خانم خوشگله برسونمت ؟
خانم خوشگله شماره میدی ؟
خانم خوشگله چند لحظه وقتتو میدی ؟
اینها جملاتی بود که هروز در راه دانشگاه تا خوابگاه میشنید.
بیچاره اهل ابن حرف ها نبود ، این قضیه به شدت اذیتش میکرد
حتی تصمیم گرفته بود بیخیال درس و دانشگاه بشه و به محل زندگیش برگرده
روزی به امام زاده شهر رفت
شاید میخواست گله کنه از وضعیت شهر
دختر وارد امام زاده شد .... خسته... انگار فقط اومده بود گریه کنه
دردش گفتنی نبود !
رفت و از چوب لباسی چادر برداشت. وارد حرم شد و زیر لب میگفت کمکم کن
چند ساعت بعد دختر کنار ضریح خوابش برد بود ، زنی صدایش کرد
خانم پاشو سر راه خوابیدی
دختر یادش آمد خوابگاه تا ساعت۸ باز است سراسیمه به سمت خوابگاه رفت
اما ... اما انگار چیزی چیزی
شده بود .... دیگر کسی او را بد نگاه نمیکرد!
انگار ... محترم شده بود ...نگاه ها دیگر تعقیبش نمیکرد ... احساس امنیت میکرد باخود گفت : چه زود دعام مستجاب شد
یک لحظه به خودش آمد دید چادر امامزاده را نگذاشته.
حکایتجالبیبود..!
#حجاب #حیا
#عفت