eitaa logo
مجلس شهدا
888 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
81 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت:دیروز ڪلاس نیومدے نگرانت شدما! آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نے رو وارد پاڪت مے ڪردم گفتم:حالم زیاد بد نبود اما طورے هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر.... حرفم نصفہ موند،با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،بهار از من بدتر! سہ تا طلبہ ڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مے ڪردن! یڪے شون انگشت اشارہ ش رو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزے بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من! با دیدن من پوزخند زد و گفت:یار تشریف آوردن! سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند،برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت:بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبرے؟حدیث بیارم؟ طلبہ با عصبانیت یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت:دارے آبروے این لباس رو میبرے! با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد! باید بہ سهیلے ڪمڪ مے ڪردم! محڪم و با اخم گفتم:آقاے سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟ بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:خبرشون ڪنم؟ دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر ڪن! یقہ پیرهنش رو گرفت،صورتش سرخ شدہ بود،نفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم هاے طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت:زنمہ! چشم هام داشت از حدقہ مے زد بیرون!بهار با دهن باز نگاهم ڪرد! طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزے بگہ اما نتونست،سرش رو انداخت پایین! سهیلے ادامہ داد:یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردے؟! با پشت دستش ضربہ آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت:من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے مے بینن؟! با حرص نفسش رو داد بیرون،سرش رو بہ سمت من برگردوند،چشم هاش زمین رو نگاہ مے ڪرد! _عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ! با دست بہ سہ تا طلبہ رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت:مے بینید ڪہ! بند ڪیفش رو محڪم روے شونہ ش گرفت و فشار داد! نگاهے بہ دوست هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون! چیزهایے ڪہ مے دیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم،بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم:آقاے سهیلے! ایستاد،اما برنگشت سمتم،با قدم هاے بلند خودم رو،رسوندم بهش! _نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪارے ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چے بگم! زل زد بہ ڪفش هام،چهرہ ش گرفتہ و عصبانے بود! _مهم نیست!میدونم باهاش چے ڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروے دونفر بازے نڪنہ! با شرم ادامہ داد:اون حرفم زدم بہ دوست هام یہ درسے دادہ باشم! دستے بہ ریشش ڪشید. _همون ڪہ گفتم زنمہ! با گفتن این حرف رفت،شونہ م رو انداختم بالا،مهم نبود! ... نویسنده این متن👆: @majles_e_shohada 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 کمی مکث کردم و گفتم: دوست داشتم بیام شما رو ببینم حالا هم نمی خواد از الان غصه بخورید من که هنوز نرفتم. مادرم با عصبانیت به اتاقشان رفت. از موقعی که گفته بودم می خواهم به لندن برگردم حسابی به هم ریخته بود. پدرم سکوت کرده بود ولی می دانستم قلباً ناراضی است. مهناز هم کمتر به ما سر می زد می دانستم که مادرم موضوع را به مهناز گفته است. او هم با من سر سنگین شده بود. عمو رضا در بیمارستان بستری بود. سهیلا هم رسیدگی به درس هایش و مراقبت از پدر بیمارش وقتش را گرفته بود و فقط تلفنی حالم را می پرسید. فقط لادن بود که به سراغم می آمد. آن روز لادن بعد از دانشگاهش به سراغم آمد. صدای پچ پچ مادرم و لادن را از اتاق می شنیدم. از اتاق بیرون آمدم: سلام چی شده باز سر و کله ی تو پیدا شده؟! لادن بی مقدمه گفت: بالاخره تصمیمتو گرفتی بری؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: آره. لادن گفت: دلم برات خیلی تنگ میشه. صورت زیبایش را بوسیدم و گفتم: من هم همین طور عزیزم. لادن گفت: لباساتو بپوش می خواهیم بریم عیادت آقای سعیدی. با نگرانی گفتم: طوری شده؟ لادن گفت: نمی دونم ولی بابا می گفت حالش چندان خوب نیست. همراه با مادرم و لادن به طرف بیمارستان راه افتادیم. سهیلا ساکت روی صندلی نشسته بود و گریه می کرد. خاله فاطمه از پشت شیشه به شوهرش خیره شده بود. نیمه های شب به خانه برگشتیم. صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. مادرم گوشی را برداشت. دست و صورتم را شستم و به پذیرایی رفتم. تا من رسیدم او هم گوشی را قطع کرد. از چهره اش پیدا بود غمگین است. پرسیدم: مامان چیزی شده کی بود؟ 🌷 @majles_e_shohada 🌷