📖 #امانت_بازرگان
بازرگانی اندک مايه ، که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست اين امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان بعد از برگشت به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت کردم. اما در آنجا موشی زندگی ميکرد که تا من آگاه شوم همه را خورد بازرگان گفت راست میگويی موش خيلی آهن دوست دارد و دندان او بر خوردن آن قادر است. دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته بازرگان رفت و چون به سر کوی رسيد پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون دنبال او گشتند از پسر اثری نشد. پس در میان شهر خبر دادند. بازرگان گفت من عقابی ديدم که کودکی را ميبرد. مرد فرياد برداشت که دروغ و محال است، چگونه ميشود عقاب کودک را ببرد؟ بازرگان خنديد و گفت در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقاب هم کودک بيست کيلويی را می تواند ببرد؟ مرد دانست که قصه چيست ، گفت آری موش نخورده است! پسرم را بیاور و آهن ها را بستان. هيچ چيز بدتر از آن نيست که در سخن، کريم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰