eitaa logo
✨مـــــــــــــــــاج✨ (موکب امام جواد علیه السلام)
589 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
44 فایل
✨اصلا یه جور دیگه‌یی حالم خوب میشه وقتی میفهمم همه‌ش کار خدا بوده :)💞 (مــــــــــــــــــــاج) هیئت فرهنگی مذهبی و موکب امام جواد علیه السلام شهرستان مرودشت لینک ناشناس مون https://harfeto.timefriend.net/17295714423851 ارتباط با ادمین @admin_maj
مشاهده در ایتا
دانلود
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مه همه جا را گرفته بود چشم‌هایم جایی را به ‌درستی نمی‌دیدند ... دستانم را بی‌هدف در هوا چرخاندم و با تمام وجود فریاد کشیدم : کسی نیست ... آهای کسی نیست... از میان مه غلیظ پیکر مردی را دیدم که به سمتم می‌آمد خوشحال شدم و به طرفش دویدم دستانش را دراز کرد به دستان مردانه‌اش نگاه می‌کردم برایم آشنا بودند اما نمی‌توانستم تشخیص بدهم که دستان چه کسی است. پشت سرم را نگاه کردم هیچ چیزی جز مه نبود رو به مرد گفتم : داشتم از ترس غش می‌کردم ممنون اومدید کی هستید شما ؟ حرفی نزد فقط دست‌هایش را به نشانه‌ی این‌ که دستش را بگیرم حرکت داد هیجان‌ زده دستان لرزانم را به طرفش بردم یک‌صدایی در گوشم فریاد می‌زد دستش را بگیر و خودت را نجات بده و یک ندایی در قلبم می‌گفت او یک غریبه است و نامحرم ، نگاهم به دست‌های لرزان خودم و دستان محکم او خیره بود ... صدای بی‌امان زنگ تلفن از سمتی دور به گوشم رسید مثل مسخ شده‌ها بی‌اختیار به سمت صدا حرکت کردم در حال دور شدن برگشتم تا هیبت مردانه‌اش را برای آخرین‌بار ببینم ، تصویر عجیبی بود مه غلیظ و مردی ناشناس با دست‌هایی که در هوا منتظر بود... دلم می‌خواست برگردم مه را کنار بزنم دست‌هایش را بگیرم... صدای زنگ هشدار تلفن قطع نمی‌شد قدم‌هایم بی‌اختیار مرا به سمت صدا برد. چشم‌هایم را به‌سختی باز و بسته کردم هنوز خواب‌ و بیدار بودم یک‌باره مثل برق گرفته‌ها روی تخت نشستم هراسان زنگ هشدار تلفن را قطع کردم و با دیدن ساعت محکم روی سرم زدم : خااااک تو سرت ده دقیقه دیگه نمازت قضا می‌شه بدبخت تو آدم نمی‌شی ... از تخت شیرجه زدم پایین و به دست‌شویی رفتم به‌ در و دیوار می‌خوردم وضو گرفتم و چادر نمازم را کج‌وکوله سر کردم ، یک مهر از روی میز شلوغ برداشتم: الله‌اکبر... السلام‌علیکم و رحمت‌الله و برکاته ... با یک حرکت از روی تخت گوشیم را قاپیدم و با نگاه به ساعت آهی از سر آسودگی کشیدم حال کسی را داشتم که انتهای مسابقه دو و میدانی از روبان قرمز رد شده لبخندی از سر رضایت زدم که : بععله بالاخره در دقایق آخر نماز رسیده بودم پیروزمندانه همان‌طور که نفس‌نفس می‌زدم به اتاق شلوغ نگاهی انداختم و برنامه امروزم را در ذهنم مرور کردم از هیجان کار امروزم لرزه شیرین بر بدنم نشست ... تا ظهر به کارهای عقب افتاده ام رسیدم و مثل همیشه وقت رفتن فرصتی برای کمک به مادرم نداشتم با شرمندگی به او و ظرف‌های نشسته‌ی نهار نگاه کردم. گوشیم زنگ خورد به تأکیدات آقای رضوی عادت داشتم لب‌ و لوچه ام آویزان بود اما سعی می‌کردم لو نروم پس با لحنی مؤدب گفتم : _سلام روزتون بخیر +سلام خانم ابراهیمی دیر نکنی ها _چشم چشم خیالتون راحت دارم حرکت می‌کنم +رکوردر باتری رم همه‌چی رو برداشتی _بله بله خیالتون راحت +خانم ابراهیمی دیگه توصیه نکنم همه‌چیز و ضبط کنید سوال‌های خوب بپرسید توی این یک ماه ببینم چه می‌کنید دیگه _بله حتما + از اون‌جا دراومدید بهم خبر بدید ببینم چی شد _چشم امری ندارید +برید به خدا می‌سپارمتون _خدانگهدار +با خودم گفتم: یه چیز و چند بار می‌گی بچه نیستم که ... اما ته دل خودم هم شور میزد : _خدایا الهی فدات بشم دوهزار تومن نذر امامزاده حسن می‌کنم خودت همه چیزو ختم بخیر کن. سه سالی هست که در کنار تحصیل با این نشریه همکاری می‌کنم هم کارم و هم محیط کارم را خیلی دوست دارم اما این‌بار و این ماموریت برای همه ما فرق می‌کرد. هوای سرد اواخر پاییز وادارم کرد تا پیچ بخاری پراید را تا آخر بپیچانم طبق معمول صدای ضبط ماشینم زیاد بود و با ریتم مداحی سرعت رانندگی من هم تغییر می‌کرد در حال زمزمه کردن مداحی بودم که یاد خواب دم صبح افتادم و آه کشیدم، هرچقدر در خواب گیج بودم و او را نمی‌شناختم در بیداری برایم آشنا بود بی‌اختیار قطرات اشک گرم بر گونه‌هایم می‌ریخت از دور گنبد امامزاده حسن را دیدم و دست بر سینه عرض سلام کردم همان‌طور که در حال رانندگی بودم گوشی را برداشتم و فایل صوتی ضبط کردم: سلام نسرین جان خوبی خوشی دختر خوب من بالاخره دارم میرم پیش استاد مقدم دعا کن دیگه خواهر جان راستی دیشب خواب آقا رسولو دیدم. بعد با هیجان ادامه دادم : نسرین اونننقدر از خودم خوشم اومد تو خواب هم می‌دونستم نامحرمه و رعایت میکردم، درسته جوابم منفیه اما لطفاً برام ازش خبر بگیر خوابشو دیدم نگرانش شدم جوون مردم ببین در چه حاله من دیگه رسیدم دفتر خانوم مقدم دو سه ساعت دیگه بهت زنگ می‌زنم . ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ @mokeb_hazrat_javad
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 حسابی کلافه شده بودم. نمی‌فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن. از طرف خانم‌ها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.😐 اون هم وسط دانشگاه😐 وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.😑 اونم با چه کسی! اصلاً باورم نمی‌شد. عجیب‌تر این‌که بعضی از آن‌ها حتی مذهبی هم نبودند..☹️ به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی‌شد..! براش حرف و حدیث درست کرده بودند! مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😬 برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمی‌شد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف می‌زد تن صداش موج خاصی داشت😁😅 از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته‌ بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می‌پوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار. توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود😑 یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد😐😂 راه که می‌رفت کفشش رو روی زمین می‌کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می‌دیدمش به دوستام می‌گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😑😂 به خودشم گفتم..! اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم😤 دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته😦😐 نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچه‌ها گفتم. ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه😁 زور می‌زد جلوی خندش رو بگیره😂 معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع می‌رفتیم با دوستش اون‌جا می‌پلکیدند😒 زیرزیرکی می‌خندیدم و می‌گفتم بچه‌ها باز هم دار و دسته محمد خانی😂 بعضی از بچه‌های بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف. بین مخالفان معروف بود به تندروی کردند اما همه ازش حساب می‌بردن .. برای همین ازش بدم میومد فکر می‌کردم از این آدم‌های خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است😒 اما طرف‌دارزیاد داشت. خیلی‌ها می‌گفتند: مداحی می‌کنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست! اما توی چشم من اصلاً این‌طور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آن‌ها می‌خندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست 😏 ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌‌✍🏻⁩«محمدعلۍمحمدۍ🌿» 🌨 ❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
4.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌱👈 رَه توشه‌ی زوّار ( ) ✅به هیچ وجه این فایل ها رو از دست ندین! الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌ https://eitaa.com/majmedia_ir ۰۰۰۰┅═✾🖤✾═┅۰۰۰۰ https://chat.whatsapp.com/GvNHz7AQJAi270D8WfzGAa