#سیره_عملی
سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
فرمانده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجرهي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوالپرسي كردند. فرمانده به حاجي گفت «اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.»
- حالا براي چي اومده بودي اينجا؟
بسيجي به كفشهاش اشاره كرد و گفت «اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.»
حاجي دولا شد. درِ داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد «بپوش! ببين اندازه است؟»
كفشهاش را كند، و سريع كفشهايي را كه حاجي داده بود پوشيد «به! اندازه است.»
خودم اين كفشها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفشهايي را كه به بسيجيها ميدادند نميپوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد.
حاجي لبخندي زد و گفت:«خب پات باشه.»
بسيجي همينطور كه توي جيبهاش دنبال چيزي ميگشت
گفت:«حالا پولش چهقدر ميشه؟» و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر ميكرد گفت «دعا كن به جون صاحبش.»
#یادش_باصلوات
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
http://eitaa.com/joinchat/4093378561C6faace39d5
#سیره_عملی
سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
جلوي ماشين را گرفت. كسي را كه پشت فرمان نشسته بود خوب برانداز كرد. از قيافهي طرف پيدا بود او هم مثل خودش بسيجي است.
-شما؟
-منو نميشناسي؟
-نه. اجازه هم ندارم هر كسي رو راه بدم داخل.
-باشه. منم همينجا ميمونم. بالاخره يكي پيدا ميشه ما رو بشناسه.
از دور ديدم كنار پادگان، ماشيني پارك شده و يكنفر با لباس پلنگي تكيه داده به ديوار و سر پا نشسته. رفتم جلو.
-اِ حاجي! چرا اينجا نشستي؟
-هيچي. راهم ندادند تو.
خيلي عجيب بود.
-اين چه حرفيه؟ خب ميگفتيد …
شرمنده شده بود. كمي هم هول كرده بود. آمد جلو و شروع كرد به بوسيدن صورت حاجي و عذرخواهي كردن كه او را نشناخته. حاجي هم بوسيدش و گفت «نه. كار خوبي كردي. تو وظيفهات رو انجام دادي.»
#یادش_باصلوات
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
http://eitaa.com/joinchat/4093378561C6faace39d5