آمیخته به بوی ادویهها
کتابم را میبندم. سر وصدایش کم کم میخوابد. حالا لِخ و لخ پنکهی روی سقف، جایگزین صدای کشتی و بوق لنجهایی میشود، که عرض اروند را میرفتند و میآمدند.
بوی خارک و رطبِ دست ننه مملکت جایش را با بوی خاک نم خوردهی حیاط عوض میکند و هوای نیمه ابری شمال مینشیند جای تصورات گرم و شرجیام از جنوب.
قلم قشنگی دارد خانم منوچهری. انگار گرمای دلچسب جنوب را پهن کرده روی کلمههایش و ماهرانه قصههای جذاب و پر ادویهایی از آنها ساخته.
هر چند که سرگذشت آدمهای داستانش تلخ بود. غم میخواست از هر کلمه غل بزند و بپرد بیرون و نفست را بگیرد.
زیرکانه برخی از گفت و گوها را با لهجهی جنوبی مینویسد.
انگار دست آدم را میگیرد و آرام میبرد سمت اسکله، کنار کشتیهای پهلو گرفته. وقتی داری بوی غلیظ و چسبناک ماهی را نفس میکشی؛ موجهای آبی دریا خیز بر میدارند روی پاهای برهنهات. غروب ها، شعلههای نارنجی پالایشگاه را میدیدی که در هوا میسوزند
و خاکستر دودشان را پخش میکنند در آسمان.
باید اعتراف کنم که این کتاب تمام حسهای آدم را درگیر خودش میکند. بویایی، بینایی، لامسه و شوری دریایش هم چشاییات را.
#معرفی_کتاب
کتابی که باهم کنار نیامدیم
آسمان کیپِ ابر. از اسمش خوشم آمد. خانم طاهری گفته بود هر بار که دستش به نوشتن نمیرود، قلم حسینی زاد هلش میدهد به نوشتن.
نیرویی، کنجکاوانه هُلم میداد بپرم توی آسمان کلمههای محمود حسینی زاد و ببینم از ابرهای پفکردهی ذهنش چه جملههایی سُر خورده روی کاغذ.
عکس روی جلدش، دوتا استکان خالی بود که خورده بودند به هم. انتظار تصویر یک آسمان آبی داشتم که تا خرخره ابر توی دلش دارد. ابرهای کومهایی و قلمبه. سفید و گوله گوله رویهم. اما دوتا استکان چاق خورده بودند بهم و جرنگ صدایشان ابرهای توی سرم را پراند. مقدمهی عجیبی داشت. داستان اولش غم داشت. مادر که گفت: "بیخود میگن قلب از گوشت و عضله ست، طاقتش از فولاد بیشتره!" انگار یک تکه گوشتِ رگ پیچ شده آمد جلوی چشمم، تالاپ و تالاپ و سنگین به خودش لرزید. پیرزن رنجور پاشکستهی پیچیده میان پتو هم.
از بعد داستان اول خواستم بگذارمش کنار. آن وقت اسمش میشد" کتابی که شاید زود ولش کردم". ادامهاش دادم اما. شاید اگر تا آخر میخواندمش میتوانستم بعدها عین خانم طاهری بگویم انرژی زای روزهای بیکلمه بودنم است. تا آخر خواندم. هر سیزده داستان را. جملههای خوب زیاد داشت. آدم باید منصف باشد. اما از آنهایی نبود که به دلم بنشیند. اسم این کتاب برای من کتابیست که باهم کنار نیامدیم.
#معرفی_کتاب
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
اینکه مهمان ما بودی، داغ را سنگینتر میکند؛
حالا خون تو روی خاک ایران ریخته شده؛
و این یعنی ما هم خونخواه تو هستیم...
#شهید_هنیه
| @mabnaschoole |
مکروبه🇮🇷
اینکه مهمان ما بودی، داغ را سنگینتر میکند؛ حالا خون تو روی خاک ایران ریخته شده؛ و این یعنی ما هم خ
مجال نمیکنیم پیرهنهای سیاهمان را چندروزی در کمد بگذاریم. ما امتِ همیشه داغدارِ دائما زخمی...
✍مهدی مولایی
.
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دکتر مخبر: پس از شهادت آیتالله #رئیسی هر بار که خدمت #حضرت_آقا رسیدم ایشان با تاثر میفرمودند:
آقای مخبر! خیلی حیف شد!!!😔😭😭
#شهیدرئیسی
پوتینهای مریم
اسم جنگ که میآید دلم آشوب میشود. انگار تکه گوشت رگ پیچ شدهی قلبم را میکَنند و میاندازند روی بَلَمی کوچک. بعد وِلش میکنند روی شط بیتاب و بمب خوردهی آبادان. فوج به فوج ماهی زخمی از میانهاش دُم میزنند روی موجها و قطرههای خونشان میچکد روی افکارم.
دلم پیچ میخورد از افکارم.
نسل جنگ ندیدهایم ما، توی خاطرات جنگ میچرخیم. حماسهها را میخوانیم. شب عملیات ندیدهایم. تصور مبهمی از سیاههی دودِ خمپارهها و ولولهی خمسهخمسهها داریم. اما هربار که از فضای خون آلود آن زمان میشنویم با خودمان فکر میکنیم چقدر جوانهایمان نترس بودند. چقدر شجاع بودند. چقدر تحسین برانگیز بودند!
هفده_هجدهسالههای با شهامت، آدم را متحیر میکنند و پر افتخار. مثل سیده مریم امجدی.
دختر هفدهسالهایی که اسلحهی ژ ث دو خشابه توی دستش داشت و یک کلت رولور روی کمرش بسته بود. کمککار توپ صد و شش بود و پا به پای مردان، برای آزادی خرمشهر تا خط مقدم پیش رفته بود.
از دیروز دارم به مریم فکر میکنم و یک کلمه توی سرم تکان میخورد؛ ایمان!
و حجم انبوهی از جملات را با خودش میآورد. ایمان!
وقتی بنشینی پای خاطرات رزمندهها، ابرهای سیاهی که دود ترکشها پهن کرده بود روی شهر را میبینی.
روشنای نورانی ایمان را هم میبینی که از دل رزمندههای خاکی میآمد بیرون و خط سیاهی را میشکست.
و این نور مقدس، این نور راهگشای به یادگار مانده از سرخی خونشان که هنوز هم دست میگیرد و پیش میبرد.
دوباره زمزمه میکنم: "ایمان!" و کشتی دلم آرام پهلو میگیر روی ساحلش.
نسل بی باک از مرگیم ما. نسلی هستیم که زمزمه میکند:" رقص اندر خون خود مردان کنند..."
سیده مریم جان برای ما دعا کن. شهیده مریم دستش برای کمک بازتر است.
زهرا سادات
#ما_عاشقان_جنگ_با_صهیونیم
#کتاب_پوتین_های_مریم
#بانوان_زینبی