#وصیت_عاشقان 📜🖋
📜 فرازی از وصیت نامه
📿شهید سرافراز ارتش محمود خوش آهنگ📿 (۱):
پدرجان! اگر در این گیر و دار جنگ توفیق شهادت یافتم، مرا شهید ننامید؛ زیرا مقام شهید در اسلام بالاتر از لیاقت امثال من است.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
#وصیت_عاشقان 📜🖋
📜 فرازی از وصیت نامه
📿شهید سرافراز ارتش محمود خوش آهنگ📿 (۲):
مادرجان! اگر دست غارتگر تجاوزگران به حریم اسلام، گردن مرا فشرد و نوجوانی را از دیدن این گلستان محروم کرد، گریه نکنید. بگذار دشمن اشک شما را نبیند و بر خود نبالد که شما را داغدار کرده است.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌿🔳🌿
هنگامی كه شیطان به خداوند گفت:
من از چهار طرف (جلو، پشت، راست و چپ) انسان را گرفتار و گمراه میكنم .
فرشتگان پرسیدند:
شیطان از چهار سمت بر انسان مسلّط است ، پس چگونه انسان نجات مییابد؟
خداوند فرمود : راه بالا و پایین باز است
راه بالا: نیایش
و راه پایین: سجده
بنابراین ، كسی كه دستی به سوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید میتواند شیطان را طرد كند .
📚تفسیر موضوعی قرآن (آیت الله جوادی آملی)، مراحل اخلاق در قرآن
🌿🔳🌿
🔹بنده ی من! سوگند به حق خودم دوستدار تو هستم،پس سوگند به حق من برتو، مرا دوست بدار.
#حدیث_قدسی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
10.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اختصاصی 🔴 انتشار برای اولین بار
🚨افشاگری زاکانی علیه نقش
(لاریجانی و دوستان در اداره مجلس)
#مجلس_یک_نفره
#افشاگری
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_27
دست داده است. لادن که کنجکاو بود بداند چه موضوعی نیلوفر را ناراحت کرده است گفت:
ببخشید نیلوفر جون ولی من دارم از فوضولی می میرم با سهیل خان دعوات شده که این قدر
ناراحتی؟
نیلوفر آرام راه می رفت چشمهایش را که خیس اشک بود پاک کرد و گفت:آره با سهیل دعوام
شده. سهیل دیگه نمی تونه تحملم کنه می دونه خیلی دوستش دارم و بهش احتیاج دارم اما این
طوری با من رفتار می کنه.
دیگر نمی توانستم تحمل کنم. از آن ها فاصله گرفتم و به سمت ویلا رفتم. گوشه ای از حیاط را پیدا
کردم. روی چمن ها نشستم. سرم را روی زانوانم گذاشتم و زار زار اشک ریختم. خدایا من چه
گناهی به درگاهت کرده بودم که زندگیمو ازم گرفتی. دستانم را مشت کرده بودم و به سر و صورتم
می کوبیدم. خدایا این عذاب کی قرار بود تمام شود. در حالی که احساس می کردم سرم به دوران
افتاده بلند شدم و به داخل ویلا رفتم. پکسی نبود. به سرعت به داخل اتاق پناه بردم. قرص مسکنی
خوردم و روی زمین دراز کشیدم. تنها خواب است که انسان را آرامش می دهد و او را لحظه ای از
غم و غصه ها رها می کند.
نمی دانم ساعت چند بود. چشمانم را باز کردم، چشانم از سوزش می سوخت. نگاهی به بیرون
پنجره انداختم. هوا تاریک شده بود. احساس کردم کسی کنارم خوابیده. مهلا بود دستان کوچکش
را مشت کرده بود و شصتش را طبق عادت می مکید. بعد از چند دقیقه مهناز آهسته وارد اتاق شد با
صدای آرام گفت: سلام بیدار شدی؟!
ـ آره سرم درد می کرد اومدم یه خورده استراحت کنم.
مهناز، مهلا را روی تخت گذاشت و گفت: حالا پاشو بریم پایین دارن سفره ی شامو می چینن بعد از
شام هم می خواهیم بریم کنار ساحل پاشو دیگه
به سختی از جایم بلند شدم و به همراه مهناز از اتاق خارج شدیم. شیرین جون گفت: سلام عزیزم بیا
شام حاضره.
لادن با دیدن من کنارم آمد و گفت: آره عزیزم بیا خدا امشب ما رو به خیر بگذرونه...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_28
با تعجب پرسیدم: چرا؟
سهیلا گفت: آخه این شام دستپخت آقایونه...
پارسا به شوخی اخم کرد و گفت: مگه دستپخت آقایون چشه...
لادن خندید و گفت: مگه آقایون آشپزی هم بلدن؟
پارسا گفت: بله که بلدیم حداقل بهتر از شما غذا درست می کنیم.
عمو پرویز و بابا و عمو رضا در حالی که به جمعمان اضافه می شدند عمو پرویز گفت: پارسا راست
می گه آقایون گاهی وقتها می تونن بهتر از خانم ها آشپزی کنن اصلا بیشتر آشپز های دنیا مرد
هستن نه زن.
لادن با حاضر جوابی گفت: خیر پدر گرامی اصلا خود شما کی آشپزی کردین؟ به نظر من که
آشپزی زن ها بهتر از مرد هاست.
عمو رضا در حالی که می خندید گفت: لادن جان من هم با تو موافقم من که دستپخت همسرم و با
هیچ چیز عوض نمی کنم.
عمو پرویز گفت: رضا داشتیم؟!
بابا در حالی که می خندید گفت: بیاین بریم سر سفره ی شام که هیچ کدومتون حریف این نیم
وجبی نمی شین.
بعد از شام و جمع آوری ظرفها همه آماده شدند که به دریا بروند.لادن در حالی که دکمه های
مانتویش را می بست رو به من گفت: پاشو دیگه تو که هنوز حاضر نشدی؟
ـ من نمی یام...
لادن به حرف من توجهی نکرد و دوباره گفت: بلند شو حاضر شو.
اخمی کردم و گفتم: گفتم که من نمی یام.
لادن عصبانی شد و گفت: هر وقت من مردم این طوری ماتم بگیر با این حرکاتت چی و می خوای
ثابت کنی؟ می خوای ثابت کنی که خیلی دوسش داری خیلی خوب ثابت شد پاشو برو حاضر شو تا
اون روی من بالا نیومده!
به ناچار لباس پوشیدم و با لادن همراه شدم. همه جلوتر از ما حرکت می کردند. نیلوفر هم ناراحت
و غمگین با ما قدم می زد.
الدن آرام در گوشم گفت: مثل این که موضوع این دو تا خیلی جدیه؟
نیلوفر پرسید: مهدیس جون شما رشته تون چیه؟
خودم را کنترل کردم تا صدایم نلرزد: مهندسی معماری.
نیلوفر دوباره پرسید: توی تهران درس خوندین؟
ـ نه در انگلیس.
نیلوفر آهی کشید و گفت: خوش به حالت منم خیلی دوست داشتم خارج از کشور درس بخونم ولی
نشد.
لادن گفت: نیلوفر جون شما هنوز با سهیل خان آشتی نکردی؟
نیلوفر سرش را پایین انداخت و گفت: نه مثل این که دوست نداره با من آشتی کنه.
لادن چشمکی به نیلوفر زد و گفت: الان درستش می کنم.
بعد بلند داد زد: سهیل خان... سهیل خان... یه لحظه صبر کنید...
سهیل که داشت با پارسا صحبت می کرد با شنیدن صدای لادن برگشت و به طرف ما آمد. نیلوفر از
خجالت سرخ شده بود و نمی دانست چه بگوید. لادن را به کناری کشیدم و گفتم: می خوای منو دق
بدی این کارها چیه که تو می کنی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷