🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_38
می ریخت. می دانستم که دوباره یاد مادرش افتاده و به او فکر می کند. بعد از بازگشت از سفر و
شروع کلاس ها من و ماریا هم با جدیت شروع به درس خواندن کردیم.
عصر یک روز زمستانی در حالی که مشغول درس خواندن بودم زنگ در بلند شد. تا در را باز کردم
ماریا به داخل پرت شد.
اخمی کردم و گفتم: چه خبره در رو از جا کندی چی شده؟
ماریا در حالی که نفس نفس می زد گفت: یک خبر خوب... پدرم توی یک شرکت ساختمانی... برای
ما کار پیدا کرده...
با خوشحالی گفتم: وای راست می گی چه عالی
ظهر فردا همراه با ماریا و پدرش به شرکت رفتیم. ساختمان کوچکی بود ولی تمیز و زیبا بود.
ناخودآگاه یاد شرکت عمو پرویز افتادم.
ماریا متوجه من شد و آرام پرسید: چیزی شده از اینجا خوشت نیومد؟
با لبخند گفتم: چرا عزیزم.
بعد رو به پدر ماریا کردم و گفتم: حالا ما باید از کی شروع به کار کنیم؟
دوست پدر ماریا زودتر از آقای جولی جواب داد: از سه شنبه...
در حالی که از شرکت بر می گشتیم ماریا پرسید: مهدیس چرا وقتی شرکتو دیدی ناراحت شدی؟
ـ یاد شرکتی که در ایران کار می کردم افتادم.
ظهر روز سه شنبه بعد از خوردن ناهار آماده شدیم. من کت و دامن نباتی رنگی را که به تازگی
خریده بودم به تن کردم و همراه با ماریا به سوی شرکت راه افتادیم. برای اولین کار طراحی نقشه
ی داخلی یک آپارتمان را به عهده گرفتیم.
دیگر کم کم در شرکت جا افتاده بودیم. از صبح تا ساعت دوازده در دانشگاه بودیم و از ظهر به بعد
را در شرکت به سر می بردیم. من و ماریا با کمک هم تلاش می کردیم تا کارهایمان خوب و عالی از
آب در بیاید.
ماریا شادتر و با نشاط تر از گذشته شده بود و اغلب شب ها هم پیش من می ماند. گاهی وقت ها هم
به مادرم زنگ می زدم و حال بقیه را جویا می شدم. طفلک مادرم هر وقت زنگ می زدم گریه می
کرد و از دلتنگیش برای من صحبت می کرد. بعد از پشت سر گذاشتن امتحانات از شرکت به مدت
چهار روز مرخصی گرفتیم تا خستگی امتحانات را از تن به در کنیم.
#فصل_چهارم
بهار و عید خیلی زود از راه رسیدند. لحظه ی تحویل سال نو بود. سفره ی هفت سین زیبایی چیده
بودم که وقتی به آن نگاه می کردم یاد خانواده ام می افتادم. ماریا هم در کنارم نشسته بود. ماریا از
عید نوروز خیلی خوشش می آمد. او هم مانند من کنار سفره ی هفت سین می نشست و دعا می
کرد. وقتی گوشی را برداشتم تا شماره ی خانه را بگیرم دستانم می لرزید.
مادرم گوشی را برداشت. در حالی که گریه می کردم گفتم: الو سلام مامان خوبی عیدتون مبارک.
مادرم فریادی از شادی کشید و گفت: سلام فدات شم عید تو هم مبارک عزیزم.
ـ بابا چطوره، حالش خوبه؟
مادرم گفت: پدرت هم خوبه سلام می رسونه
ـ چه خبر از خاله فاطمه، عمو پرویز اینا، مهناز، مهال همه خوب اند؟
مادرم گفت: آره عزیزم همه خوب اند همه سلام می رسونند مخصوصاً مهلا
ـ قربونش برم از طرف من ببوسینش.
🌷 @majles_e_shohada 🌷