eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
100 دنبال‌کننده
7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
89 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت . . انسان را از مرگ نجات می‌دهد شهدا نجات‌مان بدید ‌(: قسم به مادرتان 💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک_پنهـــان💗 قسمت38 سمانه شوکه به کمیل خیره شد و زمزمه کرد: ــ چی؟ ــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت39 امیرعلی خیره به کمیل ,که با عصبانیت در حال جابه جا کردن پروندها بود ،نگاه می کرد. ــ متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی؟فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ بی دلیل که عصبی نشدم ــ الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟ ــ یادم ننداز که اعصابم بیشتر خورد میشه ــ درست بگو ببینم چی شده؟ کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت: ــ اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود،یادته؟ ــ آره،مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش ــ آره همون ،میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت: ــ چی میگی؟اونجا حتی روشنایی نداره،میدونی چقدر سرده اونجا؟ کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت: ــ آره میدونم،وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا،میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست،بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده،میگه هرچی چه فرقی میکنه،نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه ــ چرا اینکارارو میکنه؟؟ ــ نمیدونم،فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست،اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست،اگر میخواد اینطوری ادامه بده،انتقالش میدم جای دیگه ای برگه ای به سمت امیرعلی گرفت و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت. ــ این اطلاعات اشکان بشیریه،برام پیداش کن ،و هر چی اطلاعات ر موردش هست برام بیار،منم میرم بیرون،تا برگردم حواست به اینجا باشه بعد از خداحافظی از محل خارج شد،اول به وزارت اطلاعات رفت،و بعد از پیگیری بعضی از کارها ،به سمت خانه ی خاله اش رفت،می خواست مطمئن شود که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند،به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند،یانه... 🍁فاطمه امیری زاده🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت39 امیرعلی خیره به کمیل ,که با عصبانیت در حال جابه ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان💗 قسمت40 خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد، و از اینکه نمی توانست آرامش کند،کلافه شده بود! ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟ ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودموم پیداش میکنیم،الان محسن و یاسین و دایی‌ حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید. مژگان و خواهرش نیلوفر ،که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند. ــ بدبخت سمانه‌،الان پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و .... با درهم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد،غیرت کمیل را آزرده بود. سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت: ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت. تقه ای به در زد و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد،با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد ،و در آخر کنار صغری روی تخت نشست. دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت: ــ صغری ،خانمی ،بلند نمیشی یه چیزی بخوری اما صغری جوابی نداد!! ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه صغری بر روی جایش نشست ،کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!! ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی افتاده،سمانه، ناموست ،دختری که دوست داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل... ــ بــســـه با صدای بلند کمیل،دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از عصبانیت کمیل نگاه کرد. کمیل از عصبانیت نفش نفس می زد،او از همه ی آن ها نگران تر بود ،از همه داغون تر بود،اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند،می خواست لب باز کند و بگوید از نگرانی هایش،بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد،مثل همیشه... 🍁فاطمه امیری زاده🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان💗 قسمت40 خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پــلاک پنهـــان 💗 قسمت41 محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود ،سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند. کمیل آرام چشمانش را باز کرد،محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد. ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن،اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد: ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت: ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره. ــ میدونم ,میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه،نمیتونم درست تمرکز کنم،همش نگرانم،یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم،سهرابی فرار کرده،بشیری اثری ازش نیست،همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است،نمیدونم باید چیکار کنم؟ ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟ ــ نه نه اصلا محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!! ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه. کمیل سر جایش نشست،و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد ــ تعجب نکردی؟؟ ــ نه ،چون حدسشو میزدم ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم ،اصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما.... 🍁فاطمه امیری زاده🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پــلاک پنهـــان 💗 قسمت41 محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت42 ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟ ــ خیلی کم محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف: ــ گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه،اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن،مثل پخش نشریه یا سخنرانی وبعضی وقتا نوشتن روی دیوار ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم محمد به علامت تایید تکان داد؛ ــ دقیقا،الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه،چیز قطعی گیرمون نیومده ــ عجیبه ،الان دنیای تکنولوژیه،مطمئن باشید یه نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه ــ شک نکن،وقتی از سهرابی گفتی ،فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند،اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن،البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده. ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده ــ اما کافی نیست ــ چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟ ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت: ــ فک کنم لازم باشه به سمانه حرف بزنم ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد: ــ ممنون دایی ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط هردو خندیدند،محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم. ــ ان شاء الله ــ من برم دیگه کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد،بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند... 🍁فاطمه امیری زاده🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت42 ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟ ــ خیلی کم م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت43 ـــ خوبید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت: ــ خوبم ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد: ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید ــ من نفرستادم ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟ سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم رفتم ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟ ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت: ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟ ــ نیم ساعت ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟ ــ من،رویا،اقای سهرابی، ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟ ــ روز انتخابات،وسط جمعیت ــ حرفی زدید ــ نت فقط کمی بهاش بحثم شد ــ و دیگه ندیدینش؟ ــ نه ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود ــ نه نبود کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت: ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد... 🍁فاطمه امیری زاده🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت43 ـــ خوبید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت44 از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی،که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ،را ببیند. وارد دفتر شد ،کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد. دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد،با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت! ــ معذرت میخوام ،فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش خانم از جایش بلند شد: ــ بله اتاق خانم حسینی هستند ،بفرمایید کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت: ــ خودشون نیستن؟ ــ نه مسافرتن،بفرمایید کاری هست در خدمتم ــ ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟ ــ رضایی هستم،مسئول علمی ــ خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟ ــ مسافرت کمیل با تعجب پرسید: ــ مسافرت ــ بله،ببخشید شما؟ ــ از اداره اڱاهی هستم . با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ،کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد،رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد. کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند،رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد. ــ چرا گفتید مسافرته؟ ــ خب ،خیلی ارباب رجوع داشتند،یه مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟ ــ نمیدونم خوب بودن،اما یه مدت بود مشکوک میزد،نمیدونم چش بود ــ شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟ کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید،ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت: ــ بله،از فعالین اینجا هستن. ــ آخرین بار کی دیدینشون؟ ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟ ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود. ــ یک روز قبل انتخابات ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟ ــ نه ــ این مدت چی؟ ــ نه نیومدن دانشگاه ــ یک سوال دیگه ــ بفر مایید ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم ،ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟ کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد. ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت،متوجه سیستم روشنی شد،نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی زد،سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد. ــ سلام.فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن... 🍁فاطمه امیری زاده🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دختر ۹ ساله رو معتاد گناه و بی حجابی نکن! 🎙صحبتهای آقای قرائتی در مورد تربیت دینی کودک ️ 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
نام اثر: پیر شدن پای انقلاب:)! 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹« https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca »