📖 #خدا_کجا_نیست؟
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد. او پاهای خودش را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد
پیرمردی با مشاهده او به طرفش آمد و با ناراحتی فریاد کشید: که تو دیگر چه کافری هستی؟ بهلول که آرامش خودش را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!!
بهلول لبخندی زد و دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست به او گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آنجا نباشد!
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰
از لجبازى بپرهیز ، که آغازش نادانى و انجامش پشیمانی است
🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸
ختم آنلاین قرآن کریم
https://cafebazaar.ir/app/com.porshesoft.oneaye
هدایت شده از واعظین _ سخنرانی🎤🎤🌍🌍🌍🌍
قنوت.mp3
1.86M
🕌 قنوت
ــــ💐 مسئله شرعی💐ــــ
#احڪام
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰
هدایت شده از واعظین _ سخنرانی🎤🎤🌍🌍🌍🌍
ترس وامید باهم.mp3
2.08M
🔰 بیموامیدباهم👆
#مجتهدی
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید محمد ابراهیم همت:
متنفر هستم از انسانهای سازشکار و بی تفاوت هر چه داریم از شهدا داریم و انقلاب حاصل خون شهیدان است
استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سدّ راه انقلاب اسلامی اند پس سدّ راه اسلام باید برداشته شوند تا راه تکامل طی شود.
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰
👈خبر شهادت پسر همسایه
🍂تابستان 1364 - تهران
💢یکی از روزها که برای مرخصی آمده بودیم تهران، رفتیم دم خانه محمدرضا تعقلی در نازی آباد. حرف محمد دستواره و بازیهایش به میان آمد. محمدرضا گفت که یک سر برویم دم خانهشان.
💢سوار بر موتور، رفتیم به کوچههای تنگ علیآباد در جنوب تهران و خانه آنها را پیدا کردیم. سیدحسین، کوچکترین پسر خانواده در را باز کرد. حسین که مقداری حالت داشمشدی داشت، مثلا خواست قیافه بگیرد و خیلی سنگین و با تکبر داد زد:
- داش ممّد، بیا دم در رفیقات کارت دارن.
که من خندیدم و گفتم: بهبه داداشمون یه پا لاته ها.
که نگاه تندی انداخت و رفت داخل.
💢محمد که آمد دم در، گیر داد برویم تو. هرچه گفتیم نه، قبول نکرد. خانهای نقلی و داغان که ظاهرا طبقه پایین آن متعلق به حاج رضا دستواره بود که با زن و بچهاش آنجا زندگی میکرد.
💢به طبقه بالا رفتیم که پدر و مادرشان هم آمدند نشستند. حسین با همان قیافه سنگین آمد کنار محمد نشست. حاج خانم میان صحبتهایش، نگاهی به محمد انداخت و گفت:
- اینم که آبروی ما رو توی محل برده.
وقتی پرسیدیم چی شده؟ خود محمد گفت:
- هیچی بابا. حوصلهام سررفته بود، گفتم یه کاری کنم یه کم بخندیم. رفتم دم خونه عباس همسایه روبهروییمون و گفتم: میبخشید حاج خانم، عباس خونه است؟ که ننهاش گفت: "نه، عباس آقا جبهه است"
که منم گفتم:
"نه آبجی. عباستون شهید شده، فردا هم جنازهش رو میآرن تهران."
همه محل از این شوخی محمد ریخته بود به هم، ولی او خونسرد گفت:
خب حالا خواستیم یه ذره بخندیم.
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰