🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_22
لادن از سهیلا پرسید: چرا سهیل اینا نیومدند؟
سهیلا گفت: توی راهن اونا دیرتر از ما حرکت کردند.
مهناز با خوشحالی به اتاق آمد و گفت: سهیلا بیا بریم قدم بزنیم هوا اونقدر پاک و تمیزِ که آدم کیف
می کنه...
بعد رو به من کرد و گفت: تو نمیای؟
ـ نه شما برید.
بعد از رفتن مهناز و سهیلا لادن رو به من گفت: مهدیس حالت خوبه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: آره خوبم فقط سرم کمی درد می کنه.
لادن گفت: بیا بریم ما هم قدم بزنیم می خوام یه جایی رو بهت نشون بدم.
مانند کودکان به دنبالش رفتم. لادن مرا به پشت ویلا برد. پشت ویلا جنگلی بود انبوهی از درخت. تا
چشم کار می کرد جنگل بود و مناظر سر سبز. در میان جنگل کلبه ی چوبی زیبایی بود که زیبایی
جنگل را صد چندان می کرد. احساس می کردم در بهشت هستم. لادن دست مرا گرفت و همراه
خودش کشید. خیلی آرام در کلبه را باز کرد و گفت: اینجا مال منه سال پیش پدرم به مناسبت تولدم
این جا رو برام ساخت.
درون کلبه ی چوبی شومینه ای کنار پنجره قرار داشت و جلوی آن پوست ببر پهن شده بود. گفتم:
اینجا خیلی قشنگه.
آنقدر کلبه زیبا بود که من را مات و مبهوت ساخته بود. روی صندلی چوبی کنار پنجره نشستم و به
بیرون خیره شدم. هوا ابری و مه آلود بود. دل من هم مانند آسمان گرفته بود. ناخود آگاه لایه ای از
اشک چشمهایم را پوشاند. دلم سهیل را می خواست ولی می دانستم که این دیگر آرزویی محال و
غیر ممکن است. لادن چشمهایش به من افتاد و دستپاچه و نگران گفت: حالت خوبه مهدیس جان؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷