🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_32
روسرے نیلے رنگے برداشتم،بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت:بدو دیگہ!
از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم:حرص نخور پیر میشیا!
فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزے بنیامین!
بنیامین باعث شدہ بود طلبہ ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مے بیننش بد نگاهش ڪنن!
پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہ،عڪسے هم ڪہ بنیامین تو راهروے خلوت گرفتہ بود با اینڪہ
بے ربط و مسخرہ بود ڪامل ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بے فڪر بود!
اما سهیلے ساڪت بود،چیزے درمورد ماجراے من و بنیامین نگفت!
دستے نشست روے شونہ م،از فڪر اومدم بیرون.
_هانیہ خوبے؟
میدونستم منظورش چیہ!
فڪر مے ڪرد چون براے دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم!
همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مے رفتم گفتم:براے اون چیزے ڪہ فڪر مے ڪنے ناراحت
نیستم!
چادرم رو از روے تخت برداشتم و سر ڪردم.
_بریم؟
با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:بیا!
عروسڪے ڪہ براے دختر امین خریدہ بودم،از روے میزم برداشتم با لبخند نگاهش ڪردم،این ڪادو
میتونست تموم ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ!
همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادے نبود،پنج دقیقہ بعد
رسیدیم،مادرم زنگ رو فشرد،صداے عاطفہ پیچید:ڪیہ؟
_ماییم!
در باز شد،از پلہ ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ سوم،مادرم چند تقہ بہ در زد،چند لحظہ بعد امین در رو باز
ڪرد،سرم رو انداختم پایین،هانیہ باید امتحانت رو پس بدے،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و
بہ امین گفتم:سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ!
بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد:سلام،ممنون بفرمایید داخل!
پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن،راهنمایے مون ڪردن بہ اتاق
مریم و امین!
وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود روے تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت:خوش اومدید!
عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے رو بغل ڪردہ بود!
ضربان قلبم بالا رفت!
رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم براے روبوسے!
بے توجہ بہ حس هاے مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم و تبریڪ گفتم!
با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب و ڪارد وارد اتاق شد،بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و
دوبارہ رفت بیرون،با ظرف میوہ برگشت،خم شد براے تعارف میوہ،سیبے برداشتم و زیر لب تشڪر
ڪردم!
عاطفہ ڪنارم نشست و گفت:خالہ هین هین ببین دخترمونو!
نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم:اسمش چیہ؟
عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:هست ی عمہ!
گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم:مهم نیست میتونستے دخترم باشے!
با مهر هستے پیوند من براے همیشہ با گذشتہ قطع شد!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی
@majles_e_shohada
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_32
مادرم در حالی که قطره های اشک به چشمانش هجوم می آوردند گفت: شیرین بود گفت آقا رضا
امروز صبح فوت کرد.
ـ وای خدای من... بیچاره خاله فاطمه.
بدون خوردن صبحانه لباس پوشیدم. مادرم به مهناز و پدرم زنگ زد تا خودشان را برسانند آژانسی
گرفتیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. فردای آن روز چه روز تلخ و سختی بود. سهیلا چنان
از ته دلش زار می زد که دلم برایش می سوخت. خاله فاطمه یک لحظه هم آرام و قرار نداشت و
پیوسته شوهرش را صدا می زد. سهیل در حالی که گوشه ای از کفن را نگه داشته بود گریه می کرد.
وقتی کفن را در خاک گذاشتند سهیلا دیگر نتوانست تاب بیاورد آن قدر اشک ریخت که از حال
رفت. بهشت زهرا شلوغ بود. هر چه می دیدم لباس سیاه و هر چه می شنیدم صدای شیون و گریه و
زاری بود. من و لادن سهیلا را به گوشه ای بردیم و آبی به سر و صورتش پاشیدیم تا حالش بهتر
شود.
مراسم سوم و هفتم عمو رضا نیز برگزار شد. سهیلا دیگر آن سهیلا ی همیشگی نبود. گوشه ای می
نشست و به در و دیوار زُل می زد. من و لادن هر کاری می کردیم که او از آن حالت در بیاید نمی
شد. خاله فاطمه صبح ها به خانه ی ما می آمد و تا ظهر پیش مادرم می ماند. گاهی وقت ها هم وقتی
از شرکت بر می گشتم صدای گریه هر دویشان را می شنیدم. و سهیل که حالا در لباس مشکی
غمگین و عزادار بود. کاش نیلوفر مراقبش باشد. من هم در پی رفتن به لندن بودم. با این که دوست
نداشتم سهیلا را تنها بذارم ولی مجبور بودم بروم. بخاطر پنج سالی که در انگلیس اقامت داشتم و
تحصیل می کردم خیلی زود کارهای سفرم درست شد. وقتی بلیطم را گرفتم مادرم تا دو روز با من
قهر کرد و از اتاقش بیرون نیامد. آن روز به شرکت رفتم تا از عمو پرویز خداحافظی کنم. عمو در
اتاقش نشسته بود و مشغول به کار...
در زدم و گفتم: اجازه هست؟!
عمو خندید و گفت: البته بیا تو
ـ ببخشید مزاحم کارتون شدم!
🌷 @majles_e_shohada 🌷