🖤✨
✨
.
.
.
| #خمپارهـ |
.
.
.
شش ماهـے بود ڪہ مـےرفٺ جبہہ. من منتظر ماندم تا امتحان ها تمام بشود و تابستان همراهش بروم. بعضی حرف هایش را نمـےفهمیدم.
.
+مـےگفٺ:
خمپارهـ ها هم چشم دارند.
.
نشستہ بودیم وسط محوطہ؛داشتیمـ قرآن مـے خواندیم. صداے سوٺ خمپارهـاے آمد. هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاڪ ها ڪہ خوابید،من بلند شدم، اما او نہ.
.
.
"تازهـ فهمیدم
خمپارهـ ها هم چشم دارند."
.
.
.
.
🎞| #شهداییمـ |
⏰| #ناهور |
#عاشـقشـهادت۳۱۳
#بےپـلاڪ۱۳۵
.
.
.
.
↷♡ #ʝσɨŋ
♡مڪتبعاشقان♡
📿 @maktab_asheghan
.
.
✨
🖤✨
♥️🍃
🍃
.
.
.
[ #طنز_جبہہ
.
.
فرماندهـ داشٺ با شور و حرارٺ صحبٺ مـےکرد.وظایف را تقسیم مـےڪرد و گروه ها یڪـے یڪـے توجیہ مـےشدند.یڪ دفعہ یادش آمد باید خبرے را بہ قرارگاهـ برساند. سرش را چرخاند؛پسر بچہ اے بسیجـے را توے جمع دید.گفٺ:« تو پاشو با اونـ موتور سریع برو عقب این پیغام رو بدهـ.»
پسر بچہ بلند شد. خواسٺ بگوید موتورسوارے بلد نیسٺم،ولـے فرمانده آنقدر با ابہٺ گفٺہ بود ڪہ نتوانسٺ.دوید سمٺ موتور،موتور را توے دسٺ گرفٺ و شروع ڪرد بہ دویدنـ. صداے خندهے همہ رزمندهـ ها بلند شد.
.
.
.
داسٺان برگرفٺہ از:
" ڪتابـ امتحانـ نهایـے"
←نوشٺہ: مهدے قزلـے
.
.
.
📸 | #شهداییمـ
🍓| #ناهور
.
.
.
.
↷♡ #ʝσɨŋ
📿 @maktab_asheghan
.
.
.
🍃
♥