♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
💠بـِسم ِ ربـِّـ الشـُّهداءِ و الصِّدیقین💠 🔰یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ🔰 📚 #پسرک_فلافل_فرو
💠بـِسم ِ ربـِّـ الشـُّهداءِ و الصِّدیقین💠
🔰یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ🔰
📚 #پسرک_فلافل_فروش 📚
🌷 #فصل_چهل_پنجم ، #توفیق_شهادت
راوی: محمد رضا ناجی
✳️قرار بود برای تصویربرداری به هادی و دوستان ملحق شویم.
🌸روز یکشنبه نتوانستم به سامراء بروم. هرچقدر هم با هادی تماس گرفتم تماس برقرار نمی شد.
✳️تا اینکه فردا یکی از دوستان از سامراء برگشت.
🔹سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟
🔸گفت: برای شیخ هادی دعا کن.
🔹ترسیدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمی شده؟
🔸دوست من بدون مکث گفت: نه شهید شده...
✳️همانجا شوکه شدم و نشستم. خیلی حال و روز من به هم ریخت. نمی دانستم چه بگویم. اینقدر حالم خراب شد که حتی نتوانستم بپرسم چطور شهید شده
✳️برای ساعاتی فقط فکر هادی بودم. یاد صحبت های آخرش.
🌸من شک نداشتم هادی از شهادت خودش خبر داشت.
✳️به دوستم گفتم: شیخ هادی به عشقش رسید. او عاشق شهادت بود.
بعد حرف از نحوه شهادت شد.
🌸او گفت که در جریان یک انفجار انتحاری در شمال سامراء، پیکر هادی از بین رفته و ظاهراً چیزی از او نمانده!
✳️روز بعد دوربین هادی را آوردند. همین که دوربین را دیدیم همه شوکه شدیم! لنز دوربین آب شده و خود دوربین هم کاملاً منهدم شده بود.
🌸با دیدن این صحنه حتی کسانی که هادی را نمی شناختند فهمیدند که چه انفجار مهیبی رخ داده
✳️از طرفی تمام دوستان ما به دنبال پیکر شیخ هادی بودند.
🌸از هر کسی که در آن محور بود و سوال می کردیم نمی دانست و می گفت: 🌼تا آخرین لحظه که به یاد ما می آید، هادی مشغول تهیه عکس و فیلم بود.
✳️من خیلی ناراحت بودم. یاد آخرین شبی افتادم که با هادی بودم. هادی به خودش اشاره کرد و به من گفت:
🔴👈"برادرت در یک انفجار تکه تکه می شه! اگر چیزی پیدا کردید در نزدیکترین نقطه به حرم امام علی ع دفنش کنید."
✳️نمی دانستم برای هادی چه باید کرد
🌸شنیدم که خانواده او هم از ایران راهی شده اند تا برای مراسم او به نجف بیایند
✳️سه روز از شهادت هادی گذشته بود. 🌸من یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیکر هادی پیدا می شود. چون او برای خودش قبر آماده کرده بود.
✳️همان روز یکی از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامی شهر المثنی، یک کامیون یخچال دار مخصوص حمل پیکر شهدا قرار دارد.
🌸پیکر بیشتر این شهدا از سامرا آمده.
✳️در میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هیچ مشخصه ای ندارد.
🌸فقط در دست راست او دو انگشتر عقیق است.
🔴👈تا این را گفت یکباره به یاد هادی افتادم
✳️با سید و دیگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کامیون پیکر شهدا را دیدم.
✳️خودش بود. اولین شهید شیخ هادی بود که آرام خوابیده بود.
🌸صورتش کمی سوخته بود اما کاملاً واضح بود که هادی است. دوست صمیمی من.😔
✳️بالای سر هادی نشستم و زار زار گریه کردم.😭
🌸یاد روزی افتادم که با هم از سامرا به بغداد بر می گشتیم.
🔘هادی می گفت برای شهادت باید از خیلی چیزها گذشت. از برخی گناهان فاصله گرفت و
✳️بعد به من گفت: وضعیت حجاب در بغداد چطوره؟
🔴👈گفتم: خوب نیست، مثل تهران.
✳️گفت: باید چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفیق شهادت را از دست ندهیم. 🌸بعد چفیه اش را انداخت روی سر و صورتش.
✳️در کل مدتی که در بغداد بودیم همینطور بود. تا اینکه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم.
🔘 ادامه دارد
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan