♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳#پسرک_فلافل_
💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰
🔳#پسرک_فلافل_فروش🔳
🌷 #فصل_سوم #آن_روزها🌷
🌺راوی:مادر شهید
🌻 #قسمت_اول_تا_چهارم
✳️در خانواده اي بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود.
✳️ از روز اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم.
🌸 زماني هم كه باردار مي شدم، اين مراقبت من بيشتر مي شد.
✳️سال 1367 بود كه محمدهادي يا همان هادي به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتني.
✳️ او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن.
✳️وقتي مي خواستيم از بيمارستان مرخص شويم تقويم را ديدم كه نوشته بود:
🔴شهادت امام محمد هادي(ع)
🔘براي همين نام او را محمدهادي گذاشتيم.
عجيب است كه او
🔴عاشق و دلداده امام هادي شد و در اين راه و در شهر امام هادي(ع) يعني سامراء به شهادت رسيد
✳️هادي اذيتي براي ما نداشت. آنچه مي خواست را خودش به دست مي آورد.
✳️از همان كودكي روي پاي خودش بود.
🌸مستقل بار آمد و اين، در آينده زندگي او خيلي تأثير داشت.
✳️زمينه مذهبي خانواده بسيار در او تأثير گذار بود.
🌸البته من، از زماني كه اين پسر را باردار بود، بسيار در مسائل معنوي مراقبت مي كردم.
✳️هر چيزي را نمي خورد.
🌸خيلي در حلال و حرام دقت مي كرد.
🌸سعي مي كردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم.
✳️آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا(س) .
🌸من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثر گذار بود.
🔘هر زمان مشغول زيارت عاشورا مي شدم،
🌸 هادي و ديگر بچه ها كنارم مي نشستند و با من تكرار مي كردند
✳️وضعيت مالي خانواده ما متوسط بود.
🌸هادي اين را مي فهميد و شرايط را درك مي كرد.
🌸براي همين از همان كودكي كم توقع بود.
✳️در دوره دبستان در مدرسه شهید سعیدی بود. كاري به ما نداشت. خودش درس می خواند و...
✳️از همان ایام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس می بردم.
🌸بچه ها را در واحد نوجوانان بسیج ثبت نام کردم.
🌸 آنها هم در کلاسهای قرآن و اردوها شرکت می کردند.
✳️دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد توپچي درس خواند.
🌸درسش بد نبود، اما كمي بازيگوش شده بود.
🔘 همان موقع كلاس ورزش هاي رزمي مي رفت.
🌸مثل بقيه هم سن و سال هايش به فوتبال خيلي علاقه داشت
✳️هادی سيكلش را كه گرفت، براي ادامه تحصيل راهي دبيرستان شهدا گرديد.
🌸اما از همان سالهاي اوليه دبيرستان، زمزمه ترك تحصيل را كوك كرد!
✳️مي گفت مي خواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...
✳️البته همه اينها بهانه هاي دوران جواني بود.
🌸در نهايت درس را رها كرد.
✳️مدتي بيكار و دنبال بازي و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت.
ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار.
✳️ مدتی در یک تولیدی و بعد
🔵مغازه يكي از دوستانش مشغول فلافل فروشي شد.
🔘ادامه دارد
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan
♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳#پسرک_فلافل_
💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰
🔳#پسرک_فلافل_فروش🔳
🌷 #فصل_چهارم ، #پسرک_فلافل_فروش🌷
🌺راوی : یکی از جوانان مسجد
🌻 #قسمت_اول_تا_چهارم
✳️كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر(ع) بسيار گسترده شده بود.🌹#همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب مي داد.
✳️هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه هاي اردويي فلافل مي خريد. مي گفت هم سالم است هم ارزان.
✳️ يك فلافل فروشي به نام جوادين پشت مسجد داخل خيابان شهيد عجب گل بود كه از آنجا خريد مي كرد.
✳️شاگرد اين فلافل فروشي يك پسر با ادب بود.
🌸 با يك نگاه مي شد فهميد اين پسر زمينه معنوي خوبي دارد.
🔘بارها با خود 🌹#سید_علیرضا_مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشي و با اين جوان حرف مي زديم.
✳️سيدعليرضا مي گفت:
🌸اين پسر باطن پاكي دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم.
✳️براي همين چندبار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها شركت كن.
✳️حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري در برنامه فوتبال مسجد شركت كن.
🌸 آن پسرك هم لبخندي مي زد و مي گفت: چشم، اگر فرصت شد مي يام.
🔘رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود.
🔵 تا اينكه يك شب مراسم يادواره شهدا در مسجد برگزار شد
✳️ این اولین یادواره شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود.
🌸در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهاي مسجد نشسته!
✳️به🌹#همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی اشاره كردم و گفتم:
🌸رفيقت اومده مسجد.
🌸سيدعليرضا تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد.
✳️بعد او را در جمع بچه هاي بسيج وارد كرد و گفت:
🌸 ايشان دوست صميمي بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد!
🔘خلاصه كلي گفتيم و خنديديم.
🌸بعد سيدعليرضا گفت: چي شد اينطرفا اومدي؟!
✳️او هم با صداقتي كه داشت گفت:
🌸داشتم از جلوي مسجد رد مي شدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
✳️سيدعليرضا خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.
🌸بعد با هم شروع كرديم به جمع آوري وسايل مراسم.
✳️يك كلاه آهني مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما باتعجب به آن نگاه مي كرد.
🌸سيد علیرضا گفت: اگه دوست داري بگذار روي سرت.
🌸او هم كلاه رو گذاشت روي سرش و گفت: به من مي ياد؟
✳️سيدعليرضا هم لبخندي زد و به شوخي گفت:
🌸ديگه تموم شد، شهدا براي هميشه سرت كلاه گذاشتند!
✳️همه خنديديم.
🔵اما واقعيت هماني بود كه سيدعلیرضا گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند.
🔴پسرك فلافل فروش،
🔵همان #هادي_ذوالفقاري بود كه
🌹#همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوي بچه هاي مسجدي شد.
🔘ادامه دارد
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan