eitaa logo
مجمع‌الذاکرین‌سلمان‌فارسی
253 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
733 ویدیو
308 فایل
*نه‌ هر کس‌ شد‌ مسلمان‌ می‌توان‌ گفتش‌ که‌ سلمان شد‌ که‌ اول‌ بایدش‌ سلمان شد و‌ آنگه‌ مسلمان‌ شد.* «مجمع‌الذاکرین‌سلمان‌فارسی» ‌درمنطقه‌مرکزی‌تهران‌دائرشده‌وباهدایت‌ خادم الشریعه شیخ محمدحسین شکروی ودیگراساتیدانجام‌وظیفه‌می‌کند.
مشاهده در ایتا
دانلود
در قندهار شخصي از نيكان به نام «محب علي» مشهور بود و محبت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام تمام دل او را احاطه كرده و به درجه عشق به آن بزرگوار رسيده بود. به طوري كه هرگاه به او مي‌‏گفتند محب علي «بيدار علي ‏باش» از حال طبيعي خارج مي‏‌شد و بي‏‌اختيار اشكش جاري مي‏‌گرديد. چون از دنيا رفت و در غسالخانه غسلش می‌‏دادند ، رفقايش گريه مي‌‏كردند ، رفيقي در آن حال او را صدا زد و گفت : محب علي «بيدار علي ‏باش» ناگاه دست راستش بلند شد و آرام آرام بر سينه خود گذاشت. چون اين موضوع فاش شد شيعيان قندهار دسته، دسته براي تماشا آمدند و چون آن منظره را مي‌‏ديدند همه از روي شوق گريان مي‌‏شدند و تا آخر غسل دادن همينطور دستش روي سينه‏‌اش بود. علی یا علی، علی یا علی علی یا علی ، علی یا علی یمن از عقیق تو آیتی چمن از رخ تو روایتی شکر از لب تو حکایتی اگرش چه غنچه تو وا کنی بنما ز لب تو تکلمی بنما ز غنچه تبسمی به تکلّمی و تبسمی همه دردها تو دوا کنی علی یا علی، علی یا علی علی یا علی ، علی یا علی
نقل می کنند در زمان آیت الله خوانساری فردی خدمت ایشان می رسد و عرض می کند که: برادری دارم که گنهکار، هر گناهی که شما فکرش را بکنید انجام داده است و خالفی نیست که نکرده باشد. پدر مادر و برادر خواهر از دست او عاصی و ناراحت شده ایم، می خواهم اگر اجازه بدهید او را خدمت شما بیاوریم، نصیحتی به او بفرمایید انشالله که تأثیر گذار باشد . آیت الله خوانساری فرمودند: با این اوصاف نصیحت من هم کارساز نیست، تنها یک راه را می شناسم که اگر در مسیر این راه قرار گرفت و تأثیری در او داشت بیاوریدش نزد من که من هم نصیحتی برای او داشته باشم و اگر این راه جواب نداد که دیگر رهایش کنید، اصلاح نمی شود. او را به کربلا ببرید، اگر در حرم امام حسین گریه کرد، یعنی اینکه در درون او هنوز نوری وجود دارد و قابل اصلاح و نصیحت پذیر است وگرنه که هیچ. این فرد تعریف می کند که ما این برادرمان را با هزار ترفند و بهانه که بیا تو مراقب ما باش و ... به کربلا بردیم، بین راه که هیچ حسی نداشت ... اصلا این چیزها را قبول نداشت ما و زائرها رو مسخره می کرد... وقتی نزدیک صحن و حرم حضرت شدیم دیدم که او سرش را پایین انداخت  و وقتی وارد حرم امام حسین(ع)   شدیم، گریه که هیچ، ضجه می زد. بعد در حرم توبه واقعی کرد و درستکار شد. بعدها جریان را به (ره) نقل کردند: ایشان فرمودند: به چیز دیگری نیاز نیست نور امام حسین در قلب آن جوان کار خودش را کرده است.
ادب جناب (ره) به ساحت مقدس حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) 🔰 مرحوم حاج شیخ اسماعیل انصاری زنجانی نقل مى‌کند: 🔰حجت الاسلام والمسلمین ادیب نیشابوری نقل می‌فرمود: روزی به همراه یکی از دوستان به عیادت مرحوم علامه امینی رفتیم. 🔰عرض کردم: اجازه می‌دهید مطلبی از محضرتان بپرسیم و استفاده کنیم؟! 🔰فرمود: مطلب در چه رابطه‌ای است؟! 🔰 گفتم: درباره حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله علیها... 🔰فرمود: باید بنشینم؛ چون من دور از ادب می‌دانم که نام حضرت فاطمه سلام‌الله علیها را بشنوم، یا نامش را بگویم، در حالتی که پایم را دراز کرده و خودم در بستر باشم..! 🔰علامه که به شدت بیمار بود، به خود حرکتی داد که برخیزد و بنشیند؛ اما اهل خانه اشاره کردند که نگذارید آقا از جا برخیزد؛ چون نباید بنشیند یا بایستد. 🔰 ما هر چه اصرار کردیم ننشیند، قبول نکرد و فرمود: چگونه می‌شود نامی از حضرت زهرا سلام‌الله علیها برده شود و من خوابیده باشم؟ خاطرات زهرایی سلام‌الله علیها، انصاری، صفحه۱۰۰ https://eitaa.com/majmaolzakerinsalmanfarsi
زمانی علمای اهل تسنن، مرحوم صاحب کتاب الغدیر را برای صرف شام دعوت می کنند؛ اما علامه امینی امتناع می ورزد و قبول نمی کند. آنها اصرار می کنند که علامه امینی را به مجلس خود ببرند.  به علت اصرار زیاد، علامه امینی دعوت را  می پذیرد و شرط می گذارد که فقط صرف شام باشد وهیچ گونه بحثی صورت نگیرد. آنها نیز می پذیرند. پس از صرف شام، یکی از علمای اهل سنت که در آن جمع،تعداد زیادی از علما نشسته بود (حدود ۷۰ الی ۸۰ نفر) می خواست بحث را شروع کند که علامه امینی گفت : قرار ما این بود که بحثی صورت نگیرد. اما باز آنها گفتند : پس برای متبرک شدن جلسه از همین جا هر نفر یک حدیث نقل کند تا مجلس نورانی گردد. ضمناً تمام حضار درجلسه حافظ حدیث بودند و حافظ حدیث به کسی گفته می شود که صد هزار حدیث حفظ باشد. آنان  شروع کردند یکی یکی، حدیث نقل کردند تا اینکه نوبت به علامه امینی رسید . علامه به آنها گفت، شرطم بر گفتن حدیث این است که  ابتدا همگی بر معتبر بودن یا نبودن سند حدیث اقرار کنید . همه قبول کردند . سپس علامه فرمود : قال رسول الله صلی الله علیه وآله: من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیة. (هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است) سپس از تک تک حضار در جلسه در رابطه  با معتبر بودن حدیث اقرار گرفت و همه، حدیث را تایید کردند . علامه فرمود : حال که همه حدیث را تایید کردید یک سوال از شما دارم. و بعد از آن،  از تمام افراد حاضر در آن جمع پرسید : آیا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) امام زمان خود را می شناخت یا نمی شناخت ... ؟ اگر می شناخت، امام زمانِ فاطمه  (سلام الله علیها) چه کسی بود؟ تمام حضار مجلس به مدت ربع ساعت ، بیست دقیقه ساکت شدند و سرشان را به زیر انداختند و چون جوابی برای گفتن نداشتند یکی  یکی جلسه  را ترک کردند و با خود می گفتند  اگر بگوییم  نمیشناخت ، پس باید بگوییم که فاطمه (سلام الله علیها) کافر از دنیا رفته است و حاشا که سیدة نساء العالمین کافر از دنیا رفته باشد. و اگر بگوییم می شناخت، چگونه بگوییم امام زمانش ابوبکر بوده؟در حالی که بخاری سرشناس ترین عالم اهل تسنن گفته: ماتت و هی ساخطة علیهما فاطمه (سلام الله علیها) در حالی از دنیا رفت که به شدّت بر ابوبکر و عمر غضبناک بود. و چون مجبور می شدند بر حقانیت و امامت علی بن ابیطالب  علیه السلام اقرار بورزند سکوت کرده و جلسه را با شرمندگی ترک کردند.
ایام بود . من در شمیران پای منبر می رفتم، به مناسبت ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها ده شب مراسم عزاداری بود، منبرش که تمام شد، برگشت به من گفت که فلانی! پولدار شدیم، حالش را داری بیا تا برویم؟ گفت: پس ماشینت را روشن کن برویم ، ماشین را روشن کردیم و نشست بغل دست ما و گفت: راست برو میدان بهارستان. با هم آمدیم میدان بهارستان سابق،دیدم چند تا زنِ... گوشه و کنار میدان ایستاده بودند. یکی جوان تر بود، سید گفت : برو آن جوان تر را صدا بزن بیاد. ما رفتیم و دیدیم دختر جوانی است اشاره کردم: بیا، خوب ماشین هم داشتیم و فکر کرد ما هم اهل معصیت هستیم و راه افتاد اومد دم در ماشین، همین که خواست در را باز کند و بنشیند، سید شیشه ماشین را پایین داد و دست کرد تو جیبش و پاکت پولش را در آورد و گفت: دخترم ! من ده شب برای مادرم زهرا علیها السلام منبر رفتم، این پول را امشب به عنوان پول منبر و روضه به من دادند،آدرسم را هم پشتش نوشتم، این پول را بگیر و به خانه ات برو و تا تمام نشده از خانه بیرون نیا، پولت هم که تمام شد، آدرس و تلفنم را هم نوشته ام، بیا من پول بهت می دهم، خرجی ات را می دهم، شوهرت می دهم، جهیزیه برایت تهیه می کنم، تو جوانی ، دخترم حیف است دامنت را از الان به معصیت آلوده کنی. هر سخن از دل بر آید، لاجرم بر دل نشیند من دیدم که این دختر منقلب شد،یک مرتبه اشک بر صورتش نشست و پاکت پول را گرفت: و گفت: آقا به مادرتان زهرا علیها السلام دیگر گناه نمی کنم.
معاویه، عمرو بن عاص را با شش هزار تن به مصر فرستاد، در حالى كه بكر عامل و كارگزار على علیه السّلام در مصر بود. عمرو عاص حركت كرده و در نزدیكی هاى مصر فرود آمد. طرفداران عثمان پیرامون او جمع شدند و او در بین آنها اقامت كرد و به محمّد بن ابى بكر چنین نوشت: "اى پسر ابوبكر، من نمى‏خواهم كه بر تو چیره شوم. آگاه باش كه مردم این شهرها بر علیه تو جمع گشته اند و همگى متحداً بر تو شوریده اند و از اینكه تو را پیروى كنند، پشیمان‏ هستند. و هرگاه كارد به استخوان برسد، تو را دستگیر می كنند. من تو را نصیحت می كنم كه از مصر خارج شوى والسلام." همچنین عمرو نامه اى را كه معاویه خطاب به محمد بن ابوبکر نوشته بود، فرستاد. در آن نامه چنین آمده است: "ما كسى را سراغ نداریم كه پیش از تو بر عثمان ستم روا داشته و به او صدمه زده باشد. تو در شمار كسانى هستى كه بر علیه او سخن چینى كرده اى و در ریختن‏ خونش شركت داشتی. آیا گمان دارى كه من این همه را نادیده می گیرم و یا فراموش می كنم... اینك من گروهى را كه تشنه خون تو هستند و بر جهاد در راه كشتن تو، به خدا تقرب می جویند، بسوى تو روانه کردم. ..." بالاخره عمرو بن عاص و دوستش، معاویة بن حُدَیج، پس از کشتن برخی از یاران محمد بن ابوبکر، از جمله کنانة بن بشر، او را پیدا کردند و به زندانی در مصر بردند. ابتدا از خوردن آب منعش کردند تا تشنگی او را از پا درآورد و سپس او را کشتند و در بدن الاغ مرده ای گذاشتند و آتش زدند!!! خبر كشته شدن محمّد بن ابوبکر كه به معاویه و یارانش رسید، خیلى شادمانى و خوشحالى كردند و خبر كشته شدن محمّد و شادمانى معاویه را كه به على علیه السّلام رساندند، فرمود: به همان اندازه كه آنها شادى می كنند، ما اندوهگینیم و از آغاز جنگ تا كنون، من درباره هیچ كس به این اندازه ناله و اندوه نداشته ام. او دست پرورده من بود و من او را فرزند خود می شمردم و این همه حزن و اندوه بی جهت نیست. ... این قربانى را در راه خدا می دهیم. رضوان خداوند به محمد‌‌بن‌ابی‌بکر
یکى از طلبه هاى نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟! شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فجل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو : به آسمان رود و کار آفتاب کند .  پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است ، شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !! بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) ، پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند، و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند !! وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند ، مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) ، فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید ، و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید ، و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید . مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد ، و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود.  فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند ، و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است . هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند ، و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید . چون صیغه جارى شد ، طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟ راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم . به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم : حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر (علیه السلام) قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم ، و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم . شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم : به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است . راجه سجده شکر کرد و خواند : به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند * به آسمان رود و کار آفتاب کند.
🔴دفاع نکردن از حق معصومین !!!!! روزی عقربی یکی از دوستان امیرالمومنین(عليه السلام) را نیش زد ، و سریعا نزد آمد...حضرت به او فرمود: بر اثر این نیش نمی میری برو، او رفت و پس از مدتی آمد و عرض کرد : یاامیرالمومنین بر اثر آن نیش عقرب دوماه زجر کشیدم. حضرت به او فرمود: میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟ عرض کرد: خیر. حضرت فرمودند : چون یک بار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این نیش عقرب بخاطر آن است. ،ج۱۲ ،ص۳۳۶
سالی ناصرالدین شاه به مرض سختی مبتلا گردیده بود که معالجه اش در تهران مُیسّر نگردید. نذر کرد در صورتی که بهبودی یابد پانزده روز کفشداری و جاروب کشی صحن مقدس امام هشتم (علیه السلام) را به عهده گیرد. لذا وقتی که سلامتی برای او حاصل می شود نذر به جا آورده و به این مناسبت نیز شعری سروده و دستور می دهد آن را بالای کفش کَن حرم مطهر حضرت رضا(علیه السلام) کتیبه کنند؛ آن شعر این است: کجا هوای شهنشاهی زمین دارم که کفش داری سلطان هشتمین دارم سزد که فخر کنم بر شهان به روز جزا به کفش داری سلطان دین امام رضا. 📚دیوان کامل ناصرالدین شاه قاجار؛ص۱۸۲