هدایت شده از Zouhair
پارت بیست و ششم
#به_همین_سادگی
-نه شوخی نیست. حالا که از خودمون شدی صبر کن یه چیز دیگه هم بهت بگم که یه بار از مامان بابا
نپرسی، نشون نمیدن؛ ولی من میفهمم چه دردی رو تحمل میکنن.
-چی میخوای بگی؟ درست حرف بزن ببینم.
نگاهش غم گرفت و من از سردیش کمی بیشتر جمع شدم.
-یادت باشه هیچوقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم نفیسه و امیرمحمد رو میبینی، نگو چه قدر دلت
برای امیرسام تنگه.
بی اختیار بین ابروهام چین چین شد، شاید از ناراحتیِ مخلوط با پرسش عمیق.
-داری گیجم میکنی عطیه، درست حرف بزن.
نگاه دزدید از چشمهام و من از این حس پنهونش خوشم نیومد.
-امیرمحمد از شغل بابا هم خجالت میکشه، نه اینکه خودش... به هر حال نفیسه خانومشه.
ناباور خندیدم، یه خنده عصبی و کوتاه. یک تک خنده هیستریک و واقعا خنده داشت.
-شغل عمو دیگه چرا؟ باور نمیکنم!
پوفی کرد، هوای درونیش زیادی گرفته بود.
-بیخیال محیا، هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجارهای سختی کشید تا پول بفرسته برای
امیرمحمدی که تهران درس میخوند؛ کلی حرص میخورم.بابا به خاطر امیرمحمد سخت کار کرد و آخر
دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو زد و با انصراف از دانشگاه شد کمک دست بابا، حالا شغل بابا و دستهای سیاهش شده آبروبری. کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به
خاطرش این همه سختی کشید تا برسه به اینجا و بشه مهندس. تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه
و این طعنه ها مستقیم میشینه توی قلب مامان و من.
انگار یکی ذهنم رو خط خطی میکرد و همزمان قلبم رو میون مشتش میفشرد.
-نمیدونستم.
فقط تونستم همین رو بگم و هر حرف اضافهای میشد حرف مفت، چیزی شبیه ترحمی که هیچ رقمه تو
من نمیگنجید. لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد.
-نمیشه همه جا گفت محیا. نمیشه همه جا و جلوی همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی حالا
خجالت میکشه کنارت بمونه، عوض افتخار کردن و دستبوسی. گاهی باید آبروداری کرد.
باور این حرفها سخت بود و هضمش سختتر.
-علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه، یا عالیه دخترعموم یه مخ کامپیوتره و مهندس یه
شرکت کامپیوتری؛ ولی همچین با افتخار از زحمتهای عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم کیف میکنه؛
اما داداش ما به جای اونها، هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده.
احساس خفگی میکردم، شال سبز رنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو به هم ریختم؛ هر وقت
کلافه بودم و عصبی این عادتم بود.
-باز خل شدی؟ ول کن اون موهای بدبخت رو، کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_12506518.mp3
8.74M
#حاج_میثم_مطیعی🎧🎧
🔴تو را به عفو خودت باز خواست خواهم کرد...
🔴ویژه #رمضان
مناجات بسیار زیبااا
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃 آیا ننه علی را میشناسید ؟🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
ننه علی لقب معروف و مشهور مادری است که مدت ۲۰ سال بصورت شبانه روز در این خانه و در کنار مزار فرزند شهیدش زندگی کرد .
او که فرزندش به دست نوکران حلقه بگوش خاندان منحوس پهلوی (ساواک ) به شهادت رسیده است ، بعد از اینکه با خبر می شود فرزندش به شهادت رسیده و در شهر اهواز دفن گردیده است . راهی شهر اهواز می شود و در کنار مزار فرزندش بیتوته می کند .
بعد از پیروزی انقلاب به حضرت امام اطلاع می دهند که مادری از تهران به اهواز آمده و در کنار مزار فرزند شهیدش زندگی می کند البته بدون هیچ سرپناهی که او را در مقابل گرمای طاقت فرسای جنوب محافظت نماید ، به دستور امام (ره) پیکر این شهید از اهواز به بهشت زهرا (س) در تهران منتقل می شود
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃این هم پسر ننه علی🍃
شهید قربانعلی رخشانی مهماندوست که در دوران ستم شاهی در هواپیمایی کشوری مشغول به خدمت بود، در حین حمل و پخش اعلامیه های امام خمینی(ره) در شهر اهواز شناسایی و توسط ساواک دستگیر و پس از تحمل شکنجه های بسیار به شهادت رسید و در قبرستان اهواز دفن شد.
این مادر بزرگوار پس از با خبر شدن از شهادت فرزندش عازم اهواز می شود و به مدت یک سال در کنار مزار تنها فرزند پسرش بیتوته می کند
سردار رشید اسلام
شهید حاج احمد ڪاظمے:
آخرین سحرهاے ماه رمضان است.
اذان ڪه می شود دعا ڪن.
نگذرد این ماه
و دست خالے برگردے!
"رزق شهادتت را بگیر با التماس!"
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃: #شهیدانہ
چگونہ بُگذرم ...
از سیم خاردار هاے نفسی کہ...
شما را ز من گرفتہ است...
.
.
🌷 @majles_e_shohada 🌷