.
.
#قسمت_شصت_دوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: زمانی برای نفس کشیدن
.
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ... می خواستم گریه کنم ... چشم هام مملو از التماس بود ... تو رو خدا دیگه
نیا... که صدام کرد...
–دکتر حسینی ... دکتر حسینی ... پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟...
ایستادم و چند لحظه مکث کردم...
–من چطور آدمی هستم؟...
جا خورد...
–شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ ... با تمام خصوصیات مثبت و منفی...
معلوم بود متوجه منظورم شده...
–پس علائق تون چی؟...
–مثال اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ ... مثال اگر
دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ ... چند لحظه مکث کردم ... طبیعتا اگر
اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه ... ممکنه نتونن...
در کنار اخلاق ... بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است ... اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار ... آدم ها چه
کار می کنن یا چه واکنشی دارن...
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت ... بدون توجه به واکنش دیگران ... مدام میومد سراغم و حرف می زد...
با اون فشار و حجم کار ... این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود ... دیگه حتی یه لحظه آرامش ... یا زمانی برای
نفس کشیدن، نداشتم...
دفعه آخر که اومد ... با ناراحتی بهش گفتم...
–دکتر دایسون ... میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ ... و حرف ها صرفا کاری باشه؟...
خنده اش محو شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد...
–یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟...
.
#قسمت_شصت_سوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: خدای تو کیست؟
.
خنده اش محو شد...
–یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟...
چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ... اما حالا...
–صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می
کنم، نه...
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد...
🌷 @majles_e_shohada 🌷