الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
﷽
سلام دوستان عزیزانشاءالله روزتون به خیر و شادی باشه و ایام به کامتون🌹
موسوی(بانو نیلوفر) هستم نویسنده رمان مکر مرداب
امیدوارم تا اینجا از داستان لذت برده و تا آخر همراه ما باشید
رمان مکر مرداب با حدود ۱۰۰ خشت رو به پایان هست . قرار بود رمان بعدی بعد از پایان مکر مرداب داخل کانال بارگذاری بشه.اما به دلایلی پارتگذاری رمان جدید (تو لیلای منی )از امشب آغاز میشه
اما چند نکته باید قبل از شروع بیان بشه
1⃣هرشب یک خشت از رمان پارتگذاری میشه و تا پایان رمان مکر مرداب اضافه نخواهد شد حتی در اعیاد و مناسبتهای دیگه
2⃣رمان برعکس مکر مرداب فعلا vip نداره پس لطفا به هیچ عنوان سوال نفرمایید
3⃣رمان تو لیلای منی با ژانر (عاشقانه،هیجانی)کاملامتفاوت از مکر مرداب هست.برگرفته از واقعیت با شاخ و برگ داستانی... خواهش میکنم دو رمان رو با هم مقایسه نکنید چون رمان تو لیلای منی با نثر و زاویه دید متفاوت نگارش شده
بازهم یک دنیا ممنون ازحمایت و همراهی شما دوستان موفق و پیروز باشید
🌸🌸🌸🌸
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۱
تو لیلای منی💕
سر فرو افتاده ام را بالا گرفتم و نگاهی به جمع که حالا مرکز نگاهشان من بودم انداختم. معذب سلام آرامی از لب هایم پر کشید.
_سلام
_سلام دخترم بیا اینجا بابا!
دوباره نگاهم سمت حاضرین چرخ خورد و فرمان بابا حاجی را اجابت کردم و کنارش نشستم. هرگز فکرش را نمیکردم امروز کسانی را ملاقات خواهم کرد،که روزی در سرنوشت من تاثیربسزایی خواهند داشت. مردی با موهای کم پشت و ته ریش جو گندمی به سمتم قدم برداشت وآغوشش برایم بازشد
_سلام دایی جان....من برادر بزرگ مادرتم ،شرمنده نتونستم زودتر بیام....بیا دخترم
ازاین برخورد و گفتارمحبت آمیز با خجالت جلو رفتم وبه قصد بوسیدن دستش خم شدم که نگذاشت و با در آغوش کشیدنم پیشانی ام رابوسید.درفرهنگ ما رسم است که دست بزرگتر ها را برای اکرام ببوسی واین ادب را اینجا کمتر دیده بودم.
_زنده باشی دخترم، ماشاءالله، از پریسای شیطون ما بعید بودهمچین دختری تربیت کنه
با نشستن بابا حاجی و بقیه من هم روی یکی از مبل ها نشستم.با گفتگو و پرت شدن حواس دیگران ازمن ارغوان خودش را کنارم جای داد و زیر گوشم آهسته نجوا کرد
_اون پسررو میبینی؟اسمش محمد رضاست، پسر دایی عطا که الان باهاش آشنا شدی....وای لباساش چقدر بهش میاد!....تا حالا با لباس نظامی ندیده بودمش
نگاهم از شلوار سبز تیره و پیراهنی به همان رنگ، با نشانه هایی روی سر شانه اش، به صورت مردانه و خوش چهره ای افتاد که لباسش،لباس نظامی پدرم را برایم تداعی می کرد.
حواسم را از پسر دایی ام که مشغول صحبت با خاله بود گرفتم و دوباره با دست های درهم تنیده سر به زیر شدم
چقدراین جمع برایم غریبه بود.با خود فکر کردم آیا روزی میرسد که جایگاهی در میان آنها پیداکنم وتا این حد بینشان احساس غریبگی نکنم؟میان افرادی که حالا تنها خانواده ام محسوب میشدند.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۲
تو لیلای منی
پدرو مادر مهربانم....داغشان به یکباره برسرم آوار شد و قلبم رابه بی احساس ترین حالت ممکن در آورد.پدری که اصالت افغانستانی داشت و زاده یکی از روستاهای شیعه نشین آنجا بود.همیشه برایم از سختی هایی که کشیده بود سخن می گفت،از مادر روسی تبارش که در جنگ روسیه با افغانستان باپدرش، یعنی پدر بزرگ من آشناو شیفته مردانگی او شده بود،از اقلیت مذهبی که با مشکلات فراوانی روبه رو بودند.حالا چه بی رحمانه آنهارا نداشتم. بعد از ترور پدر و مادرم به وسیله حزب های مخالف که تلخ ترین اتفاق زندگیم بود، همراه عموی کم سن و سالم به سرزمین مادری ام امدم تا تحت کفالت والدین مادرم قرار بگیرم.داغ مادر عزیزم برای آنها هم سنگین بود و با آغوش باز مرا پذیرفتند.عمو رفت و من ماندم و غربت و یک دنیا دلتنگی.....بابا حاجی و خان جون را دوست داشتم که محبتشان برایم ثابت شده بود.اما میدانستم مادر عزیزم با یک ازدواج نا مرسوم، سالها پیش از چشم خانواده اش افتاده بود.آنها چه میدانستند که مادرم همیشه یاد آور بود که هجده سال زندگی با پدرم از بهترین روزهای عمرش بوده است.
چهلم عزیزانم بود و همه خانه بابا حاجی جمع شده بودند. گریه و ناله هایم را زده بودم و دیگر توان و اشکی برای ریختن نداشتم،پس آرام و در سکوت برای معارفه با اقوام مادرم نشسته بودم. دست بردم تاروسری مشکی ام را که به واسطه تکیه ارغوان به شانه ام بهم خورده بود مرتب کنم که باز سرش را جلو آورد و با ذوق گفت
_ راستی،دیروزمامانم یه عکس دو تایی ازخاله وشوهر خاله نشونم داد، فهمیدم تو کلاً کپ بابات رفتی، ناراحت نشی ولی من تا حالا افغانی با موهای بور و چشم های سبز آبی ندیده بودم.مامان گفت وقتی بابات تهران سفارت افغانستان کار میکرده اونجا اتفاقی با خاله همکار شدن، می گفت اول ازهمه از ادبش نسبت به خانما خوشش اومده
میان کلامش خنده آهسته ای کرد و ادامه داد
_ولی من فکر میکنم خاله اول عاشق خوشتیپی بابات شده، آخه قیافش، فک زاویه دارش ، دماغ یونانی و چشم های سبز آبیش مثل بازیگرای هالیوودی میمونه.حیف شد من از نزدیک ندیدمش
مادرم گفته بود گاهی با خاله مهین ارتباط میگیرد اما فکر نمیکردم در این حد باشد پس چرا به من نگفته بود؟
ارغوان شبیه مادرش خاله مهین بود.با صورتی کاملا شرقی و چشم ها و ابروهای مشکی و تقریبا هم سن و سال خودم.از همه کسانی که در این چند روز با آنها آشنا شده بودم گرمی و محبت این دختر خاله بیشتر به دلم نشسته بود.هرچنددر این مدت احساس کرده بودم مادرش خاله مهین زیاد از من خوشش نمی آید. سالی یک بارهمراه مادرم به دیدن بابا حاجی وخان جون بامزه می آمدم اما با کس دیگری آشنا نشده بودم.شاید بقیه نمی خواستند با مادرم روبه رو شوند.حالا یکی یکی با خانواده مادرم آشنا میشدم.
با سخن ارغوان زندگی عاشقانه پدرو مادرم مانند تصاویر متحرکی درکسری از ثانیه از ذهنم گذشت و ناخودآگاه فکرم را که شاید کلیشه ای اما واقعیت بود بر زبان آوردم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۳
تو لیلای منی
_ولی عشقی که به خاطر زیبایی باشه زود تموم میشه، مامان و بابام هرروز بیشتر از روز قبل عاشق هم میشدند.پس این حرف نمیتونه درست باشه
بی حواس به جواب من گفت
_میگم لیلا ! ما خانواده سنتی هستیم ولی منم که تو این خانواده بزرگ شدم مثل تو حجاب نمیگیرم،تازه تو لحجه هم نداری!انگار اصلا اینجا به دنیا اومدی...نگاه کن از الان زنای فامیل ازت چشم بر نمیدارن
توجه را دوست داشتم اما....
_مامانم خیلی به اینکه من حجابمو رعایت کنم اهمیت میداد،خودشم همیشه پوشش کاملی داشت،چون پدر من سید بود.سید مجید حسینی.من اصلا....
نگذاشت ادامه دهم که به هیچ عنوان اجباری در این کار نداشتم و خودم عاشق این حفاظ بی منت شده بودم.دیگر این اخلاقش دستم آمده بود که سوال میپرسید و عجولانه منتظرپاسخ نمی ماند. با شرم ونگاه دزدانه اش سمت در ورودی سالن میان کلامم پرید و آرام گفت
_وای لیلا کیهانم اومد
نگاهم مسیر نگاه نا محسوسش را دنبال کرد و به مردی قد بلند که لباس مشکی زیادی به تنش میآمد رسید.نمیدانستم این یکی با من چه نسبتی داشت،اما
مشخص بود دل ارغوان را لرزانده است.
_این کیه؟چرا اینقدر سرخ شدی؟
_کیهانه،پسر دایی مهران،قراره منو اون..... راستش قرار بود نامزد کنیم ولی حالا بعد سال خاله نامزد می کنیم، تورو خدا به کسی نگی من اینو بهت گفتما،فکر میکنند چقدر بی حیام
لبهایم از احساس دخترانه اش کمی انحنا گرفت
_فکر میکردم دخترا اینجا دیر ازدواج میکنند،تو که سنی نداری؟
_تو خونواده ما فرق میکنه، تازه یه جورایی برای من دیرم شده، هفده سالمه و دارم میرم تو هجده،کیهان بیست و هفت سالشه،دکتر اطفاله میخاد تخصص بگیره ،منم دوست دارم دانشگاه پزشکی قبول بشم ولی نمیشه ،آخه معدلم پایینه ولی.....نگا کن دایی مهرانم اومد
باشنیدن نام دایی دیگرم دوباره سرم را سمت مخالف ارغوان چرخاندم و مردی شبیه دایی عطا اما نسخه جوان ترش را دیدم.چرا مادرم شبیه آنها نبود؟دایی به سمت پدر و مادرش رفت و بعد از احوال پرسی با آنها بابا حاجی با اشاره مرا نشانش داد.قدم هایش را سمت من برداشت و با نزدیک شدنش همراه ارغوان به احترامش از جا بلند شدم
_سلام دخترم،تسلیت باشه
دست هایش را سمتم دراز کرد تا با او دست بدهم که دستش راگرفتم و بوسیدم.او هم از این کار من تعجب کرد
_چه با ادب!فکرمیکردم مثل پریسا تخس ومغرور باشی
چرا همه از مادرم به عنوان دختری سرکش یاد میکردند؟او که بسیارخجالتی و سر بزیر بود؟
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐