#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_هفتم
از خدا و معنویات صحبت میکردند...
منم اینجور بحث ها رو دوست داشتم!
اما یک چیزایی عنوان میکردند که با اعتقادات مذهبی من سازگار نبود!
مثلا میگفتن تو قرآن اومده نماز را بر پا دارید نه اقامه کنید!
و نماز هر کار خوبی هست که ما انجام میدیم!
پس کار خیر بکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رو نمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم!
یا اینکه پیغمبران و امامان هم مثل ما هستند و هیچ اجر و قرب بیشتری ندارند و ما میتونیم با اتصال بر قرار کردن با شعور کیهانی و عالم ماورایی به مرتبه ی پیغمبران و امامان برسیم!
حتی به شیطان میگفتند-حضرت شیطان-!
من برام سوال شد چرا حضرررت؟!
و فقط جوابم دادند:
"شیطان عبادات زیادی کرده روزی عزیز درگاه خداوند بوده ما نباید این امتیازات را نادیده بگیریم...!"
(نعوذ و بالله خودشون رو یک پا خدا میدونستند!)
خلاصه کلاس طول کشید..
من یک احساس آرامش همراه باگیجی داشتم!
نگاه کردم رو گوشیم..
وااای ساعت ۹ شبه!
من تو عمرم شب تا این موقع بیرون نبودم!
۱۵ تماس از دست رفته که از بابا و مامان بودند!
تا من برسم خونه ساعت از ده هم گذشته....!
بیژن نگاهم کرد و گفت:
"سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده از آن ماست...!"
در حیاط را باز کردم..
مامان و بابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند....!
یا صاحب وحشت حالا چکار کنم؟!
وارد خونه شدم..
بابام با یک لحنی که تا به حال نشنیده بودم گفت:
"به به خانوم دکتر!هنوز تشریف نمیاوردید.....!چرا تلفنها راجواب نمیدادی هاااا؟!
کجابودی؟!
تازگیا عوض شدی؟!چطورت میشه ؟!"
مامانم گفت:
"محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه!"
با ترس وارد هال شدم...
نشستیم روی مبل..
بابا گفت:
"حالا بفرما..توضییییح...!"
گفتم:
"به خدا با یکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود)کلاس بودم..!"
بابا:
"که کلاس بودی؟!اونم تا این موقع شب؟!توکه کلاسات صبح و عصره!حالا چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟!"
من:
"روی ویبره بود به خدا متوجه نشدم!عمدی در کار نبود..!"
مامان یک لیوان اب دست بابا داد و گفت:
"حالا خدا رو شکر اتفاق بدی نیافتاده!هماجان توهم کلاسایی رو که تا این موقع هست بر ندار دخترم!"
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
"کلاسش خیلی معنوی بود!مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد..!"
بابا نگاهم کرد و گفت :
"مگه کلاس چی هست که ما هم با این سن و سطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم.!"
گفتم:
"یه جور تقویت روح هست و ربطی به سن و سواد نداره!بهش میگن عرفان حلقه....!"
بابا یکدفعه از جا پرید و گفت:
"درست شنیدم عرفان حلقه؟!ازکی این کلاس رو میری دختره ی ساده؟!"
با تعجب گفتم:
"مگه چه ایرادی داره؟!امشب اولین جلسه ام بود!"
نفس عمیقی کشید و گفت:
"خدا رو شکر!چند روز پیشا یک زنی رو سوار کردم میرفت تیمارستان!توی تاکسی مدام گریه میکرد!میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل..یک ازخدا بی خبر فریبش میده و برای ارتباط بر قرار کردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و...
بعدازچندماه کار دختره به تیمارستان میکشه!
حتی یک بار میخواسته مادرش رو با چاقو بکشه.....!"
رو کرد به من و گفت:
"دیگه نبینم از این کلاسها بری هااا!اصلا از فردا خودم میبرمت دانشگاه و برت میگردونم...!"
پریدم وسط حرفش و گفتم:
"کلاس گیتارم چی میشه؟!"
بابا:
"اونجاهم خودم میبرمت و خودم میارمت!تو رو به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدهم!تا خودت بچه دار نشی نمیفهمی من چی میگم دخترم...!"
اومدم تو اتاقم..
وای خدای من بابا چی میگفت؟!
شاید مادر دختره دروغ گفته؟!
شاید دخترش روحش قوی نبوده....؟!
کاش از این خاطره درس گرفته بودم و دیگه پام رو تو این جلسات شیطانی نمیذاشتم.!
اما افسوس.....🚶🏻♀
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا