eitaa logo
، اشعارمجنون کرمانشاهی(حاج آرمین غلامی)
626 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
934 فایل
اشعار ناب آیینی اثرشاعر ومداح اهل بیت (ع)حاج آرمین غلامی متخلص به (مجنون کرمانشاهی) شاعر۱۱/کتاب شعرآیینی،عاشقانه(فارسی،کردی)
مشاهده در ایتا
دانلود
کرامت امیرالمومنین.ع.mp3
7.93M
📝داستان بسیار جالب و آموزنده از یاور مظلومان :  .حاج آرمین غلامی 👇👇
🍂🌺🍂🌺🍂🌺🤞🤞 📝داستان بسیار جالب و آموزنده از یاور مظلومان :  .حاج آرمین غلامی ✍زید نساج می‏ گوید:  در کوفه ساکن بودم و همسایه‏ ای داشتم که روزهای جمعه جایی می‏ رفت و من نمی‏ دانستم کجا می‏ رود، یک روز به او گفتم، روزهای جمعه کجا می‏روی؟ گفت: من به نجف برای زیارت علی(ع)می‏روم. گفتم: این هفته که خواستی بروی، مراهم با خود ببر، قبول کرد  من روز جمعه داخل خانه معطل شدم ولی نیامد. بلند شدم به درخانه‏ اش رفتم و در زدم، عیالش عقب در آمد و گفت: کیه؟! 🔹به زنش گفتم: بنا بود آقا بیاد مرا خبر کند برویم نجف! گفت: لابد فراموش کرده است.  با خودم گفتم تنها می‏روم، آمدم رسیدم نزدیکی‏های مسجد حنّانه، نزدیکی این مسجد یک چاهی معروف است که این چاه، همان چاهی است که شب‏ها امام علی(ع)می‏ آمد و سرش را درون چاه کرده و درد دلش را به چاه می‏ گفت.  یک وقت دیدم همسایه ام لب این چاه ایستاده، سطل داخل چاه انداخته تا آب بکشد و غسل بکند.  🔸پشتش طرف من بود نگاه کردم دیدم یک زخمی روی شانه راستش است به اندازه یک وجب. تا رویش را برگرداند و دید من می‏ آیم و این زخم شانه‏ اش را دیدم خیلی ناراحت شد، رفتم سلامش کردم، فلانی بنا بود، مرا هم خبر کنی و منم بیایم؟! گفت: یادم رفت. گفتم : این زخم روی شانه‏ ات چیست؟! گفت چه کار داری، خیلی اصرارش کردم، گفت: تا زنده‏ ام به کسی نمی‏گوئی؟! گفتم: نه! 🔹گفت: فلانی! ما ده نفر بودیم و هر شب می‏ رفتیم سر راه مردم را می‏ گرفتیم و دزدی می‏ کردیم، و به عیش و عشرت گناه می پرداختیم . یک شب به خانه آمدم در میان خانه مست ولایعقل افتاده بودم، یک وقت عیالم شمشیرم را آورد و گفت: آی مرد فردا شب رفقای تو بخانه ما می‏ آیند، هیچی نداریم، بلند شو بُرو سر راه بگیر و چیزی پیدا کن و بیاور. گفت: من نصف شب حرکت کردم آمدم دم دروازه کوفه، نم نم باران هم می‏ آمد گاهی هم رعد و برق جستن می‏کرد، 🔸یک وقت برقی جستن کرد و وسط راه را نگاه کردم دیدم دو سیاهی می‏ آید، خوشحال شدم که دست خالی بر نمی‏ گردم. یک مقداری گذشت، برق دیگری جستن کرد این دو نفر نزدیکتر شده بود  دیدم زن هستند، گفتم: زور یک مرد به دو زن بهتر می‏ رسد اگر دو مرد بودند کارم مشکل‏ تر بود، نزدیکتر آمدند یک برق دیگر جستن کرد، 🔹نگاه کردم و دیدم یکی از آنها پیر و دیگری یک دختر جوان و بسیار زیبا، شیطان مرا وسوسه کرد، رفتم جلو، آنچه طلا و خلخال و نقره و لباس داشتند از اینها گرفتم تا خواستم دست خیانت طرف دختر دراز کنم یک وقت پیر زن به التماس افتاد و خودش را روی قدمهایم انداخت و گفت:  ای مرد: هر چه طلا و لباس زیور داشتیم بُردی ، ولی دست درازی به طرف این ناموس نکن!  🔸این دختر یتیمه است، مادر ندارد و فردا شب هم زفاف این دختر است و من خاله این دختر هستم. این دختر، امشب خیلی به من اصرار کرد و گفت خاله جان! من فردا شب به خانه شوهر می‏ روم و مشکل می‏دانم به این زودیها به من اجازه بدهند تا بروم قبر علی(ع)را زیارت کنم. امشب می‏ خواهم او را برای زیارت آن حضرت به نجف ببرم! 🔹هرچه از زیور آلات ما گرفتی مال تو باشد ولی آبروی این دختر نبر !   هر چه این پیره‏ زن التماس کرد، در من اثر نکرد و گفتم: فایده‏ ای ندارد. دیدم خیلی پافشاری می‏کند، یک شمشیر حواله پیر زن کردم، ترسید و بیچاره کنار رفت، خواستم دست خیانت و تجاوز به سمت آن دختر دراز کنم  یک وقت دیدم دختر رویش را به طرف حرم امیرالمؤمنین برگردانید و با دلشکسته صدا زد یا علی(ع) خَلِّصْنی ای علی(ع) خلاصم کن. 🔸یک دفعه صدای سُم اسب شنیدم تا نگاه کردم دیدم سواری کنار ما ایستاد و به من تندی کرد و صدا زد؛ ای بی‏حیا دست از این دختر بردار. از آن غروری که در من بود گفتم: اوّل خودت را از دست من خلاص کن بعد شفاعت این دختر را بکن ؛ تا این جسارت را کردم یک شمشیری حواله شانه من کرد، من بی‏ حال روی زمین افتادم ولی گوشهایم می‏ شنید که آقا به آن پیرزن و دختر می‏ فرماید: طلاها و لباسها و خلخالها را بردارید از همینجا برگردید، علی(ع) زیارت شما را قبول کرد. 🔹یک وقت دیدم پیره‏ زن صدا زد: ای آقا تو که جوانمردی کردی و ما را از دست این ظالم نجات دادی، محبّت دیگری هم به ما بنما، چند قدمی همراه باش تا کنار قبر علی(ع) که آرزوی زیارت آقا به دل این دختر نماند. یک وقت شنیدم آن آقا صدا زد آی زنها من امیرالمؤمنین علی هستم ، تا متوجه شدم که او امام علی بن ابیطالب (ع) است. از کار خود پشیمان شدم. فورا خودم را به پای حضرت علی(ع)انداختم. 🔸عرض کردم آقا من توبه کردم مرا ببخش حضرت فرمود: اگر واقعا توبه کرده باشی خدا می‏ پذیرد. عرض کرم: آقا این زخم خیلی مرا آزار می‏ دهد. آن حضرت مشتی خاک برداشت و بر پشت من زد. زخم من خوب شد ولی اثر آن برای همیشه بر پشتم باقی ماند. 📚کتاب امامت  نویسنده : شهید آیت الله دستغیب