»
#حڪـایــت
✍ شڪایت پیرزن از باد
⚪️ خداوند سلیمان (ع) را بر همہ موجودات مسخّر ڪردہ بود، روزے پیرزنے ڪہ بر اثر وزش باد از بام بہ زمین افتادہ بود و دستش شڪستہ بود نزد سلیمان آمد و از باد شڪایت ڪرد.
🔵 حضرت سلیمان (ع) باد را طلبید و شڪایت پیرزن را بہ او گفت.
🌊 باد گفت: خداوند مرا فرستاد تا فلان ڪشتے را ڪہ در حال غرق شدن در دریا بود، بہ حرڪت درآورم و سرنشینان آن را نجات دهم، در مسیر راہ، بہ این پیرزن ڪہ بر پشت بام بود برخوردم، پاے او لغزید و از بام بہ زمین افتاد و دستش شڪست، (من چنین قصدے نداشتم، او در مسیر راہ من بود و چنین اتفاقے افتاد.)
🌕 حضرت سلیمان (ع) از قضاوت در این مورد، درماندہ شد و عرض ڪرد: «خدایا چگونہ در مورد باد قضاوت ڪنم؟»
✨ خداوند بہ او وحے ڪرد: «بہ هر اندازہ ڪہ بہ آن پیرزن آسیب رسیدہ، بہ همان اندازہ (مزد درمان آن را) از صاحبان آن ڪشتے ڪہ بہ وسیلہ باد از غرق شدن نجات یافتہ اند بگیر و بہ آن پیرزن بدہ،
🌺 زیرا بہ هیچ ڪس در پیشگاہ من نباید ستم شود»
📔 داستان دوستان
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰
»
#حڪـایــت
♻️بهلول و اعرابی فقیر
💠 آورده اند که اعرابی فقیر وارد بغداد شد و چون عبورش از جلوی دکان خوراك پزی افتاد از بوی خوراکی های متنوع خوشش آمد و چون پول نداشت نان خشکی که در توبره داشت بیرون آورده و به بخار دیگ خوراك گرفته و چون نرم می شد می خورد .
🔶 آشپز چند دقیقه این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون خواست برود آشپز جلوی او را گرفت و مطالبه پول نمود و بین آنها مشاجره شد و اتفاقاً بهلول از آنجا عبور می نمود.
🔷 اعرابی از بهلول قضاوت خواست .
💠 بهلول به آشپز گفت:
این مرد از خوراکی های تو خورده است یا نه؟
🔶 آشپز گفت از خوراکی ها نخورده ولی از بو و بخار آنها استفاده نموده است.
💠 بهلول به او گفت:
درست گوش بده و بعد چند سکه ای از جیبش بیرون آورد یکی یکی آنها را نشان آشپز می داد و به زمین می انداخت و آنها را بر می داشت و به آشپز می گفت صدای پولها را تحویل بگیر.
🔶 آشپر با کمال تحیر گفت: این چه قسم پول دادن است؟
💠 بهلول گفت: مطابق عدالت و قضاوت من، کسی که بخار و بوی غذایش را بفروشد، باید در عوض هم صدای پول را دریافت نماید.
📔 حکایت های پند آموز بهلول
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰
#حڪـایــت
🔰داستان پندآموز پیرمرد فقیر و سگ گرسنه
🔶 یک پیرمرد کارگر که تقریباً ۵۰ سال داشت در یک گوشه ای از شهر زندگی میکرد. روزگار این مرد بیچاره چندان خوب نبود مرد بیچاره روز میرفت کار میکرد روزانه هر اندازه که کار میکرد شب همان را غذا با خود می آورد حتی بعضی روز ها نمیتوانست نفقه خانواده خودش را تأمین کند و شب را گرسنه صبح میکرد.
🔷 یک روز این پیر مرد تا شام کار میکند. شام هنگام در راه برگشت به خانه سه دانه نان از نانوائی با خود گرفت. در وسط راه ناگهان صدای فریاد سگی را میشنود. دلش آرام نمیگیرد میرود میبیند که در یک خرابه یک سک با چند تا توله خود خوابیده از گرسنگی حال حرکت در جانش نمانده بود. دلش برای سگ و توله هایش سوخت،
🍪 مرد از نانی که برای خانواده خود گرفته بود یک دانه اش را پیش سگ انداخت، سگ با خوردن این نان یک کم حرکت پیدا کرد. مرد نان دومی را نیز به سگ داد و بالاخره با یک نان به خانه برگشت.
🔶 بعد از گذشت چند روز این مرد چنان سرمایه دار شد که صاحب چند تا دکان در آن شهر شد مردم از این کار متحیر بودند.
🔷 خود مرد همچنان حیران بود که چطور به یک باره رحمت خدا بر او نازل گشت؟
بعد از فکر های زیاد دریافت که این همه ثروت نتیجه همان روزی بود که به سگ رحم کرده بود.
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰
#حڪـایــت
🔴 شخصے از روے غرور بہ نابینائے گفت:
مشهور است کہ خداوند هر نعمتے را کہ از روے حکمت از بنده اے مےگیرد، در عوض نعمت دیگر مےدهد چنانکه شاعر گوید:
چو ایزد زحکمت ببندد درے
ز رحمت گشاید در دیگرے
حال بگو بدانم خدا بہ جاے نابینائے چہ نعمتے بہ تو داده است.
🔵 نابینا فوراً گفت: چہ نعمتے بالاتر از اینکہ روی تو را نبینم!
و بہ این ترتیب، پاسخ آن عیبجوی مغرور را داد و او را سرافکنده ساخت.
📔 داستانها و پندها، جلد ۵
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰
#حڪـایــت
🔰 کی تو را گرسنه گذاشتم؟!
💠 علامه طباطبایی در زمینه مکاشفات خود حکایت می کند که:
🔸... من در نجف که بودم، هزینه زندگی ام از تبریز می رسید، دو سه ماه تأخیر افتاد و هر چه پس انداز داشتم خرج کردم و کارم به استیصال کشید.
📖 روزی در منزل نشسته بودم و کتابم روی میز بود، مطالب هم خیلی باریک و حساس بود، دقیق شده بودم در درک این مطالب، ناگهان فکر رزق و روزی و مخارج زندگی افکار مرا پاره کرد و با خود گفتم تا کی می توانی بدون پول زندگی کنی؟
💥به محض اینکه مطلب علمی کنار رفته و این فکر [ تهیه رزق و روزی] به نظرم رسید، شنیدم که، کسی محکم در خانه را می کوبد، پاشدم رفتم، در را باز کردم و با مردی روبه رو شدم، که دارای محاسن حنایی و قد بلند و دستاری بر سر بسته بود که، نه شبیه عمامه بود و نه شبیه مولوی، (دستار خاصی بود، با فرم مخصوص) به محض اینکه در باز شد، ایشان به من سلام کرد و گفتم: علیکم السلام
⚡️گفت: من شاه حسین ولیّ هستم، خدای تبارک و تعالی می فرماید:
⁉️در این هجده سال (از سالی که معمم شدم و به لباس خدمتگزاری دین درآمدم) کی تو را گرسنه گذاشتم که، درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی، خداحافظ شما!
⭕️در را بستم و آمدم، پشت میز مطالعه، آن وقت تازه سرم را از روی دستم برداشتم، در نتیجه سؤالی برای من پیش آمد و اینکه آیا من با پاهایم رفتم دم در و برگشتم؟!
⚪️ اگر اینجور بود، پس چرا الآن سرم را از روی دستم برداشتم؟! و یا خواب بودم، ولی اطمینان داشتم که، خواب نبودم، بیدار بودم، معلوم شد که، یک «حالت کشفی» برای من رخ داده بود.
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰
#حڪـایــت
🔷 مرحوم حجت الاسلام و المسلمین صفوی ریزی (ره) که از منبری های معروف و باسابقه اصفهان بود، روی ممبر تعریف کرده بود:
🔶 منزل ما خیلی مار داشت، با اینکه با ما کاری نداشتند، ولی چون توی رختخواب و لباسها و توی باغچه لول میزدند، ما دیگر خسته شده بودیم.
🔷 یک سال که حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی دوباره منزل ما آمده بودند، مادرم به من گفت: برو به بابات بگو به حاج شیخ بگوید مار در منزل ما زیاد است و ما راحت نیستیم و ایشان دعا کند این مارها بروند.
🔶 من آمدم جلوی شیخ به پدرم گفتم.
حاج شیخ فرمود: این بچه چه میگوید
گفتم: آشیخ ما منزلمان خیلی مار دارد کاری با ما ندارند ولی بچه ها می ترسند.
🔷 حاج شیخ "ثنار" (به پول آن روز) به من داد و فرمود: این پول را بگیر و برو فلفل سیاه بخر و بیاور.
من رفتم خریدم و آوردم.
🔶 حاج شیخ فرمود: چند نفر هستید؟
عرض کردم: هیجده نفر توی این منزل هستیم.
فرمود: برو از وسط باغچه خانه یک مشت خاک بیاور.
🔷 دیدم هیجده دانه فلفل جدا کرد و به آن دعایی خواند و فوت کرد و فلفل ها را روی خاکها ریخت و بعد فرمود: همان جا را بکن و اینها را دفن کن.
من همین کار را کردم و دیگر ماری در خانه پیدا نشد.
📔 داستان هایی از مردان خدا
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰
#حڪـایــت
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.
دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد.
دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد.
لذا گفت: عموجان چه گربه ی قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
رعیت گفت: چند می خری؟
گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد...
و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت:
عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه ی آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: قربان، من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام، کاسه فروشی نیست.
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐 @majma_alzakerin🔰