eitaa logo
مجلس شهدا
920 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
8.5هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
📅 جام جهاني 1982: جنايت صبرا وشاتيلا 📅جام جهانی 2006: جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل 📅جام جهانی2010: محاصره غزه توسط اسرائیل و کشتار مردم 📅جام جهانی 2014: حمله داعش به سوریه/ بمباران شدید غزه توسط اسرائیل 📅جام جهانی 2018:حمله مشترک و رسمی امریکا+عربستان+امارات الحدیده یمن 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هر بار ڪہ رفـت با شهیـدی برگـشت این‌بار شهیدی آمد و او را بُرد ... 🌷 @majles_e_shohada🌷
Moghadam-VafatHazratMasoumeh1394[01].mp3
7.23M
🌷به یاد شهدای مدافعان حرم🌷
مجلس شهدا
🌷به یاد شهدای مدافعان حرم🌷
🍃 با اشک دونه دونه ، غریبونه ب ه راه افتادم دنبالت خبر ندارم از حالت غم داره دل زارم ، بیقرارم نمیره یادت از یادم دل به دل زینب دادم رفتی نگفتی خواهرت بی تو پریشون میشه رفتی نگفتی بعد تو چشام پُر از خون میشه رفتی نگفتی دست و پا بعد تو بی جون میشه دلم آروم نداره ، چشام ابر بهاره کاشکی یکی برا من ازت خبر بیاره وای وای وای وای ... وای وای وای وای😔 میگردم تو بیابون ، با دل خون شاید تورو پیدا کردم روضه برات برپا کردم از دنیا دل بریدم ، میدویدم شبیه زینب تو صحرا تو بستر افتادم حالا داره دلم از داغ تو دیگه بی سامون میشه دیگه شبام بی تو اَخا شام غریبون میشه چشم انتظارت آخرش پاره گریبون میشه بیا چشم انتظارم ، خیلی دلشوره دارم بی تو این روز آخر رو زمین سر میذارم وای وای وای وای ... وای وای وای وای😔 میمیرم ای برادر ، جان خواهر به پای دردای زینب فدای غم های زینب میریزم اشک حسرت ، توی غربت برای اشکای زینب برای آقای زینب جون دادی تو غربت اگه نشد تنت آزرده اصلاً کجا جسمت داداش نیزه و شمشیر خورده اصلاً کجا عمامتو کسی غنیمت برده حُرمتت مستدامه ، غرق در احترامه اما جدت رو خاک و خواهرش بزم شامه🍃 وای وای وای وای ... وای وای وای وای😔 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی شده باشید🌺
پارت چهل و سه پوزخندی زدم. -پس لابد فکر کردی من... نذاشت ادامه بدم. -محیا جان... من هم نذاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم: -محیاجان! حالا امیرعلی؟ چرا قضاوتم کردی بدون اینکه من رو بشناسی؟ واقعا چی فکر کردی در مورد من؟ -زندگی یه حقیقته محیا. بیا با هم رو راست باشیم، سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن چیزهایی رو که برات مهم هستن و بعداً مهم میشن. -هیچوقت دورو نبودم و دلم نمیخواد بشم. نگاهش چرخید روی نیم رخم؛ ولی سر نچرخوندم. -نگفتم دورویی. -همه ی حرفهای من و نفیسه خانوم رو شنیدی؟ پوفی کرد و به نشونه ی مثبت سرتکون داد. -خوبه پس جوابهای منم شنیدی. همه ی حرفهام از ته قلبم بود نه از روی احساسات، از روی عقل و منطق بود. امیرعلی من آدمها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه متر نمیکنم. -کلاسهات از کی شروع میشه؟ اینبار من سر چرخوندم روی نیمرخش و این بحث عوض کردن برام گرون تموم شد. -پس فردا. که چی؟ به چی میخوای برسی؟ به حرفهای نفیسه؟ مگه من الان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولدار بودن و به قول امروزیها باکلاس؟! دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد. -نه خب، ولی محیط دانشگاه فرق میکنه و یه تجربه ی جدیده. -نزدیک سه سال و نیم رفتی، فقط یه ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی؛ ولی ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره. نفس پرصداش این بار آروم تر بود که گفتم: -راضی نیستی انصراف میدم. تند گفت: -من کی همچین حرفی زدم؟ اتفاقاً خیلی هم خوبه، وقتی شنیدم قبول شدی خوشحال شدم. پوزخند زدم بی اختیار و من امشب جایی نزدیک احساسات دلم درد میکرد. -جداً؟! -طعنه نزن محیا خانوم، گفتم که پر از تردیدم. میترسم نفسم بند بشه به نفست و یه جایی تو کم بیاری. میدونی که اونقدر درآمد ندارم که هر چی اراده کنی بتونم برات بخرم. میبینی که حتی یه ماشین 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی و چهار معمولی رو هم ندارم. نمیتونم به جز یه خونه یآپارتمانی نقلی اطراف خونه ی خودمون جایی دیگه رو اجاره کنم. تک دختر بودی، دایی برات کم نذاشته؛ میترسم نتونی تحمل کنی این سختیها رو. -پولدار نیستیم امیرعلی، تو پر قو بزرگ نشدم. ما هم روزهای سخت زیاد داشتیم، روزهایی که آخر ماه حقوق بابا تموم شده بود و ما پول لازم. با سختی غریبه نیستم، من هم گذروندم روزهایی رو که تو سخت معنی شون میکنی. یاد گرفتم باید زندگی کنیم کنار همدیگه تو سختی و آسونی. آدمها با قلبشون زندگی میکنن امیرعلی، قلبت که بزرگ باشه مهم نیست بالای شهر باشی یا پایین شهر؛ مهم نیست پولدار باشی یا بی پول، مهم اینه که خوشبخت باشی با یه دل آروم زیر سایه خدا که همیشه ذکر و یادش تو زندگیت باشه. من به این میگم مفهوم زندگی. حس کردم لبهاش خندید، آروم. -چرا تردید داری به منی که از بچگی ذره ذره عشقت رو جمع کردم توی قلبم؟! نگاهش چرخید توی صورتم، با چشمهای بیش از حد بازش و من امشب اعترافاتم رو چماق میکنم تو سرش تا باورم کنه. -شوخی میکنی؟! نفس عمیقی کشیدم و به جای چشمهاش به سر شونه ش نگاه کردم. -نه. همیشه احساس گـ ـناه میکردم. بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرم هم گناهه، چه برسه به من که همیشه برای خودم رویاپردازیِ کنار تو بودن میکردم و هر شب با خاطره هایی که نمیدونم چه طوری توی ذهنم موند و توی قلبم ریشه دووند خوابیدم. چه طوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم رو شناختم دلم برای این سادگیت میرفت، برای این موهایی که فقط ساده شونه میزدیشون، برای لباسهای ساده و مردونه ت که همیشه اتو کرده بود و مرتب؛ برای عطر شیرینت که تا شیش فرسخی حس نمیشد که هر رهگذری رو ببره تو خلسه؛ ولی من همیشه یواشکی وقتی با عطیه میرفتم توی اتاقت یه دل سیر بو میکشیدم عطرت رو و برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه ی درست اجازه دادی دستهای تو اوج جوونیت سیاه و زمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو کشیده بیشتر از این اذیت نشه. از بچگی هر وقت یادم میاد تو خونه ی ما تعریف از تو بود، از عزاداریهای خالصانه ت و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا؛ از دست کمک بودنت تو تعمیرگاه... از رفتار و اخلاق خوبت و چه طور میتونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این قدر خوبی. خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم. همه ی حرفهایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود و آرزو میکردم یه روز به امیرعلی بگم، امشب گفته بودم؛ بیکم و کاست و ساده ولی پر ازحس های خاص خودم و خودش. چونه م رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند، به اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند. چیزی توی نینی چشمهاش موج میزد که برام تازگی داشت، انگار مهر و محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشمهاش ریخته بود. -حرفهای تازه میشنوم، نگفته بودی! بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت میخواست، لب پایینم رو گزیدم. -دیگه چی؟ همین یه بی حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی شده باشید🌺
🌷🕊⚘ + گفتم کجا؟ گفتا به خون🌷 + گفتم چرا؟ گفتا جنون❤️ + گفتم که کی؟ گفتا کنون😔 + گفتم نرو،خندید و رفت... # یا زینب مدد💚 # همسرانه مدافع حرم آل الله شهید علیرضا بریری 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂در اوج تنهایی و غربتم، یاد شما زنده شد. خیالتان که به میان آمد، حتی نسیم هم جان گرفت ومهربان ترشد من برای شما چه کردم؟ ببخش مهربانم ... #سلام_غریب_ترین_مُنتَظَر! 🌷 @majles_e_shohada 🌷
😢👈شـــهادت،آرزومه👉😢: #ویژه 🌹 دو پدر شهید در یک قاب 🌹 پدر شهید #حسین_معز_غلامی 🍃 پدر شهید #محسن_حججی 🍃 🌸 حرم مطهر رضوی 🌸 🌷 @majles_e_shohada 🌷
•| ...💔 •|برو گریه ڪن .‌... التماسِ خدا ڪن ... •|بگو : نمیتونم از موقعیتِ گناه فرار ڪنم... •|اونقد این خُدا ڪریمه !!! ڪه موقعیتِ گناهو فراری میده ... •|تو فَقط میونِ گریه هات بگو؛ دیگه نا ندارم پاشم بگو : میخوام گناه نڪنم هااا زورم نمیرسه...💔 •|معجزه میڪنه برات ... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
حجت الاسلام پناهیان: ✅تامیتوانید عکس"آقا"رادرفضای مجازی منتشرکنیدتابه دست همه عالم برسد؛ انسانهای پاک طینت گاهی بادیدن چهره اولیاءالله منقلب می شوند. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مصلحی: درفتنه جدیدهرگز شاهد اتفاقاتی چون اهانت‌ به رهبری؛ پاره کردن عکس امام؛ وتوهین به آرمانهای انقلاب نیستیم بلکه فتنه گران بااحترام ونام بردن ازرهبری درفکرحذف این جایگاه هستند. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🕶|•• #پروفایل_دخترونهـ💕 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🕶|•• #پروفایل_پسرونهـ🐚 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 عصر شب چهارشنبه، مسجد مقدس جمکران ۲۹خرداد۹۷🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی شده باشید🌺
پارت سی و پنج خندید، کمی بلند؛ ولی از ته دل. -یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یه خوشگل خانومی مثل تو به من فکر هم بکنه؟ عجیب دلم آروم شد از این لحن گرم و صمیمیش. همونطور که نگاهش میخ چشمهام بود خنده ش جمع شد و یکباره نگاهش غمگین. لب چیدم. -پشیمون شدی؟ چرا این شکلی شدی یکباره؟ نگاه دزدید از چشمهام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یه حرف نزده ی پر از درد. -باز هم میترسم محیا. دلخور گفتم: -این یعنی شک داشتن به من. سریع گفت: -نه نه... نه محیا جان، زندگی مشترک یعنی داشتن بچه، بچه هایی که نمیخوام توی آینده مایه ی سرافکندگیشون باشم. برای همین روز اول بهت گفتم نه تو نه هیچکس دیگه. از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم. چه زود زندگیها جلو میرفت، حتی توی افکارت؛ چون یه واقعیت بود؛ پس واقعیت خجالت نداشت. -دیدگاه بچه ها هم به مادر و پدر و تربیت اونها بستگی داره. -میخوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟ لب گزیدم و منظورم اصلا این نبود. -نه نه، منظورم اصلا این نبود. دست کشید بین موهاش و کمی شونه وار عقبشون زد. -میدونم؛ ولی قبول کن جامعه هم توی تغییر دیدگاه ها بی نقش نیست. -حرفت رو قبول دارم؛ ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد، باید قبولش کرد. مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشونِ بچه ت بدی، یادش بدی برای آدمها به خاطر خودشون احترام قائل بشه؛ حالا میخواد اون فرد یه زحمتکش باشه مثل یه رفته گر شهرداری یا یه غسال مثل عمواکبرِ تو یا رئیس یه شرکت بزرگ و مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کرد و هر شغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغلهایی که با این همه سختی هر کسی حاضر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه. به نظر من این آدمها بیشتر قابل احترام و ستودنیان، باید همه ی ما این رو یاد بگیریم و یاد بدیم. باز هم خیره شد به چشمهام و من عاشق این حس خاصش بودم. -قشنگ حرف میزنی خانومی. باز هم دلم رفت برای خانومی گفتنش و انگار امشب قبولم کرده بود به عنوان خانومی بودن زندگیش، درست جایی کنار خودش. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی و شش دستهاش جلو اومد و برای اولین بار روی موهام نشست. موهایی رو که باز از روی حرص و عصبانیت به هم ریخته بودم رو مرتب کرد و برد زیر شال؛ شاید این هم یه جور نوازش بود که خواسته بود زیر غرور مردونه ش بپوشونه. من هم به جای بیقراری، دوباره کیلو کیلو آرامش به خورد وجودم میرفت. دنباله ی شال رو روی شونهم انداخت و من با همه عشق نگاهش کردم و با ناز گفتم: -ممنون. لبخندی زد، گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سرد و خنک لذت داشت و وجودم رو گرم کرد. -بریم توی خونه، هوا سرده. بلند شد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم. نذاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند بشم و قفل کرد انگشتهاش رو بین انگشت هام. امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من بود، محبت میکردیم به هم، غیر مستقیم و ساده. -خلوت کردین؟ هم زمان با هم در ورودی رو نگاه کردیم، به امیرمحمدی که با امیرسامِ بغلش و نفیسه ی کنارش آماده رفتن بودن. -دارین میرین داداش؟ امیرمحمد نگاه از روی دستهای گره کرده ما گرفت و امیرعلی انگشت هام رو فشار نرمی داد. -آره، فقط اومده بودیم مامان بزرگ و بابابزرگ رو ببینیم، شام خونه ی بابای نفیسه جان دعوتیم. نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود، انگاری زیادی دلخور بود به جای من. این اولین دیدار رسمی مون بود بعد از جلسه عقدکنون و عجب جاری بازیی شده بود امشب. چند قدم نزدیکتر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم، عادت نداشتم به دلخور بودن و دلخوری. -کاش میموندین برای شام، سلام به مامان و بابا گ برسونین. یه تای ابروش از روی تعجب بالا رفت، لابد انتظار اخم داشت از من. -انشاءالله یه فرصت دیگه. چشم بزرگیتون رو. کمی خم شدم و گونه ی سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم. -خداحافظ خوشگل خاله. امیرمحمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید؛ اما مهم نبود کودک درونم فعال میشد موقع روبه رو شدن با بچه ها و من این حس گمشده رو دوست داشتم. با یه خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما هم بدرقهشون کرد. انگشتهام آروم با انگشتهای امیرعلی فشردهتر شد. -دلت بزرگه. با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم. منظور حرفی رو که نوازشگونه گفته بود و برای من یه تعریف حساب میشد. انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم و بدنم با این نوازش به گز گز افتاد. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی شده باشید🌺
پروفایل دخترونه.. 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل پسرونه.. 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷