🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_24
بوسیدمش و گفتم: مرسی عزیزم. لادن جان راز منو پیش خودت نگه می داری؟ چون هیچکس از
این موضوع خبر نداره حتی سهیلا.
لادن با مهربانی گفت: حتما خانم خوشگله این راز همیشه پیش من می مونه حالا اشکاتو پاک کن
حیف چشم های قشنگت نیست!
لبخندی زدم و اشک هایم را پاک کردم. همراه با لادن به سمت ویلا رفتیم. ناگهان با دیدن سهیل که
مشغول حمل چمدان ها بود ماتم برد. لادن دستانم را گرفت و گفت: آروم باش عزیزم!
می خواستم آرام باشم ولی نمی توانستم. همراه با لادن راه افتادیم. وقتی کنار آنها رسیدیم خیلی
آرام سلام کردم و سریع به داخل ویلا رفتم. وقتی وارد ویلا شدم مادرم با نگرانی سراغم آمد و
گفت: کجا بودی عزیزم دلم هزار راه رفت.
پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: با لادن پشت ویلا رفته بودیم مامان عزیزم.
وقتی پا به اتاق گذاشتم پشت در نشستم و زانو هایم را بغل گرفتم. کاش به ایران بر نمی گشتم،
کاش لندن می ماندم، کاش سهیل ازدواج نکرده بود کاش... صدای لادن رشته ی افکارم را پاره کرد:
مهدیس چرا پشت در نشستی بلند شو ببینم.
از پشت در کنار رفتم تا لادن داخل شود. وقتی چشم های خیسم را دید رو به رویم نشست و گفت:
باز داشتی گریه می کردی اونقدر غصه نخور عزیزم با گریه کردن که مشکلی حل نمیشه. نا سلامتی
اومدی این جا تا هوایی عوض کنی نه که همش زانوی غم بغل بگیری
بعد چشمانم را بوسید و گفت: عزیز دلم سهیل لیاقت گلی مثل تو رو نداشت شاید قسمت بود شما
به هم نرسین حالا هم بلند شو به جای گریه زاری بریم کنار دریا...
به صورت لادن نگاه کردم. چقدر او را دوست داشتم. گرچه مدت کمی بود با او دوست بودم ولی
خیلی دوستش داشتم.تازه می فهمیدم که لادن علاوه بر روحیه ی شوخ و با نشاطش دختر با احساس
و عاقلی هم بود. لادن که متوجه نگاه های خیره ی من شده بود گفت: روضه نمی خونم که داری
بروبر منو نگاه می کنی پاشو دیگه...
🌷 @majles_e_shohada 🌷