#خاطرات_شهید
محمّدرضا یکسال قبل از رفتنش به من گفت؛ مامان من دورههای آموزش نظامی مختلفی را گذراندم و خیلی هم آماده رزمم، الان فکر کن که حضرت زینب(سلام الله علیها) از شما سؤال بپرسد که الان حرمم ناامن شده و من به جوان شما نیاز دارم، شما چه جوابی به حضرت میدهید؟ محمّدرضا، این سؤال را فقط از من پرسید. از پدرش نپرسید، چون جلب رضایت پدرش خیلی راحت بود، چون پدرش جزو رزمندههای دفاع مقدّس بود، جنگ و جبهه را دیده بود و شهید و شهادت را لمس کرده بود. امّا راضی کردن من برایش دشوار بود، آن هم فقط برای مهر مادرانهای که در وجود من میدید. وقتی مطمئن شدم که تصمیم خودش را گرفته ومن نباید مانع انجام تصمیمش شوم، گفتم محمّدرضا، امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره! این جمله را که گفتم، محمّدرضا آنقدر احساس رضایت کرد که مدام در خانه هروله میکرد و یاحسین(ع) یاحسین(ع) میگفت، سر من را میبوسید و میگفت؛ مامان راضیم ازت. یعنی به این نحو رضایت من را گرفته بود.
#شهید_محمدرضا_دهقان 🌷
راوی : #مادر_شهید
@maktab_asheghan
🌷 دفعه اولی که حسین به سوریه رفت نه تنها روز شماری میکردیم برای بازگشتش بلکه ثانیه ها روهم می شمردیم تا برگرده.
🌷 یک روز تماس گرفت و گفت سه شنبه شب برمیگرده، بی نهایت خوشحال شدیم. از ساعت ده شب در فرودگاه امام خمینی با یک سبدگل بزرگ منتظر برگشتش بودیم، ساعت سه هواپیماش روزمین نشست.
🌷 تا از روی پله ها دیدیمش، شاد و خوشحال به سمتش رفتیم. از گِیت که بیرون اومد تا مارو با اون سبدگل بزرگ دید، با غم بزرگی که در چشماش و صداش نمایان بود گفت : تو رو خدا برید او نطرف و گل رو مخفی کنید. ما هم اطاعت کردیم و خودمون رو از گیت دور کردیم.
🌷 وقتی اومد بیرون و ازش علت رو جویا شدیم با حال عجیبی گفت: تو این پرواز چند تا شهید آوردیم، تازه خیلی از شهدا در منطقه جا موندند، می ترسم پدر و مادر یکی از شهدا این دسته گل ها رو ببینه و آه بکشه.
🌷 تموم راه برگشت از فرودگاه رو با چشم اشکبار طی کردیم تا به منزل رسیدیم. تا نماز صبح نشست و از خاطرات تلخ حلب گفت و ما گریه کردیم. بخاطر همین بار دوم که ازسوریه برگشت بی خبر اومد خونه...
#قهرمان_من ؛ شهید #حسین_معزغلامی
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan
من از همسایه های این شهید بزرگوار بودم، یک مشکلی داشتم نیت کردم برای شهید و صلوات فرستادم، الحمدالله مشکلم حل شد، همان شب خواب دیدم شهید در کنار حضرت آقا و امام خمینی (ره) نشسته اند و میگویند به خانواده ام بگویید من حالم عالیست.
وقتی این ماجرا را برای مادر بزرگوار شهید تعریف کردم، ایشان منقلب شدند و بیان کردند: همان شب همسر شهید، مهمان حضرت آقا بوده اند و شام هم در بیت حضور داشته اند و حتما پسرم در کنار همسرش بوده است.
🌷شهید حمید سیاهکالی مرادی🌷
@maktab_asheghan
4_6028322706896725197
4.03M
تندخوانــیقرآنکریم
#جــزءبیستونــهم
@maktab_asheghan
4_6028322706896725210
4.07M
تندخوانــیقرآنکریم
#جــزءســیام
@maktab_asheghan