#متن_روضه_های_شب_سوم_محرم_حضرت_رقیه_(س)🔰
– مجتبی رمضانی
گفت : رفتم در ِ خونه ی شهید،خبر شهادت بدم،در زدم،خانومش اومد دَم در،مقدمه چینی کردم بهش بگم خبر شهادت رو، از حرف های من شک کرد،چشماش پر اشک شد، گفت: اگه شهید شده دیگه هیچی نگو،گفتم:چرا؟گفت:دخترش داره میآد دَم در. گفت:بچه اش داره میآد. دیدم صدای پای بچه داره میآد،گفتم:باشه من هیچی نمی گم. یه دفعه دیدم یه دختر سه ، چهار ساله اومد دَم در؛ گفت:عمو تو رفیق بابای منی؟ گفتم:بله، گفت: یک دقیقه صبر کن!رفت داخل خونه، یک دفعه دیدم با کیفش اومد دَم در؛ عمو نری، کیفش رو باز کرد ،گفت:عمو برا بابام یه نقاشی کشیدم. برو بهش بگو زود بیاد ببینه. قول میدی بهش بگی؟گفتم:باشه بهش میگم. خانمش گریه شد من هم گریه شدم خداحافظی کردم رفتم، رفتم معراج الشهداء، روز بعد مردم، خانواده های شهدا دونه دونه می آمدند، می خواستند بدن عزیزشون رو تحویل بگیرن، دَم در ، جلوی بچه کوچولو ها رو میگرفتند نمی گذاشتند بیان داخل، میگه : من اونجا قدم میزدم،دیدم یکی داره میگه عمو، نگاه کردم دیدم همون بچه است،گفتم:ولش کن بذار این یه دونه بیاد،بیا عمو، اومد کنارم؛ گفتم: جونم عمو؟ گفت: مادرم گفت:بابام اینجاست. من رو ببر نقاشیم رو بهش نشون بدم، آوردمش کنار تابوت، کتاباشو توی تابوت خالی کرد، هی ورق زد، گرفت جلو صورت بابا،” از اینجا می خوام ببرمت جای دیگه” گفت:بابا،بابا،بابا. بابا برات نقاشی کشیدم؛ بابا دستام رو نگاه کن.
امشب خدا دعای مرا مستجاب کرد
بابا مرا برای خودش انتخاب کرد
من که توان پا شدن از جا نداشتم
خیرش دهد عمه دوباره ثواب کرد
امشب دختر خانم ها منو ببخشن، مخصوصاً اونها که بابا ندارند، دختر خیلی بابایی است،بخدا بابایی است
با این که من خودم پر درد و جراحتم
زخم لب تو زخم دلم را کباب کرد
دروازه ی پر ازغم ساعات یک طرف
ما را یزید وارد بزم شراب کرد
در راه، شام دختر تو تازیانه بود
عمه تمام خرج سفر را حساب کرد
همه اش می اومد دور من، عمه ام رو می زدند، بابا به من می گفتند گریه نکن، من نمیتونستم بابا.
زجری که من کشیدم از دست های زجر
عکس کبود از من دوردانه قاب کرد
گفتم نزن بال و پرم درد می کند
اما چه سود خواهش من را جواب کرد
من نذر کرده ام که ببوسم لب های تو
حالا خدا دعای مرا مستجاب کرد
حسین….
رقیه سر رو بغل گرفته
زیباترین مسافر دنیا خوش آمدی
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی
سرمای این خرابه فراموشمان شده
از وقتی تو اومدی غصه ها یادم رفته بابا
دل گرمی خرابه نشینا خوش آمدی
این شهر با رقیه تو قهر کرده است
هم صحبت سه ساله ی تنها خوش آمدی
رگ های گردنت چقدر نامرتب است
با تو چه کرده اند چرا ناخوش آمدی
خیلی شدم شبیهه مادر بزرگ
بابا یادته برام تعریف می کردی،میگفتی مادرم رو زدند،
همه ی دنیا رقیه است، بهترین نوا رقیه است
کی میتونه بگه امشب ،شب زهرا یا رقیه است
یکی یاس ِ یکی احساس، دختر ِ چو مادر حساس
یکی در قلب علی و ، یکی رو شونه ی عباس
یکیشون شیرین زبونه، یکی از خدا نشونه
یکیشون مثل پرستو، یکی مثل آسمونه
یکیشون داغ پسر داشت، اون یکی داغ پدر داشت
یکی داشت معجر پاره، یکی چادر خاکی به سر داشت
یکی گوشش لخته خون داشت، یکی دندوناش نشون داشت
یکی از غم بی تکلم، یکی لُکنت زبون داشت
یکی جسم لاغرش سوخت،یکی کُل پیکرش سوخت
یکی در حال فرار و یکی پشت در پرش سوخت
یکی موهاش و کشیدن، یکی پهلوش و دریدن
یکی دندوناش شکست و یکی بازوش و شکستند
یا حسین غریب مادر تویی ارباب دل من
یه گوشه چشم تو بسه واسه حل مشکل من
یه روزی میآد آقا جون، که رو چشمم پا بذاری
میبریم تا کربلا و نمیذاریم تو خُماری
یل کربلا اباالفضل قربون اون قد و بالات
همچین که روح از بدن این دختر جدا شد، زینب فرستاد برید یه غساله خبر کنید،اومدند در خونه ها رو زدند، یه دفعه برگشت،گفت:خانم میگن ما فقط مسلمان غسل میدیم، یکی نگفت:این نوه ی پیغمبره، یکی پیدا شد، اومد همچین که خواست غسل رو شروع کنه، همچین که خواست لباس رو از بدن جدا کنه، سرش رو انداخت پایین از خرابه بره، خانم فرمود کجا میری؟خانم این بچه چه دردی داشته؟ همه ی بدنش کبوده، همه بدنش زخمه، گفت:اینها جای تازیانه است، اینجا یه غسال بود دست از غسل برداشت،یه جا هم بود امیرالمؤمنین، اسماء میگه دیدم غسل نمیده، رفت کنار دیوار، میگه:وای خانمم، اسماء بدن کبوده، زن و مرد صدا بزنید یا زهرا
**********