همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف
بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا
دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار
که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده
بودن...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن
چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت...
#قسمت_سی_ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: اشباح سیاه
حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ...بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی
کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت...
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک
شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد...
–این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست...
به زحمت بغضم رو کنترل کردم...
–برگشته جبهه...
🌷 @majles_e_shohada 🌷