🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
عیدی عروسی حیدر و فاطمه
آرامش شیعیان
مولا برگرد❤️🔥
هدایت شده از عشقدیرینه💞
اینسومولا ؛
غرق ِتمناونگاه..
آنسوزهراو
خندههـٰاییکوتاه(:
اسفندبهکف ،
ملائکهمیخوانند..
لاحولولاقوةالاباالله..✨
#سالروزازدواجحضرتعلیوحضرتفاطمه
🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
اینسومولا ؛ غرق ِتمناونگاه.. آنسوزهراو خندههـٰاییکوتاه(: اسفندبهکف ، ملائکهمیخوانند.. لاحولو
منم اولش متوجه نشدم تا چندبار خوندم😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجز خوانی سرباز
🌹امام خامنه ای🌹
فاطمه (س) در سال دوم هجری با حضرت علی(ع) که بیست و سه سال داشت، ازدواج کرد. حضرت فاطمه در آن هنگام ده سال داشت. پیامبر تأکید کرد که انتخاب حضرت علی از میان خواستگاران بسیار حضرت فاطمه، با توصیه ای از عالم غیب و عدم رضایت فاطمه به غیر علی بوده، با آن که زنان مدینه بسیار تلاش کردند تا فاطمه را از ازدواج با علی(ع)، به بهانه فقر آن حضرت و توجه او به جهاد در راه خدا و سختی زندگی اش منصرف کنند، ولی وی از انتخاب خود دست نکشید.
فاطمه(س) هشت سال با علی(ع) زندگی کرد. زندگی خوب این دو زبانزد و ایده آل همگان شد و به صورت نمونه ای اعلا درآمد. فاطمه(س) فرزندانی چون حسن و حسین و زینب و ام کلثوم را برای علی(ع) به دنیا آورد.
ماجرای خواستگاری حضرت علی از حضرت فاطمه
*حضرت علی(ع) می فرماید: نزد رسول خدا رفتم. آن حضرت وقتی مرا دید خندید و فرمود: «ای اباالحسن چه شده؟» خویشاوندیم را با آن حضرت و سابقه خود را در اسلام بیان کردم و از یاوری ها و جهاده ایم با آن حضرت سخن گفتم. فرمود: «علی راست می گویی، بلکه تو بهتر از آنی که خود گفتی.»
سپس عرض کردم: «ای رسول خدا، فاطمه(س) را همسر من قرار می دهی؟» فرمود: «پیش از تو کسان دیگری نیز چنین درخواستی کرده بودند و من خواسته آنان را با فاطمه در میان گذاشته ام، اما در چهره او آثار نارضایتی مشاهده کردم. لختی درنگ کن تا باز گردم.»
پیامبر به نزد فاطمه رفت. فاطمه بر پای ایستاد و ردای پیامبر را برگرفت، نعلین از پای آن حضرت به در آورد و برای وضو آب آورد و به دست خود، پیامبر را وضو داد و دو پای آن حضرت را شست و آنگاه نشست. پیامبر به او فرمود: «فاطمه» پاسخ داد: «بلی... بلی ای رسول خدا، کاری دارید؟» فرمود: «علی پسر ابوطالب، کسی است که به مراتب خویشاوندی و فضل و اسلام او به نیکی آگاهی. من از پروردگارم درخواسته ام که تو را به همسری بهترین و محبوبترین مخلوقش درآورد. اینک ازدواج با تو را پیشنهاد داده است. تو خود در این باره چه نظری داری؟» فاطمه خاموش ماند، ولی رویش را برنگرداند. رسول خدا نیز در چهره او آثار ناخشنودی مشاهده نکرد. پس آن حضرت برخاست در حالی که میفرمود: «اللّه اکبر، سکوت او قبول این پیشنهاد است.»

سپس جبرئیل به نزد محمد(ص) آمد و گفت: «ای محمد، او را به همسری علی بن ابیطالب درآور که خدا او را برای علی و علی را برای او پسندیده است.»
علی(ع) گفت: سپس پیامبر(ص) فاطمه را به همسری به من داد. پیش من آمد و دستم را گرفت و فرمود: «به نام خدا برخیز و بر برکت خدا بگو: ماشاء اللَّه لا حول و لا قوة الا باللَّه و توکّلت علی اللَّه.» سپس دستم را گرفت و در کنار خود نشاند و آنگاه فرمود: «بار خدایا! این دو محبوبترین مخلوقات در نزد من هستند. پس تو هم این دو را دوست بدار و در نسل آنها برکت قرار ده و از جانب خودت نگاهبانی بر آنان بگمار. این دو و فرزندانشان را از شر شیطان مصون بدار.»
پرداخت مهریه و خرید جهیزیه
علی(ع) زره خود را مهریه فاطمه(س) قرار داد و بهای آن را صرف خرید اسباب و اثاثیه منزل کرد. وی مقداری معطرات، یک پیراهن به هفت درهم، یک مقنعه به چهار درهم، یک تنپوش بلند سیاه خیبری، تختی بافته شده از برگ های درخت خرما، دو بستر از کتان مصری که میان یکی از آنها با برگ خرما و دیگری با پشم گوسفند پر شده بود، پردهای پشمین، یک حصیر، یک دستاس، ظرفی مسین، مشکی از پوست، کاسه ای چوبین برای شیر و پاشیدن آب، یک ابریق، یک سبوی سبز و دو کوزه گلی تهیه و خریداری کرد.
بدین ترتیب، کار خرید جهیزیه و پرداخت مهریه به انجام رسید. فاطمه (س) به خانه علی(ع)، که تنها یک اتاق داشت و متعلق به ام سلمه همسر پیامبر(ص) بود، نقل مکان کرد. علی بر بلندیی برآمد و فریاد زد: «به میهمانی فاطمه بشتابید. مردم همه به مجلس جشن ازدواج آن دو حاضر شدند و در شادی اهل بیت شرکت جستند.»
آغاز زندگی مشترک
فاطمه(س) زندگی تازه خود را در خانه علی(ع) آغاز کرد. کارهای داخل خانه را رتق و فتق می کرد. گندم ها را آسیاب می نمود و از آنها خمیر می ساخت و سپس نان می پخت. علی نیز در کارهای منزل او را یاری می کرد. گاهی به خانه می رفت و شیر می دوشید. هیزم جمع می کرد و از چاه آب می کشید.
رسول خدا(ص) روزی میان آنها به داوری نشست و کارهای خانه را بین آن دو تقسیم نمود. مسئولیت کارهای بیرون از خانه را به علی سپرد و کارهای داخل خانه را بر عهده فاطمه گذاشت.
چندی بعد فاطمه(س) صاحب فرزندانی شد. خود به تربیت و پرورش آن ها همت گماشت و به کارهای آنان رسیدگی کرد. آنچنان که اینهمه کار، نیز تنهاییِ او، سنگین می نمود. بنا به خواست شوهرش به خدمت رسول خدا(ص) رسید و از او خواست تا خدمتکاری برای کمک به آنها استخدام کند. اما پیامبر از پذیرش این خواسته عذر خواست و تنگدستی مردم و کثرت اصحاب صفه را، کسانی که نه سرپناه داشتند و نه غذای کافی، به یاد وی آورد.
🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
فاطمه (س) در سال دوم هجری با حضرت علی(ع) که بیست و سه سال داشت، ازدواج کرد. حضرت فاطمه در آن هنگام
چندی بعد که اوضاع مسلمانان بهبود پیدا کرد حضرت محمد ص به وعده خود وفا کرد و برای کمک به حضرت فاطمه س یک خدمتکار فرستاد
کارها بدون هیچ تبعیضی انجام میشد یک روز کار خانه با فاطمه س و یک روز با خدمتکار
لبیک یا رسول الله
❗️یادمون نره که پیامبر عزیزمون صلیاللهعلیهوآله ازما وعده گرفته برای ابلاغ خبر مهم غدیر ولایت و امامت مولا امیر المومنین و فرزندانش
از غافله #غدیر عقب نیفتیم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی قلبمه؛کی گفته دوره کربلا!❤️🩹
🕗 #وقت_سلام
کرد از مشرقِ ایوانِ تو خورشید طلوع
سورهٔ شمس به گلدستهٔ تو داد؛ سلام
هدایت شده از شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
از لحاظ روحی
به تار شدن چشمام موقع دیدن
حرم امام حسین(ع)نیاز دارم...:) ❤️🩹
هرشخصی از گناه ِشخصی دیگر
مطلع شود و او را اشاعه دهد ؛
گویی خود مرتکب ِآن گناه شده است .
#نهج_المؤمن
#سعید_جلیلی ادامه دهنده راه #شهید_ریسی...
کسی بود که 3 سال قبل به نفع شهید ریسی از انتخابات کناره گیری میکند
و از این شهر به اون شهر میرود و تبلغ میکند که آقای ریسی رای بیاورند✅
کسی هست که بی بی سی فارسی
گفته #سعید_جلیلی
تهدیدی بزرگ برای آینده اسرائیل است✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگیمهاسداللهنجف❤️🔥 ؛
#روحاللهرحیمیان
🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت بـیـسـت و هفـتـم از کلاسای اون روز هیچی نفهمیدم از بس هواسم پیش آتنا بو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت بـیـسـت و هشـتـم
شبانه خودم تو خلوت انقدر فکر کردم که داشتم دیوونه میشدم.دیدن حال محدثه اونم برای اولین بار برام غیرقابل باور بود.کارن چیزخاصی نداشت که محدثه اینهمه جذبش شده بود.یک پسر معمولی اما بااعتماد به نفس زیاد و مغرور بود که دل خواهر ما رو بدجور برده بود.
نمیدونم چرا اما هیچوقت همچین حسی به من دست نداده بود و ازاین بابت خدارو شکر میکردم.خیلی نگران محدثه بودم امشب حالش خیلی خراب بود.دستای یخ زده اش،رنگ پریده اش،استرس و اضطرابش..همه و همه منو نگران حال خواهرم میکرد.
خواهری که هیچوقت برام خواهر نبود اما دوسش داشتم.خواهری که منو به چشم یک دختری با عقاید عهد بوقی نگاه میکرد اما باز هم خواهرم بود.خواهری که جلو همه منو چندین بار بخاطر حجابم به تمسخر گرفته بود اما من نمیتونستم از حس خواهریم بگذرم و بهش بی اهمیت باشم.
دوسش داشتم و این بخاطر خونی بود که تو رگ های جفتمون درجریانه.
خدا گفته حتی اگه کسی بهت بدی کرد تو بهش خوبی کن.تا اگر جایی تو هم بدی کردی خدا بهت خوبی کنه و ببخشت.
خیلی از توهین ها و تهمت ها رو از زبون دوست و فامیل و آشنا شنیدم،خیلی از حرفها رو از خواهرم شنیدم اما بخشیدم.بخشیدم تا بخشیده بشم اگر گناهی کردم.
سجادمو پهن کردم و چادر سفیمو سرم کردم.نشستم پای سجاده و برای حال خواهرم دعا کردم.دعاکردم خواب راحتی داشته باشه و دیگه اینجوری نبینمش.ازخدا خواستم به دلش آرامش بندازه و اگر هوسی تو دلش هست نابودش کنه.
چون هوس خود به خود وقتی شکل بگیره و بزرگ تر بشه،آدم رو نابود میکنه.
ازخدا برای خواهرم طلب بخشش کردم و براش نمازخوندم.
نزدیک اذان بود برای همین تا نماز کمی ذکر گفتم و بعد نماز صبحمو خوندم.
سرم که رفت روی بالش،خواب عمیقی منو به سمت خودش برد.
صبح عطا بیدارم کرد وگفت مهمون داریم پاشو کمک مامان کن.
بعد اینکه دست و صورتم رو شستم رفتم تو آشپزخونه و صبح بخیری گفتم
از محدثه خبری نبود فقط مامان مشغول آشپزی بود.
_مهمونمون کیه مامان؟
_عمتو دعوت کردم واسه ناهار زود باش کمک کن.
_محدثه کجاست؟
_خوابه هنوز برو بیدارش کن که کلی کار داریم.
رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم.رو تختش آروم خوابیده بود.رفتم جلو دیدم نور آفتاب مستقیم افتاده تو صورتش و خوشگل ترش کرده.
پرده پنجره رو باز کردم که نور آفتاب اذیتش نکنه.
دستمو بردم جلو و آروم رو موهاش کشیدم.خواهری بخواب آروم من امروز جای تو هم کار میکنم.میدونم شب سختی داشتی.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت بـیـسـت و نهـم
کلی کمک مامان کردم تا بالاخره محدثه بیدارشد.با چشمای پف کرده اومد بیرون و سلامی کرد.
مامان گفت:علیک سلام تنبل خانم.زهرا طفلی جای تو همه کار کرد گفت بزارین محدثه بخوابه خسته است.
_اوف مامان هزار بار گفتم لیدا.چرا تو گوشتون نمیره؟
بعد با اخم و غرغر ازمون دور شد و رفت دستشویی.
مامان همونطور که خیار ریز میکرد گفت:میبینی تروخدا؟اینم جواب زحمتای من!
خندیدم و گفتم:بیخیال مامان جون حالا یه چیزی گفت بعدا پشیمون میشه نمیشناسینش؟!
ساعت۱۲که اذان گفتن نمازمو خوندم.
سلام آخرو که دادم صدای مهمونا اومد.سجادمو جمع میکردم که در باز شد و کارن اومد تو.
_عه ببخشید نمیدونستم اتاق تویه.
یک نگاه کلی بهش انداختم و گفتم:مشکلی نیست.سلام.
لبخندی زد وگفت:سلام.خوبی؟
سری تکون دادم و چادر سفیمو رو سرم مرتب کردم گفتم:ممنونم خوبم خوش اومدین.
باید از اتاق میرفتم بیرون.محدثه نباید فکر کنه با کارن سر و سری دارم.
رفتم جلو و گفتم:ببخشید
همونطور ایستاد تو صورتم زل زد وگفت:بابت؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:اینکه راهتون رو سد کردم.
نگاهی به خودش انداخت و زود کنار کشید.
_متوجه نشدم
پسره مغرور عذرخواهیم بلد نیست.
_مهم نیست
در اتاقمو بستم و رفتم تو پزیرایی.به همه سلام کردم و اقاجون و مادرجون رو بوسیدم.
دوباره رفتم تو آشپزخونه کمک مامان.محدثه نشسته بود کنار آناهید و باهاش گرم گرفته بود.کسیم نبود کمک مامان باشه برای همین من رفتم.مامان چای ریخته بود که بردم به همه تعارف کردم.عموم گفت:ان شالله چای خاستگاریت عموجان.
سرخ شدم از خجالت اخه تاحالا کسی از این حرفا بهم نزده بود!
_ممنونم عمو.
جلو کارن که سینی رو گرفتم آروم گفت:ممنون حاج خانم.
چیزی بهش نگفتم و رفتم تو آشپزخونه.سر به سر گذاشتن بایک پسر نامحرم اصلا در شان من نبود.حالا بزار هرچی دلش میخواد بگه برای من مهم نیست.
من و مامان هم رفتیم پیش بقیه نشستیم.پدرجون رو کرد به من وگفت:چرا سینما نیومدی باباجان؟خیلی فیلم خوبی بود.
_درس داشتم پدرجون.
آناهید با ادعاگفت:اووووه حالا مادرس خوندیم به کجا رسیدیم زهراجون که تو انقدر خودتو درگیر میکنی؟آخر همه دخترا شوهرداریه دیگه.
مصمم گفتم:اما من آینده دیگه ای برای خودم رقم میزنم.
_یعنی ازدواج نمیکنی؟
لبخند زدم و گفتم:هرچیزی به جاش عزیزم.
مادرجون گفت:بیخیال این حرفا پسرم کار پیدا کرده.تو یک شرکت معتبر و عالی.
کارن شروع کرد به حرف زدن:درواقع من ارشیتکت اون شرکتم و تو کار نقشه کشی و طرح ریزی همکاری میکنم.
عمه با افتخار لبخند زد و همه با خوشحالی بهش تبریک گفتن.
اما کارن باشنیدن تبریک خشک و خالی من انگاری جاخورد.انگار انتظار برخورد صمیمانه تری داشت.باید فکر اون شب و ذوق وشوق بچگونمو از فکرش میپروندم.من همچین دختری نبودم و نیستم.
تو سفره چیدن کمک مامان کردم و خداروشکر همه چی عالی و زیاد بود.غذاهای مامان هم همیشه خوش مزه میشد.همه با کلی تشکر و تعریف غذاشون رو تموم کردن و باز هم زهرا موند و ظرفهاش.
خنده ام گرفت و شروع کردم به شستن ظرفها.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت سـے ام
مادرجون اومد تو آشپزخونه و گفت:الهی بمیرم مادر همیشه زحمت ظرفا میفته گردن تو.
بعد هم سرمو گرفت تو بغلش و بوسید.
_این چه حرفیه مادرجون شما رحمتین.
_فدات بشم گل دخترم.تو عزیز مادری.ان شالله خوشبخت شی مادر.
مادرجون نسبت به بقیه با من مهربون تر بود و هیچوقت بخاطر چادرم منو مسخره نکرده بود.خیلی دوسش داشتم و میدونستم میتونم حرفامو باهاش بزنم.
_من قربونتون بشم مادرجون این چه حرفیه؟برین بشینین منم الان میام.
مادرجون که رفت،محدثه سراسیمه اومد تو و گفت:چای بریز بده من ببرم.
میدونستم میخواست جلو عمه و کارن خوش خدمتی کنه برای همین بدون حرفی دستامو خشک کردم و چای ریختم تا ببره.
با استرس سینی چای رو برد و منم بقیه ظرفها رو شستم.تموم که شد رفتم پیش بقیه نشستم و فقط مثل همیشه مادرجون ازم تشکر کرد.
یکم گپ زدیم تا اینکه مهمونا عزم رفتن کردن و بلندشدن.
برای بدرقه همراهشون رفتیم تا جلوی در.
وقتی خیالم راحت شد که رفتن،رفتم تو اتاق و خستگیمو در کردم.کمرم واقعا درد میکرد.
از وقتی عمه اینا اومده بودن ایران کار منم ده برابر شده بود.چون زیاد دورهمی نداشتیم خونه پدرجون اما بخاطر عمه این رفت و آمد ها زیاد شده بود و زحمت منم زیاد.اشکال نداره برای غریبه که کار نمیکنم.هم خون منن،فامیل منن،خانواده منن.
انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد.
با تکون دستی بیدارشدم.
_هوم؟
_هوم چیه پاشو زهرا.
محدثه بالاسرم نشسته بود و هی تکونم میداد.
_چیه؟چیکارم داری؟
_پاشو تو درسای عطا کمکش کن من حوصله ندارم
و بعد هم سریع رفت بیرون.نگاه کن تروخدا منو بیدار کرده که کمک عطا کنم چون خودش حوصله نداره.هوف عجب آدمی هستی دیگه تو!
خواب از سرم پریده بود.نزدیک اذان مغربم بود دیگه بلندشدم تا کمک عطا میکردم،اذانم میگفتن.
ریاضی درس مورد علاقه من بود برای همین با حوصله براش توضیح دادم و اونم کلی ازم تشکر کرد.
نمازمو خوندم و یک زنگ به آتنا زدم و خبرا رو گرفتم ازش.کلی خوشحال بود میگفت خانواده خوبین.منم از ته دلم براش ارزوی خوشبختی کردم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
ویژگی های شخصیتی دکتر جلیلی:
کمال گرا
نکته سنج و تیز بین
نوع دوست و مهربان
متفکر
سیاس با عزت نفس بالا
انسجام عقیدتی
ثبات رویه
با اخلاق و صبور
ویژگی های عملکردی:
نگاه جامع و همه جانبه به توسعه
اشراف کامل بر تعاملات بین المللی
دشمن شناس
عمل گرا
ولایی
انقلابی
جهادی
ساده زیست و مخالف اشرافی گری
پاک دست
مدافع محرومین
جانباز دفاع مقدس
#دولت_جلیلی=دولت_مطمئن