما این
طوری با من رفتار می کنه.
دیگر نمی توانستم تحمل کنم. از آن ها فاصله گرفتم و به سمت ویلا رفتم. گوشه ای از حیاط را پیدا
کردم. روی چمن ها نشستم. سرم را روی زانوانم گذاشتم و زار زار اشک ریختم. خدایا من چه
گناهی به درگاهت کرده بودم که زندگیمو ازم گرفتی. دستانم را مشت کرده بودم و به سر و صورتم
می کوبیدم. خدایا این عذاب کی قرار بود تمام شود. در حالی که احساس می کردم سرم به دوران
افتاده بلند شدم و به داخل ویلا رفتم. پکسی نبود. به سرعت به داخل اتاق پناه بردم. قرص مسکنی
خوردم و روی زمین دراز کشیدم. تنها خواب است که انسان را آرامش می دهد و او را لحظه ای از
غم و غصه ها رها می کند.
نمی دانم ساعت چند بود. چشمانم را باز کردم، چشانم از سوزش می سوخت. نگاهی به بیرون
پنجره انداختم. هوا تاریک شده بود. احساس کردم کسی کنارم خوابیده. مهلا بود دستان کوچکش
را مشت کرده بود و شصتش را طبق عادت می مکید. بعد از چند دقیقه مهناز آهسته وارد اتاق شد با
صدای آرام گفت: سلام بیدار شدی؟!
ـ آره سرم درد می کرد اومدم یه خورده استراحت کنم.
مهناز، مهلا را روی تخت گذاشت و گفت: حالا پاشو بریم پایین دارن سفره ی شامو می چینن بعد از
شام هم می خواهیم بریم کنار ساحل پاشو دیگه
به سختی از جایم بلند شدم و به همراه مهناز از اتاق خارج شدیم. شیرین جون گفت: سلام عزیزم بیا
شام حاضره.
لادن با دیدن من کنارم آمد و گفت: آره عزیزم بیا خدا امشب ما رو به خیر بگذرونه...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_28
با تعجب پرسیدم: چرا؟
سهیلا گفت: آخه این شام دستپخت آقایونه...
پارسا به شوخی اخم کرد و گفت: مگه دستپخت آقایون چشه...
لادن خندید و گفت: مگه آقایون آشپزی هم بلدن؟
پارسا گفت: بله که بلدیم حداقل بهتر از شما غذا درست می کنیم.
عمو پرویز و بابا و عمو رضا در حالی که به جمعمان اضافه می شدند عمو پرویز گفت: پارسا راست
می گه آقایون گاهی وقتها می تونن بهتر از خانم ها آشپزی کنن اصلا بیشتر آشپز های دنیا مرد
هستن نه زن.
لادن با حاضر جوابی گفت: خیر پدر گرامی اصلا خود شما کی آشپزی کردین؟ به نظر من که
آشپزی زن ها بهتر از مرد هاست.
عمو رضا در حالی که می خندید گفت: لادن جان من هم با تو موافقم من که دستپخت همسرم و با
هیچ چیز عوض نمی کنم.
عمو پرویز گفت: رضا داشتیم؟!
بابا در حالی که می خندید گفت: بیاین بریم سر سفره ی شام که هیچ کدومتون حریف این نیم
وجبی نمی شین.
بعد از شام و جمع آوری ظرفها همه آماده شدند که به دریا بروند.لادن در حالی که دکمه های
مانتویش را می بست رو به من گفت: پاشو دیگه تو که هنوز حاضر نشدی؟
ـ من نمی یام...
لادن به حرف من توجهی نکرد و دوباره گفت: بلند شو حاضر شو.
اخمی کردم و گفتم: گفتم که من نمی یام.
لادن عصبانی شد و گفت: هر وقت من مردم این طوری ماتم بگیر با این حرکاتت چی و می خوای
ثابت کنی؟ می خوای ثابت کنی که خیلی دوسش داری خیلی خوب ثابت شد پاشو برو حاضر شو تا
اون روی من بالا نیومده!
به ناچار لباس پوشیدم و با لادن همراه شدم. همه جلوتر از ما حرکت می کردند. نیلوفر هم ناراحت
و غمگین با ما قدم می زد.
الدن آرام در گوشم گفت: مثل این که موضوع این دو تا خیلی جدیه؟
نیلوفر پرسید: مهدیس جون شما رشته تون چیه؟
خودم را کنترل کردم تا صدایم نلرزد: مهندسی معماری.
نیلوفر دوباره پرسید: توی تهران درس خوندین؟
ـ نه در انگلیس.
نیلوفر آهی کشید و گفت: خوش به حالت منم خیلی دوست داشتم خارج از کشور درس بخونم ولی
نشد.
لادن گفت: نیلوفر جون شما هنوز با سهیل خان آشتی نکردی؟
نیلوفر سرش را پایین انداخت و گفت: نه مثل این که دوست نداره با من آشتی کنه.
لادن چشمکی به نیلوفر زد و گفت: الان درستش می کنم.
بعد بلند داد زد: سهیل خان... سهیل خان... یه لحظه صبر کنید...
سهیل که داشت با پارسا صحبت می کرد با شنیدن صدای لادن برگشت و به طرف ما آمد. نیلوفر از
خجالت سرخ شده بود و نمی دانست چه بگوید. لادن را به کناری کشیدم و گفتم: می خوای منو دق
بدی این کارها چیه که تو می کنی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_29
لادن با حرص گفت: یعنی چی چرا اونقدر هول شدی تو نباید به روی خودت بیاری این طفلک و
نگاه کن مثال با نامزدش اومده مسافرت من اصلا این دو تا رو ندیدم با هم باشن.
من هم با عصبانیت گفتم: پس من می رم خونه.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و بی توجه به لادن که پشت سر هم مرا صدا می زد به طرف ویلا
دویدم.
دوان دوان به خانه رفتم. صدای گریه مهلا از اتاق می آمد. به اتاق رفتم. چراغ را روشن کردم. مهلا
از ترس در جایش نشسته بود و به هق هق افتاده بود. تا مرا دید خودش را در آغوشم انداخت و
سرش را روی شانه ام گذاشت. همان طور که موهایش را نوازش می کردم
گفتم: خاله چی شده چرا گریه می کنی عزیزم؟
مهلا با گریه گفت: اتاگ تاریکِ می ترسم.
مهلا را آرام کردم. او را روی پاهایم گذاشتم و آنقدر قربان صدقه اش رفتم و برایش لالایی خواندم
که به خواب رفت. دستان مرا در دستان کوچکش محکم گرفته بود تا من نرم و پیشش بمانم.
موهای خیس عرقش را کنار زدم. پیشانی سفیدش را بوسیدم. مهلا این بار با آرامش خوابیده بود.
بعد از به خواب رفتن او من هم در افکارم غرق شدم. کاش می شد من هم ازدواج کرده بودم و یک
کودک به زیبایی مهلا داشتم. مادر بودن حس شیرینی است که خداوند آن را به زنان هدیه کرده و
من هنوز این حس شیرین را بدست نیاورده بودم. با باز شدن در از افکارم بیرون آمدم. مهناز بود.
در حالی که مانتویش را در می آورد گفت: مهلا گریه نکرد؟
ـ چرا اومدم دیدم از ترس به هق هق افتاده به زور خوابوندمش.
مهناز گفت: حیف رفتی راستی نیلوفر نامزد سهیلِ؟
کمی مکث کردم و گفتم: آره...
مهناز روی مهلا پتویی انداخت و گفت: خیلی دختر خانمیه من که خیلی ازش خوشم اومده...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_30
ـ از چه نظر؟
مهناز گفت: از همه لحاظ اخلاق، شخصیت. خیلی متین و نازِ.
آرام زیر لب گفتم: پس خوش به حال سهیل.
آن سه روزی که ما در شمال بودیم برایم عذابی دردناک بود که ناچار باید تحمل می کردم. وقتی به
تهران رسیدیم و وقتی وارد اتاقم شدم نفس راحتی کشیدم. با خیال راحت روی تختم دراز کشیدم تا
خستگی آن سه روز را در بیارم. با این که روحم خسته بود ولی سکوت خانه آرامشی بود برای روح
خسته ی من. کاش سهیل را پیدا نکرده بودم یا شاید کاش آن قدر عاشقش نبودم که بتوانم به
راحتی فراموشش کنم. برای من که با سهیل بزرگ شده بودم و دوستش داشتم خیلی سخت بود که
او را کنار نامزدش ببینم. کنار کسی که به نوعی رقیب من بود. نه چرا رقیب من دیگر هیچ حقی
نسبت به سهیل نداشتم. کسی که پیروز این میدان بود نیلوفر بود نه من. خدایا خیلی تنهام کاش تو
کمکم کنی.
#فصل_سوم
مادرم روی صندلی نشسته بود و غر می زد: تو هنوز پنج ماه نیست که اومدی ایران حالا باز کجا می
خوای بری؟!
بعد رو به پدرم کرد و گفت: عباس تو یه چیزی بهش بگو!
پدرم گفت: بچه که نیست عزیزم جلوشو بگیرم تصمیمشو گرفته می خواد بره...
با ملایمت به مادرم گفتم: مامان جان من که هنوز نرفتم این طوری بهم ریختی...
مادرم با عصبانیت گفت: تو که می خواستی درستو ادامه بدی دیگه چرا اومدی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_31
کمی مکث کردم و گفتم: دوست داشتم بیام شما رو ببینم حالا هم نمی خواد از الان غصه بخورید من
که هنوز نرفتم.
مادرم با عصبانیت به اتاقشان رفت. از موقعی که گفته بودم می خواهم به لندن برگردم حسابی به
هم ریخته بود. پدرم سکوت کرده بود ولی می دانستم قلباً ناراضی است. مهناز هم کمتر به ما سر
می زد می دانستم که مادرم موضوع را به مهناز گفته است. او هم با من سر سنگین شده بود. عمو
رضا در بیمارستان بستری بود. سهیلا هم رسیدگی به درس هایش و مراقبت از پدر بیمارش وقتش
را گرفته بود و فقط تلفنی حالم را می پرسید. فقط لادن بود که به سراغم می آمد. آن روز لادن بعد
از دانشگاهش به سراغم آمد. صدای پچ پچ مادرم و لادن را از اتاق می شنیدم.
از اتاق بیرون آمدم: سلام چی شده باز سر و کله ی تو پیدا شده؟!
لادن بی مقدمه گفت: بالاخره تصمیمتو گرفتی بری؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: آره.
لادن گفت: دلم برات خیلی تنگ میشه.
صورت زیبایش را بوسیدم و گفتم: من هم همین طور عزیزم.
لادن گفت: لباساتو بپوش می خواهیم بریم عیادت آقای سعیدی.
با نگرانی گفتم: طوری شده؟
لادن گفت: نمی دونم ولی بابا می گفت حالش چندان خوب نیست.
همراه با مادرم و لادن به طرف بیمارستان راه افتادیم. سهیلا ساکت روی صندلی نشسته بود و گریه
می کرد. خاله فاطمه از پشت شیشه به شوهرش خیره شده بود. نیمه های شب به خانه برگشتیم.
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. مادرم گوشی را برداشت. دست و صورتم را شستم و به
پذیرایی رفتم. تا من رسیدم او هم گوشی را قطع کرد. از چهره اش پیدا بود غمگین است.
پرسیدم: مامان چیزی شده کی بود؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_32
مادرم در حالی که قطره های اشک به چشمانش هجوم می آوردند گفت: شیرین بود گفت آقا رضا
امروز صبح فوت کرد.
ـ وای خدای من... بیچاره خاله فاطمه.
بدون خوردن صبحانه لباس پوشیدم. مادرم به مهناز و پدرم زنگ زد تا خودشان را برسانند آژانسی
گرفتیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. فردای آن روز چه روز تلخ و سختی بود. سهیلا چنان
از ته دلش زار می زد که دلم برایش می سوخت. خاله فاطمه یک لحظه هم آرام و قرار نداشت و
پیوسته شوهرش را صدا می زد. سهیل در حالی که گوشه ای از کفن را نگه داشته بود گریه می کرد.
وقتی کفن را در خاک گذاشتند سهیلا دیگر نتوانست تاب بیاورد آن قدر اشک ریخت که از حال
رفت. بهشت زهرا شلوغ بود. هر چه می دیدم لباس سیاه و هر چه می شنیدم صدای شیون و گریه و
زاری بود. من و لادن سهیلا را به گوشه ای بردیم و آبی به سر و صورتش پاشیدیم تا حالش بهتر
شود.
مراسم سوم و هفتم عمو رضا نیز برگزار شد. سهیلا دیگر آن سهیلا ی همیشگی نبود. گوشه ای می
نشست و به در و دیوار زُل می زد. من و لادن هر کاری می کردیم که او از آن حالت در بیاید نمی
شد. خاله فاطمه صبح ها به خانه ی ما می آمد و تا ظهر پیش مادرم می ماند. گاهی وقت ها هم وقتی
از شرکت بر می گشتم صدای گریه هر دویشان را می شنیدم. و سهیل که حالا در لباس مشکی
غمگین و عزادار بود. کاش نیلوفر مراقبش باشد. من هم در پی رفتن به لندن بودم. با این که دوست
نداشتم سهیلا را تنها بذارم ولی مجبور بودم بروم. بخاطر پنج سالی که در انگلیس اقامت داشتم و
تحصیل می کردم خیلی زود کارهای سفرم درست شد. وقتی بلیطم را گرفتم مادرم تا دو روز با من
قهر کرد و از اتاقش بیرون نیامد. آن روز به شرکت رفتم تا از عمو پرویز خداحافظی کنم. عمو در
اتاقش نشسته بود و مشغول به کار...
در زدم و گفتم: اجازه هست؟!
عمو خندید و گفت: البته بیا تو
ـ ببخشید مزاحم کارتون شدم!
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_33
عمو کارش را رها کرد و گفت: اختیار داری چه مزاحمتی دخترم تو مراحمی.
بدون مقدمه گفتم: عمو من امروز اومدم اینجا تا باهاتون خداحافظی کنم من دارم بر می گردم
انگلیس...
عمو پرسید: داری بر می گردی؟
گفتم: بله عمو برای ادامه تحصیل می رم، این مدتی که من توی این شرکت کار کردم شما مثل یک
پدر منو راهنمایی کردین، امیدوارم بتونم یه روزی زحماتتون رو جبران کنم.
عمو لبخندی زد و گفت: با این که جات خالی میشه ولی امیدوارم موفق باشی در این شرکت همیشه
به روی تو بازه.
وقتی از شرکت بیرون آمدم بغض فرو خورده ام را رها کردم و تا خانه اشک ریختم.
ساعت ده صبح بود. همه در فرودگاه بودیم. سهیلا و لادن آرام اشک می ریختند. یاد پنج سال پیش
افتادم. چقدر گریه کردم و چقدر سخت بود که دیگر نمی توانستم خانواده ام را ببینم. از
خویشاوندانم فقط دایی منصور و زندایی شیوا در فرودگاه حضور داشتند. دایی پیشانی ام را بوسید و
گفت: عزیز دلم خیلی مواظب خودت باش برات آرزوی موفقیت می کنم.
من هم دایی را بوسیدم و گفتم: ممنون دایی از طرف من از سمانه و سیاوش هم خداحافظی کنید دلم
براتون خیلی تنگ میشه...
زن دایی شیوا در حالیکه گریه می کرد مرا بوسید و گفت: عزیزم دلم مون برات خیلی تنگ میشه...
زن دایی شیوا را نیز بوسیدم و گفتم: من همین طور... زن دایی مراقب مامان باشید نگذارید زیاد
غصه بخوره...
نوبت به دوستانم رسید. لادن را که اشک می ریخت در آغوش گرفتم و آرام در گوشش گفتم: لادن
مواظب سهیلا باش دوست نداشتم تنهاتون بذارم ولی مجبورم فقط تو می دونی برای چی دارم ایران
و ترک می کنم. خیلی دوستتون دارم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_34
لادن مرا بوسید و گفت: دلمون خیلی برات تنگ میشه مواظب خودت باش عزیزم امیدوارم هر جا
که هستی موفق باشی.
سهیلا به سویم آمد و با چشمانی غمگین نگاهم کرد. دستانم را گرفت و گفت: بی معرفت این روزها
بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم. کاش تنهام نمی گذاشتی.
چه جوابی باید به سهیلا می دادم. به خدا مجبور بودم. باید می رفتم تا این عشق نافرجام را فراموش
کنم.
سهیلا را بوسیدم و با بغض گفتم: مواظب خودت باش عزیزم هیچ وقت فراموشتون نمی کنم از
طرف من از سهیل و نیلوفر هم خداحافظی کن.
با پارسا، عمو پرویز، شیرین جون و خاله فاطمه هم خداحافظی کردم. وقتی رو به روی مهناز ایستادم
بغضم ترکید. مهناز هم مانند من گریه می کرد. مهناز با گریه گفت: مواظب خودت باش خواهر
کوچولوی من بازم داری منو تنها می گذاری.
بوسیدمش و گفتم: اما این بار تو مهلا رو داری و دیگه تنها نیستی مواظب مامان باش خیلی دوستت
دارم.
مهناز گفت: من هم همین طور مهدیسم.
مهلا گریه می کرد و پیوسته از من می خواست تا او را هم همراه خود ببرم. دستانش را باز کرده بود
تا به آغوش من بیاید. چه لحظات سختی بود. صورت زیبایش را بوسیدم و گفتم: قول می دم بر
گردم عزیزم.
نوبت به پدر و مادر عزیزم رسید. در آغوششان فرو رفتم تا عطر وجودشان را برای همیشه به خاطر
بسپارم. مادرم در حالی که گریه می کرد گفت: دختر نازنینم مواظب خودت باش من و پدرت
همیشه به یادت هستیم.
پدرم هم دستانم را گرفت، سرم را بوسید و گفت: دخترم سعی کن در تمام لحظات زندگیت مقاوم و
محکم باشی مراقب خودت باش عزیزم. من به تو افتخار می کنم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_35
در حالی که گریه می کردم از پشت شیشه به خانواده ام دست تکان دادم وقتی چمدان ها را تحویل
دادم از آن ها دور شدم. سهیل نیامده بود. زیر لب گفتم: عشق من امیدوارم همیشه خوشبخت باشی
خدانگهدار...
چقدر زمان فرق با پنج سال پیش فرق کرده بود. من دیگر آن دختر نوزده ساله نبودم که ایران را
ترک می کرد. پنج سال گذشته بود و من چه تنها و غمگین ایران را بار دیگر ترک می کردم. وقتی
هواپیما از زمین اوج گرفت کمربندم را بستم، سرم را به صندلی تکیه دادم و آرام اشک ریختم.
ماریا خبر داشت که من به لندن بر می گردم. بعد از تحویل گرفتن چمدان ها نگاهی به فرودگاه
کردم و گفتم: باز هم برگشتم اینجا... سلام لندن
تکان های دست ماریا مرا به خود آورد. به طرفش رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. ماریا گفت:
وای چقدر دلم برات تنگ شده بود.
بوسیدمش و گفتم: من هم همین طور عزیزم.
خانم جولی هم آمده بود. او را هم بوسیدم و به طرف ماشین رفتیم. ماریا چمدان هایم را در صندوق
عقب جا داد و سوار ماشین شدیم. ماریا گفت: میای خونه ی ما؟
گفتم: نه ماریا جان بریم هتل که خیلی خسته ام
ماریا با شیطنت گفت: مگه دلت برای خونه ات تنگ نشده؟
با تعجب گفتم: مگه نفروختیش؟
ماریا خندید و گفت: نه دلم که خیلی برات تنگ می شد می رفتم خونه ات. هم اونجا رو مرتب می
کردم هم به یاد تو گریه می کردم آخه ما از اون خونه خیلی خاطره داریم اینم کلیدش. فکر نمی
کردم برگردی ولی من نگه ش داشتم.
وقتی ماریا روبروی خانه ام نگه داشت. آرام در خانه را باز کردم. همه چیز مرتب و دست نخورده
بود.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_36
صورتش را بوسیدم و گفتم: قربونت برم عزیزم دستت درد نکنه.
ماریا رو به خانم جولی گفت:مادر شما برید خونه من امشب پیش مهدیس می مونم.
خانم جولی به خانه رفت و من و ماریا تنها شدیم. ماریا سریع در را بست و گفت: خوب حالا بگو
ببینم شاهزاده رو پیدا کردی؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم: شاهزاده ازدواج کرده...
ماریا با دهان باز گفت:نه این امکان نداره مگه نگفتی تو رو دوست داره
در حالی که لایه ای از اشک چشمانم را می پوشاند گفتم: نه این من بودم که اشتباه می کردم در
تمام این مدت فکر می کردم منو دوست داره
خودم را در بغل ماریا انداختم و با گریه گفتم: نمی دونی من این مدت چی کشیدم ماریا هر وقت
سهیل و با نامزدش می دیدم دیوونه می شدم. به خاطر همین بر گشتم همه ی وجودمو، عشقمو،
زندگیمو به نیلوفر بخشیدم و اومدم. دارم از غصه می ترکم ماریا دارم داغون میشم.
ماریا مرا بوسید بعد با دستان مهربانش اشک های مرا پاک کرد و گفت: دیگه همه چیز تموم شد
عزیزم باید مقاوم باشی، باید صبور باشی تو می تونی مهدیس باید برای همیشه سهیل و به فراموشی
بسپاری. باید به خودت بقبولونی که دیگه سهیلی وجود نداره تو دختر مهربونی هستی برایش
آرزوی خوشبختی کن و برای همیشه فراموشش کن می دونم سخته ولی تو می تونی باشه مهدیس؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم: باشه قول می دم.
ماریا لبخندی زد و گفت: آفرین عزیزم، حالا یک خبر خوب، ترم جدید ماه دیگه شروع میشه ولی
قبلش یک آزمون ورودی داره موافقی فردا برای ثبت نام بریم؟
ـ آره حتما...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_37
آن شب نتوانستم بخوابم. گاهی در جایم غلت می زدم و صدای ماریا را هم در می آوردم. نگاهی به
صورت ماریا کردم که همچون فرشته ای زیبا خوابیده بود. چقدر این دختر مهربان را دوست داشتم.
آن شب به یاد خانواده ام و به یاد سهیلا و لادن چشمهایم را روی هم گذاشتم.
صبح با صدای ماریا از خواب بیدار شدم. تا چشمانم را باز کردم صورت مهربان و شیرینش را دیدم
که داشت به من لبخند می زد.
ـ سلام صبح بخیر.
ـ سلام عزیزم صبح تو هم بخیر.
ماریا اخمی کرد و گفت: دیشب نگذاشتی بخوابم منم امروز زود بیدارت کردم.
و مرا از رختخواب بیرون کشید. صبحانه را همراه با هم خوردیم. بعد از صبحانه به طرف دانشگاه
حرکت کردیم. بعد از انجام کارهای ثبت نام همراه با ماریا به یک رستوران زیبا رفتیم و پس از
صرف ناهار به خانه برگشتیم. وقتی نزدیک خانه رسیدیم ماریا گفت: مهدیس من میرم خونه مادر
تنهاست فردا دوباره بر می گردم.
ـ بابت همه چیز ممنون به مادرت سلام برسون.
بعد از رفتن او من هم با انداختن کلید وارد خانه شدم. لباس هایم را در آوردم، برای خودم قهوه ای
درست کردم و روی صندلی نشستم. در گذشته ها سیر می کردم. یادش بخیر وقتی این خانه را
خریدم. با چه ذوق و شوقی همراه ماریا داخلش را درست کردیم. به یاد اتاقم در ایران افتادم که
فقط پنج ماه در آن اقامت داشتم. کاش می دانستم الان سهیل چه کار می کند؟ کاش از سهیلا و لادن
خبر داشتم. به یاد سفر شمال افتادم. چقدر با لادن خوش گذراندیم. سرم را به مبل تکیه دادم آنقدر
خسته بودم که خوابم برد.
یک هفته از شروع ترم جدید گذشته بود. دیگر به دوری سهیل و خانواده ام عادت کرده بودم.
تعطیلات کریسمس را به همراه ماریا و خانواده اش به آلمان رفتیم. کشور آلمان مخصوصا شهر کلن
به قدری زیبا بود که با ماریا تا ساعت ها کنار دریاچه می نشستیم و به آن نگاه می کردیم. در آن
یک هفته ای که در آلمان بودیم ماریا اکثر اوقات ساکت و غمگین گوشه ای می نشست و آرام اشک...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_38
می ریخت. می دانستم که دوباره یاد مادرش افتاده و به او فکر می کند. بعد از بازگشت از سفر و
شروع کلاس ها من و ماریا هم با جدیت شروع به درس خواندن کردیم.
عصر یک روز زمستانی در حالی که مشغول درس خواندن بودم زنگ در بلند شد. تا در را باز کردم
ماریا به داخل پرت شد.
اخمی کردم و گفتم: چه خبره در رو از جا کندی چی شده؟
ماریا در حالی که نفس نفس می زد گفت: یک خبر خوب... پدرم توی یک شرکت ساختمانی... برای
ما کار پیدا کرده...
با خوشحالی گفتم: وای راست می گی چه عالی
ظهر فردا همراه با ماریا و پدرش به شرکت رفتیم. ساختمان کوچکی بود ولی تمیز و زیبا بود.
ناخودآگاه یاد شرکت عمو پرویز افتادم.
ماریا متوجه من شد و آرام پرسید: چیزی شده از اینجا خوشت نیومد؟
با لبخند گفتم: چرا عزیزم.
بعد رو به پدر ماریا کردم و گفتم: حالا ما باید از کی شروع به کار کنیم؟
دوست پدر ماریا زودتر از آقای جولی جواب داد: از سه شنبه...
در حالی که از شرکت بر می گشتیم ماریا پرسید: مهدیس چرا وقتی شرکتو دیدی ناراحت شدی؟
ـ یاد شرکتی که در ایران کار می کردم افتادم.
ظهر روز سه شنبه بعد از خوردن ناهار آماده شدیم. من کت و دامن نباتی رنگی را که به تازگی
خریده بودم به تن کردم و همراه با ماریا به سوی شرکت راه افتادیم. برای اولین کار طراحی نقشه
ی داخلی یک آپارتمان را به عهده گرفتیم.
دیگر کم کم در شرکت جا افتاده بودیم. از صبح تا ساعت دوازده در دانشگاه بودیم و از ظهر به بعد
را در شرکت به سر می بردیم. من و ماریا با کمک هم تلاش می کردیم تا کارهایمان خوب و عالی از
آب در بیاید.
ماریا شادتر و با نشاط تر از گذشته شده بود و اغلب شب ها هم پیش من می ماند. گاهی وقت ها هم
به مادرم زنگ می زدم و حال بقیه را جویا می شدم. طفلک مادرم هر وقت زنگ می زدم گریه می
کرد و از دلتنگیش برای من صحبت می کرد. بعد از پشت سر گذاشتن امتحانات از شرکت به مدت
چهار روز مرخصی گرفتیم تا خستگی امتحانات را از تن به در کنیم.
#فصل_چهارم
بهار و عید خیلی زود از راه رسیدند. لحظه ی تحویل سال نو بود. سفره ی هفت سین زیبایی چیده
بودم که وقتی به آن نگاه می کردم یاد خانواده ام می افتادم. ماریا هم در کنارم نشسته بود. ماریا از
عید نوروز خیلی خوشش می آمد. او هم مانند من کنار سفره ی هفت سین می نشست و دعا می
کرد. وقتی گوشی را برداشتم تا شماره ی خانه را بگیرم دستانم می لرزید.
مادرم گوشی را برداشت. در حالی که گریه می کردم گفتم: الو سلام مامان خوبی عیدتون مبارک.
مادرم فریادی از شادی کشید و گفت: سلام فدات شم عید تو هم مبارک عزیزم.
ـ بابا چطوره، حالش خوبه؟
مادرم گفت: پدرت هم خوبه سلام می رسونه
ـ چه خبر از خاله فاطمه، عمو پرویز اینا، مهناز، مهال همه خوب اند؟
مادرم گفت: آره عزیزم همه خوب اند همه سلام می رسونند مخصوصاً مهلا
ـ قربونش برم از طرف من ببوسینش.
🌷 @majles_e_shohada 🌷