♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
💠بـِسم ِ ربـِّـ الشـُّهداءِ و الصِّدیقین💠 🔰یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ🔰 📚 #پسرک_فلافل_فرو
💠بـِسم ِ ربـِّـ الشـُّهداءِ و الصِّدیقین💠
🔰یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ🔰
📚 #پسرک_فلافل_فروش 📚
🌷 #فصل_چهل_سوم ، #آخرین_شب
✳️بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر، رفتار و كردار آنها تغيير مي كرد.
🌸شايد براي خود من باور كردني نبود! 🌼با خودم مي گفتم: شايد فكر و خيال بوده، شايد مي خواهند از شهدا موجودات ماورائي در ذهن ما ايجاد كنند.
✳️اما خود من با همين چشمانم ديدم كه در روز آخري كه هادي در نجف بود چه اتفاقاتي افتاد!
🔘بار آخري كه مي خواست براي مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض شد!
✳️او وصيت نامه اش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصي خودش رفته بود و هر آنچه كه دوست داشت به ديگران بخشيد!
✳️چند تا چفيه زيبا و دور دوخته داشت كه به طلبه ها بخشيد.از تمام كساني كه با آنها رفت و آمد داشت حلاليت طلبيد.
🌸يك دوستي داشت كه در كنار مسجد هندي مغازه داشت. هادي به سراغ او رفت و گفت:
🔴👈اگر بر نگشتم از فلاني و فلاني براي من حلاليت بگير!
✳️حتي گفت: برو و از آن روحاني كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب درگير شده بودم حلاليت بطلب
🌸نمي خواهم كسي از دست من ناراحت باشد.
✳️شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايي رفت كه مدتها با او دوست بود. پيرمرد را با خودش به مسجد آورد.
🌸با اين پيرمرد هم خداحافظي كرد و حلاليت طلبيد.
🔘براي قبر هم كه قبلاً با يك شيخ نجفي صحبت كرده بود
🔴👈و يك قبر در ابتداي وادي السلام از او گرفته بود
✳️برخي دوستان، هادي را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول عبادت و دعا بود!!
✳️هادي تكليف تمام امور دنيايي خودش را مشخص كرد و آماده سفر شد. معمولاً وقتي به جاي مهمي مي رفت بهترين لباس هايش را مي پوشيد.
🔴👈براي سفر آخر هم بهترين لباس ها را پوشيد و حركت كرد
✳️برادر حمزه عسگري از دوستان هادي و از طلاب ايراني نجف مي گفت:
🌸"صورت هادي خيلي جوش مي زد. از دوران جواني دنبال دوا درمان بود"
✳️پيش يكي دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييري در جوش هاي صورتش ايجاد نشد.
🌸آخرشب بود كه با هم صحبت كرديم.
✳️هادي حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم:
🔸"راستي، ديگه براي جوشهاي صورتت كاري نكردي؟"
🔹هادي لبخند تلخي زد و گفت:
"يه انفجار احتياجه كه اين جوش هاي صورت ما رو نابود كنه!"
🔴دوباره حرف از شهادت را ادامه داد
🔘معمولاً وقتي به جاي مهمي مي رفت بهترين لباس هايش را مي پوشيد.
🔴👈براي سفر آخر هم بهترين لباس ها را پوشيد و حركت كرد...
✳️من هم به شوخي گفتم:
🌸"هادي تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين برگزار مي كنيم."
✳️بعد ادامه دادم:
🌸يه شعر زيبا هست كه مداح ها مي خونن، مي خوام توي تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم.
✳️هادي منتظر شعر بود كه گفتم:
🌸"جنازه ام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين ..."😭
✳️هادي خيلي خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد، درست در زمان تشييع، به ياد اين مطلب افتادم.
🔴👈يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن اين شعر زيبا كرد.
💠"جنازه ام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين ..."😭
🔘 ادامه دارد
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan