eitaa logo
♡مڪـتب‌عاشـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ꨄـقان♡
124 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
142 ویدیو
13 فایل
🌷 تعریف‌مڹ‌از ؏ــــشق هماڹ‌بودڪہ‌گفتم دربــــــــــندڪسےباش‌ ڪہ‌دربــــــــــند حســــ♥ــــــین‌ اســــــــــت🌷 ❤ڪپےمطالب‌با‌ذڪر5صلوات‌ بہ‌نیت‌حضرت‌زهرا(س) وشهداےعزیزمان‌بلامانع‌هست❤ ارتباط با مدیرکانال🌷 ⬇️ @Asheghe_shahadat_313
مشاهده در ایتا
دانلود
♡مڪـتب‌عاشـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ꨄـقان♡
‍   ‌ 💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳#پسرک_فلافل_
‍   ‌ 💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳🔳 🌷 🌷 🌺راوی:مادر شهید 🌻 ✳️در خانواده اي بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود. ✳️ از روز اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. 🌸 زماني هم كه باردار مي شدم، اين مراقبت من بيشتر مي شد. ✳️سال 1367 بود كه محمدهادي يا همان هادي به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتني. ✳️ او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن. ✳️وقتي مي خواستيم از بيمارستان مرخص شويم تقويم را ديدم كه نوشته بود: 🔴شهادت امام محمد هادي(ع) 🔘براي همين نام او را محمدهادي گذاشتيم. عجيب است كه او 🔴عاشق و دلداده امام هادي شد و در اين راه و در شهر امام هادي(ع) يعني سامراء به شهادت رسيد ✳️هادي اذيتي براي ما نداشت. آنچه مي خواست را خودش به دست مي آورد. ✳️از همان كودكي روي پاي خودش بود. 🌸مستقل بار آمد و اين، در آينده زندگي او خيلي تأثير داشت. ✳️زمينه مذهبي خانواده بسيار در او تأثير گذار بود. 🌸البته من، از زماني كه اين پسر را باردار بود، بسيار در مسائل معنوي مراقبت مي كردم. ✳️هر چيزي را نمي خورد. 🌸خيلي در حلال و حرام دقت مي كرد. 🌸سعي مي كردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم. ✳️آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا(س) . 🌸من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثر گذار بود. 🔘هر زمان مشغول زيارت عاشورا مي شدم، 🌸 هادي و ديگر بچه ها كنارم مي نشستند و با من تكرار مي كردند ✳️وضعيت مالي خانواده ما متوسط بود. 🌸هادي اين را مي فهميد و شرايط را درك مي كرد. 🌸براي همين از همان كودكي كم توقع بود. ✳️در دوره دبستان در مدرسه شهید سعیدی بود. كاري به ما نداشت. خودش درس می خواند و... ✳️از همان ایام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس می بردم. 🌸بچه ها را در واحد نوجوانان بسیج ثبت نام کردم. 🌸 آنها هم در کلاسهای قرآن و اردوها شرکت می کردند. ✳️دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد توپچي درس خواند. 🌸درسش بد نبود، اما كمي بازيگوش شده بود. 🔘 همان موقع كلاس ورزش هاي رزمي مي رفت. 🌸مثل بقيه هم سن و سال هايش به فوتبال خيلي علاقه داشت ✳️هادی سيكلش را كه گرفت، براي ادامه تحصيل راهي دبيرستان شهدا گرديد. 🌸اما از همان سالهاي اوليه دبيرستان، زمزمه ترك تحصيل را كوك كرد! ✳️مي گفت مي خواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و... ✳️البته همه اينها بهانه هاي دوران جواني بود. 🌸در نهايت درس را رها كرد. ✳️مدتي بيكار و دنبال بازي و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. ✳️ مدتی در یک تولیدی و بعد 🔵مغازه يكي از دوستانش مشغول فلافل فروشي شد. 🔘ادامه دارد ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan
♡مڪـتب‌عاشـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ꨄـقان♡
‍   ‌ 💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳#پسرک_فلافل_
‍   ‌ 💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳🔳 🌷 ، 🌷 🌺راوی : یکی از جوانان مسجد 🌻 ✳️كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر(ع) بسيار گسترده شده بود.🌹 برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب مي داد. ✳️هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه هاي اردويي فلافل مي خريد. مي گفت هم سالم است هم ارزان. ✳️ يك فلافل فروشي به نام جوادين پشت مسجد داخل خيابان شهيد عجب گل بود كه از آنجا خريد مي كرد. ✳️شاگرد اين فلافل فروشي يك پسر با ادب بود. 🌸 با يك نگاه مي شد فهميد اين پسر زمينه معنوي خوبي دارد. 🔘بارها با خود 🌹 رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشي و با اين جوان حرف مي زديم. ✳️سيدعليرضا مي گفت: 🌸اين پسر باطن پاكي دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم. ✳️براي همين چندبار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها شركت كن. ✳️حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري در برنامه فوتبال مسجد شركت كن. 🌸 آن پسرك هم لبخندي مي زد و مي گفت: چشم، اگر فرصت شد مي يام. 🔘رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. 🔵 تا اينكه يك شب مراسم يادواره شهدا در مسجد برگزار شد ✳️ این اولین یادواره شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود. 🌸در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهاي مسجد نشسته! ✳️به🌹 اشاره كردم و گفتم: 🌸رفيقت اومده مسجد. 🌸سيدعليرضا تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد. ✳️بعد او را در جمع بچه هاي بسيج وارد كرد و گفت: 🌸 ايشان دوست صميمي بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد! 🔘خلاصه كلي گفتيم و خنديديم. 🌸بعد سيدعليرضا گفت: چي شد اينطرفا اومدي؟! ✳️او هم با صداقتي كه داشت گفت: 🌸داشتم از جلوي مسجد رد مي شدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم. ✳️سيدعليرضا خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن. 🌸بعد با هم شروع كرديم به جمع آوري وسايل مراسم. ✳️يك كلاه آهني مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما باتعجب به آن نگاه مي كرد. 🌸سيد علیرضا گفت: اگه دوست داري بگذار روي سرت. 🌸او هم كلاه رو گذاشت روي سرش و گفت: به من مي ياد؟ ✳️سيدعليرضا هم لبخندي زد و به شوخي گفت: 🌸ديگه تموم شد، شهدا براي هميشه سرت كلاه گذاشتند! ✳️همه خنديديم. 🔵اما واقعيت هماني بود كه سيدعلیرضا گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند. 🔴پسرك فلافل فروش، 🔵همان بود كه 🌹 او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوي بچه هاي مسجدي شد. 🔘ادامه دارد ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞 📿 @maktab_asheghan