مکروبه !
ده ساله بودم که اخبار تلویزیون پر شده بود از سبز پوشهای معترض و خشمگین با مشتهایِ گره کرده، اتوبوس
بصیرت، نورافکن است؛
بصیرت، قبلهنما و قطبنماست.
قطبنما لازم است؛ بخصوص وقتی دشمن جلوی انسان هست. اگر قطبنما نبود، یک وقت شما میبینید بیسازوبرگ در محاصرهی دشمن قرار گرفتهاید؛ آن وقت دیگر کاری از دست شما برنمیآید.
حضرت آقا جان |🌱| ۱۳۸۹/۸/۴
مکروبه !
بصیرت، نورافکن است؛ بصیرت، قبلهنما و قطبنماست. قطبنما لازم است؛ بخصوص وقتی دشمن جلوی انسان هست. ا
در خودتان بصیرت ایجاد کنید. قدرت تحلیل در خودتان ایجاد کنید؛ قدرتی که بتوانید از واقعیتهای جامعه یک جمعبندی ذهنی برای خودتان بهوجود آورید و چیزی را بشناسید. این قدرت تحلیل خیلی مهمّ است. هر ضربهای که در طول تاریخ ما مسلمانان خوردیم، از ضعف قدرت تحلیل بود.
حضرت آقا جان |🌱| ۱۳۷۷/۱۱/۱۳
یک_
من؛ قاسم سلیمانی، کت و شلوار به تن دارم!
میان هیاهویی که داعش به خیال تاسیس دولت شام و عراق، در منطقه جولان میداد و میدرید و به خون میکشید؛ تبِ جوانمردی، رشادت و شهادت، از هر شهر و دیار مسلمان نشینی، شیردلانی را هوایی دفاع از حرم میکرد.
همان وقتها بی قرار، اخبار سوریه را دنبال میکردم و پیگیر اتفاقات و جنایات داعش و شجاعتهای دلیرمردان دفاع از حرم بودم. روزی خبری خواندم که یکی از فرماندهان مبارز ایرانی، که کت و شلوار تنش بود رو به اسیر داعشی کرد و کت و شلوارش را نشان داعشی داد و گفت:
«همانطور که میبینید لباس من براى جنگ نیست! واى بر شما اگر رهبرم سیدعلى دستور بدهد که لباس نظامى بپوشم...»
یک بار، دوبار، چندبار متن را خواندم، غرور برم داشت، یک حس افتخارِ غرور آمیز داشتم، اما خب اسم فرماندهاش یادم نماند.
چند وقت بعدش یکی از دوستانم که به قول خودش کلهاش بوی قورمه سبزی میداد و به هم که میرسیدیم هر از گاهی میان مباحثات صرف و نحومان کانالمان عوض میشد و خطمان یک وری میشد سمت سیاست و اخبار روز جهان، ماجرایِ حضور سرداری را در نماز جمعه البغدادی تعریف کرد؛ ابوبکر بغدادی در یکی از خطبههای نماز جمعه گفته بود: ما اگر سردار سلیمانی را دستگیر کنیم مانند خلبان اردنی آن را در آتش خواهیم سوزاند و جواب سردار سلیمانی در واکنش به این موضوع این بود که:
آقای بغدادی! زمانی که این حرف را می زدی بنده روبروی شما در صف سوم، بین جمعیت نشسته بودم.
من هم کلی کیف کردم.اصلا شیفته شجاعتش شدم و توی همان حال و هوای شیفتگیام، آن خبری که قبلا خواندم را با آب و تاب تعریف کردم و آخرش اضافه کردم متاسفانه اسم این سردار کت و شلوار پوش را یادم نماند.
دوستم هم کمی فکر کرد و گفت این هم که ماجرای همین حاج قاسم خودمان است.
توی ذهنم دوباره اسمش را هجی کردم:
حاج قاسم!
حاج قاسمِ خودمان.
چه خوش آوا، چه پر ابهت.
مکروبه !
یک_ من؛ قاسم سلیمانی، کت و شلوار به تن دارم! میان هیاهویی که داعش به خیال تاسیس دولت شام و عراق، در
دو_
از زیارت شهدای گمنام حسینیه عاشقان راهی خانه میشدم که راهم کج شد سمت فروشگاه فرهنگی و به خودم آمدم یک پوستر لوله شده را مثل یک شی قیمتی تا خانه حمل کردم و به خانه که رسیدم با وسواس چسباندمش به دیوار و باعشق به چشمان پر ابهت مردترین مرد دنیا نگاه کردم و زیر لب هجی کردم:
«حاج قاسم»
یک سلام نظامی هم دادم.
برایش چهارقول هم خواندم.
بعدش صبح به صبح کارم شد یک سلام نظامی به عکس روی دیوار که با آن نشان ذوالفقارش دل میبرد.
مکروبه !
دو_ از زیارت شهدای گمنام حسینیه عاشقان راهی خانه میشدم که راهم کج شد سمت فروشگاه فرهنگی و به خودم آ
سه_
جمعه بود. شبش را آرام خوابیدم، دلهره نداشتم، هیچ حس بدی حتی.یک امنیت کامل.
صبح، ده بود نمیدانم شاید هم ده و نیم، از خواب پریدم، یکهو بیهوا دلم ریخت.
دل توی دلم نبود.صورتم را هم حتی نشسته بودم.
روزهای امتحان نزدیک بود، کتاب منطقم از شب قبل همانطور باز شده روی میز بود، کنارش یک عالم جزوه و برگه بود.
خیره به ورقههایی که با دستخط خرچنگ و قورباغه، فطریات را به دوش میکشیدند و یک قرمز بدخطِ قلم درشتی که نوشته بود؛ نیاز به استدلال دارد تلوزیون را روشن کردم و حالیام نبود چطوری؟ ولی همانجا کنار تلوزیون خشکم زد.
سردار من بود. با انگشتری که روضه میخواند،با اخباری که زیرنویس میشد با...
اشکهایم باور نداشتند ولی میچکیدند، مغزم یقین نداشت ولی از
ته دلم زار میزدم.
اشکها را با سرآستین پس میزدم. زیرنویس را میخواندم، به دنبال تکذیبیه بودم.به دنبال تشابه اسمی!
اما مگر چند تا حاج قاسم داشتیم؟
چندتا؟
رفقا این نوشتهمو خیلی دوست دارم، خیلی.
طولانی بود، تکه تکه منتشر کردم که خوندنش براتون راحت تر باشه.
مامانها همیشه واسطهیِ رفع و رجوع خرابکاریهایِ بچههاشونن.
یا اُمَّاه،
یا فاطِمَهَ الزَّهْراَّء! بازهم مادری کن برایِ دختری که خودِ آلودهش رو به دامنِ مهربونیت دخیل زده تا یه نیم نگاه خرجِ کوله بارِ سنگینِ سیاهیهاش کنی و برایِ سفید شدنشون دعایِ اللهم بیض وجهه بخونی💔
یا اُمَّاه،
یا فاطِمَهَ الزَّهْراَّء
اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکِ اِلَى اللّهِ...
-زهرا سادات🌱
تقدیم به
مادران منتظر سرای سالمندان🌱
نوازشش میکنم، چروکهای دستش بیقائده و روش، پر و پیمان و صف به صف کنار هم نشستهاند و با هر بار لمسشان آرام میانِ سر انگشتانم میخرامند. دستهایم را میگیرد و به صورت میکشد، نگاهش از پس پلکهای نرم و پفکردهاش رنگ آشنایی میگیرد، آرام زمزمه میکند سمیه؟!
سمیهاش میشوم، بچههایِ نداشتهام را قربان صدقه میرود. مادرانه در گوشم میگوید دل به دل شوهرم دهم و سازِ ناسازگاری کوک نکنم.
رخصت دهم گله گله اشک از چشمهای منتظرِ اجازهام میچکد پایین، دل به دل مادرانههایش میدهم، به زور میخندم، روسری به لب میکشد و کودکانه میخندد. اشکها به یک قدمی پلکهایم میرسند. نگاه میدزدم. این اواخر نقش بازی کردن سخت شده. کمک میکنم دراز بکشد. سرش به بالش نرسیده چشمهایش بسته میشود، دکتر ابطحی گفته بود آرام بخش به زودی اثر میکند.
اشکهایم آرام میچکند روی گونهام، جلوی ریزششان را نمیگیرم، کنار میزِ تختش عینک و بستهی قرص و یک کتاب قطور هست. معلم باز نشستهی آموزش و پرورش، سه سالی ساکن این اتاق است.
کتاب میخواند و از سمیهاش میگوید، فراموشی دارد، کم کم سمیه اش را از میان ما سوا میکرد یک روز خانم حدادی، یک روز سمیرا یک روز من. دیگر همه چیز از خاطرش رفت همه چیز جز سمیهاش. سمیهایی که ما بودیم و نبودیم.
روز مادر نقش بازی کردن میان اتاقهای این ساختمان سخت میشود. روز مادر که میشود بغض گلوگیرِ انباشته شده روی هم تبدیل به یک سد بزرگ میشود که نقش فرزند بازی کردن را برای پیرزنهایِ منتظری که عمرشان را پایِ بچههاشان گذاشتند و سالهاست دلتنگ دیدنشان هستند نفس گیر میشود.
-زهرا سادات 🌱
#روز_مادر | #میلاد_حضرت_زهرا