#حکایت
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبرای من دعا کن
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد
آن مرد گفت :
گردوها را می خوری نوش جان
ولی من صدای دعای تو را نشنیدم...
#بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خـدا داده ای
خـدا خـودش صدای
شکستن گردوها را شنیده است
اگه به کسی خوبی میکنید
سعی کنید بدون منت باشه
و بـه خاطر خـدا باشه.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پـروری داند.
https://eitaa.com/majmaolzakerinsalmanfarsi
#حکایت
✍مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آن دو نفر گفت: طلاها را بگذاریم پشت منبر... آن یکی گفت: نه ! گویا آن مرد نخوابیده و وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد. گفتند: امتحانش میکنیم کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم اگر بیدار باشد معلوم میشود. مرد که حرفای آنها را شنیده بود خودش را بخواب زد. آن دو، کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند پس حتما خواب است طلاها را بگذاریم پشت منبر... بعد از رفتن آن دو فرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...!
پس هیچوقت خودتون رو به #خواب نزنید.
#حکایت
#حکمت_لقمان
لقمان حکيم به فرزند فرمود:
اي جان فرزند، هزار حکمت آموختم که از آن، چهارصد انتخاب کردم.
و از چهارصد، هشت چيز برگزيدم که جامع جميع کلمات حکمت است.
فرزندم! دو چيز را فراموش مکن:
خدا را.
مرگ را.
دو چيز را هميشه فراموش کن:
خوبي که به هرکسي کردي.
بدي که هرکس با تو کرد.
و چهار چيز را نگهدار:
در مجلسي که وارد شدي زبان را.
بر سر سفرهاي که حاضر شدي شکم را.
در خانهاي که وارد شدي چشم را.
به نماز که ايستادي دل را.
#حکایت
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود،
بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد ،
تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد ،
تا او را نجات دهد و در مقابل،
گرگ مزدی به لک لک بدهد...
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد ،
و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد ؛
گرگ به او گفت:"
همین که سرت را سالم از دهانم ،
بیرون آوردی باید خدا رو شکر کنی...!"
حکایت خیلی از آدمهایی اطراف ماست...
#حکایت
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید !
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه..
اون یکی گفت : نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره ! گفتند : امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه !مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد ..
اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد . گفتند : پس خوابه ! طلاها رو بزاریم زیر جعبه ..
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن !!
یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد.
#انتخابات