🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
«مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ، فَهذا عَلِیٌّ مَوْلاهُ»
غدیر، مطلع عشق رسیدن ولایتعهدی علیع
است
آقا سید عيدت مبارک
از قدیم رسم بوده سادات عیدی میدادند به بقیه به رسم تبرک.
آقا سید میشه امشب عیدی بدی بهمون، اون بصیرتی که اصلح رو انتخاب کنیم.
آقا سید... هنوزم باورمون نمیشه رفتی
ما توی جنگلها گمت کردیم اما بدن سوخته ت رو پیدا کردیم. الانم تو هیاهوی انتخابات گمت کردیم میشه یکی مثل خودت رو پیدا کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱اذنمهدی میرسدآن روز با یکیاعلی
بیرق سبز علی بر کل عالم می زنیم🌿
#حْـآجْمَــهٓـــدےرَســٓـولـے
#امام_زمان
#غدیرخم
50550والا-نسب-جناب-علی.mp3
6.69M
🌿والا نَسَب جِناب عَلے
دُشمَن لَرَهـ عَذاب عَلے
حاج مهدے رسولے
#عید_غدیر
سرود ترکی | دفع بلا دفع شر ایلر علی - حاج مهدی رسولی.mp3
12.97M
سرودترکی | دفع بلا، رفع شر ایلئر علی
#حاج_مهدی_رسولی
ویژه عید سعید #غدیر_خم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌸•° یا علی نام تو بردم ،
نه غمی ماند و نه همّی ...
بأبی اَنتَ وَ اُمّی
ولایتآقامونمبارک
#حاج_مهدی_رسولی
#عید_غدیر
- دلتنگنجف،گوشهنشینوادیسلامعلی؛گمشدهدرصفحاتنھجالبلاغهاش! 🤍.
🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
این پوستر رو تا جایی که میشه نشر بدید.
آقای جلیلی که صحبت میکنه بیانات امام خامنه ای تداعی میشه...
برای همه چی در سطح کلان برنامه داره
🔹از همه ظرفیت ها استفاده کردن
🔹استفاده از فرصت ها
🔹بانوان نقطه قوت کشور هستند
🔹جهش ایران
و....
🟩 سلطان بیان
دوستان عزیز :
شکیب ارسلان
نویسنده و ادیب
و متفکر لبنانی عرب،
معروف به امیر البیان،
ادیب و شاعر ، سیاستمدار ،
و مسلط به زبانهای عربی، ترکی،
فرانسوی و آلمانی بودند.
روزی یکی از شیفتگان
و علاقه مندانش به او گفت:
تو در فصاحت و بلاغت
از علی هم برتری !!!!!
ایشان بلافاصله گفتند:
من کجا و علی کجا !!!!
من بند کفش علی هم
به حساب نمی آیم. !!!!
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🔴محور مقاومت خط مقدم مهمونی ده کیلومتری
ساعت ۱۷ مهمونی ده کیلومتری آغاز میشود و جمعیت عاشقان امیرالمومنین(ع) از نقاط مختلف محور مقاومت، میهمانان ویژه مهمونی امسال هستند.
مهمانهای جبهه مقاومت از کشورهای، لبنان، یمن، افغانستان و عراق در تهران موکب برپا کردهاند. همچنین در ۵ کشور برزیل، هند، پاکستان لبنان و افغانستان هم مهمونی کیلومتری غدیر برگزار خواهد شد.
🤲 با حالتی تضرع آمیز از خداوند می خواهم که ان شاءالله با پیروزی جبهه ی مقاومت اسلامی در فلسطین و لبنان و سوریه و یمن و... ان شاءالله این جشن و موکب ها در سراسر فلسطین و کشورهای مستقل و آزاده ی جهان برگزار شود تا مردم با ظالمان وستمگران ومستکبران غرب وحشی آشنایی بیشتری پیدا کنند و به مظلومین عالم کمک کنند و به حول و قوه ی الهی ریشه تمامی ظالمان وستمگران صهیونیستی و غرب وحشی و مزدوران داخلی و شیطان صفت آنان در کشورهای خودشان برکَنند !
ان شاءالله 🤲
🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
آخرین شرکت شهید رئیسی در مراسم غدیر
پزشکیان اگه قول بده با ظریف سوار هلیکوپتر بشه و برن وسط جنگلهای ورزقان بهش رأی میدم.🙂
🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت پنـجـاه و نـهـم با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاض
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شصـتـم
_نوه چیه مادرجون؟
زندایی با ذوق گفت:مبارکه دخترم.
لیدا با عصبانیت گفت:چی میگین شماها؟من هنوز خودم بچه ام.اینا برای استرسه مگه نه کارن؟
دستمو به کمرش گرفتم و گفتم:آره عزیزم حالت خوبه؟
اروم سرشو تکون داد و به سینه ام تکیه داد.
بقیه ازمون دور شدن.
روی موهاشو بوسیدم و گفتم:چیزی نیست نگران نشو فردا میریم دکتر.
کمی که حالش بهتر شد بردمش بیرون پیش بقیه.
یکم که نشستیم لیدا گفت خسته ام منم بااجازه جمع بلندشدم و حاضر شدم تابریم خونه.
تو ماشین هیچحرفی بینمون زده نشد.فقط سکوت بود و سکوت.
خیلی سردرد داشتم و فکرای تو سرم بهمم ریخته بود.
دلم میخواست زودتر برسیم خونه تابخوابم.
ندیدن زهرا،فکر بچه دار شدنم،کارای شرکت...همه و همه دست به یکی کرده بودن عذابم بدن.
تا رسیدیم خونه لیدا سریع رفت تو اتاق و خوابید منم یکم تلوزیون دیدم و بعد رفتم خوابیدم.
اما چه خوابی!؟
همون خوابی که چند وقت پیش دیده بودم رو دیدم.
همون خانم بچه به بغل و مرد اسب سوار.نمیدونستم کی بودن.صورتشون پر نور بود و هیچی مشخص نبود.
از خواب که بیدارشدم صدای اذان مسجد محله میومد.دلم خیلی گرفت.لیدا اروم خوابیده بود اما من...
دیگه خواب به چشمام نیومد تا ساعت کارم.
بدون صبحانه مثل هرروز از خونه زدم بیرون و خودمو رسوندم به شرکت.
تا ظهر درگیر کار بودم اونقدری که فراموش کردم باید لیدا رو ببرم دکتر.
خودش آخر وقت کاریم زنگ زد و گفت:کارن قرار بود بریم دکتر.من از صبح حالت تهوع دارم.
انگار آب سردی رو تنم ریختن.وای خدا خودت رحم کن،لطفا اون چیزی نباشه که فکرش ازدیشب داره آزارم میده.
_باشه میام عصر بریم.
ظهر زودتر کارمو تموم کردم و رفتم خونه،لیدا رو برداشتم رفتیم دکتر.
بعد از گرفتن آزمایش و مشخص شده جوابش داشت سرم گیج میرفت تو آزمایشگاه.
من؟بچه؟اونم درست چند ماه بعد ازدواج؟
لیدا هم دست کمی از من نداشت جفتمون دمق بودیم.
من از لیدا توانایی ندیدم که بتونه بچه داری کنه.یعنی میتونه بچمو بزرگ کنه و درست تربیتش کنه؟یعنی من میتونمپدرخوبی باشم براش؟
این سوالا تا شب تو سرم چرخ میزد.
به لیدا گفتم فعلا به کسی چیزی نگه تا موقعیتش پیش بیاد و جفتمون بتونیم بااین قضیه کنار بیایم.
لیدا همش حواسش به رفت و اومدا و خورد و خوراکش بود که زیاد یا کم نشه.
میگفت نمیخوام هیکلم بهم بریزه.
هوف اون به فکر چیه من به فکر چیم؟!
من احمق به فکر این بودم که حالا که مطمئنم یک حسی به زهرا دارم با این زندگی و بچه ای که قراره بیاد باید چیکارکنم؟
چجوری بچه ای رو بزرگ کنم که به مادرش جز احساس مسئولیت چیزی ندارم؟
چجوری تو روی بچه ام نگاه کنم و بگم زهرا خالته؟
ندیدن زهرا و دلتنگیشم تیشه میزد به ریشه این رابطه.
خیلی حالم داغون بود و حلال مشکلاتمو هم نمیدونستم.
کاش میشد زمان برگرده عقب و من عجولانه تصمیم به ازدواج نگیرم.
میدونستم زهرا با اون پسره دوسته و به من فکرم نمیکنه اما چه کنم که این دلم حرف حساب حالیش نیست؟
هرچند دوستی زهرا با یک پسر هم خارج از تصورات من نسبت به اون بود.نمیتونست دوستی درکار باشه.شاید یک عشق پنهانه..شایدم نامزد..
اه چی میگی کارن؟اگه نامزد بودن تو خبر داشتی.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و یکم
"زهرا"
_سلام صبح بخیر.
مامان با خوشحالی بوسم کرد و گفت:سلام به روی نشسته ات خانم.خوبی؟
از محبت و شادی بیش از حد مامان کپ کردم.نمیدونم چیشده که اول صبحی اینهمه خوشحاله.دلش خوشه ها.
_ممنون.
رفتم سمت دستشویی و دست و صورتمو شستم.
تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:آی زهرا خانم ببین گریه های شبونه ات چه بلایی سر چشمات آورده.خدا میبخشت یعنی که به شوهر خواهرت چشم داری؟یعنی خدا از این گناهم گذشت میکنه یا مجازاتم میکنه؟
بازم اشک به چشمام هجوم آورد اما مشت آبی به صورتم زدم تا التهابم کم بشه.
زهرا قوی باش تو هیچوقت به این عشق نافرجامت نمیرسی.
کارن و لیدا باهم خوشبختن،خوشبختیشون رو خراب نکن.
با حوله صورتمو خشک کردم و رفتم بیرون.
هوا داشت سرد میشد و من اصلا دوست نداشتم این هوای دلگیر وگرفته زمستون رومامان صبحانه مفصلی آماده کرده بود و عطا هم مشغول خوردن صبحانه بود.
دستاموزدم زیر بغلم و نشستم سر میز.
_مامان خبریه؟چیشده اینهمه سفره چیدین و خوشحالین؟
مامان اومد کنارم و همونطور که برام لقمه میگرفت گفت:آره خبریه.
_خب بگین منم بفهمم.حق خوشحالی ندارم؟
با ذوق گفت:داری خاله میشی دخترم.وای خدایا باورم نمیشه.
حرف مامان آب سردی بود که انگار روی سرم ریختن.
بچه لیدا و کارن..نفسم حبس شد تو سینه ام و خشکم زد به میز.
مامان داشت حرف میزد اونم باشوق و ذوق اما من هیچی نمیفهمیدم.
فقط یک سوال مدام تو ذهنم چرخ میزد.
من چجوری به بچه خواهرم بگم عاشق باباشم؟
با بهت از سر میز بلندشدم و رفتم سمت اتاقم.نمیخواستم به این فکر کنم که مامانم چه فکری میکنه وقتی این حالمو میبینه چون تو فکرم دیگه جایی برای این موضوع نبود.
بیشتر از یک ماه بود که کارن فکرمو مشغول خودش کرده بود.
خودمو نشونش نمیدادم و ازش دوری میکردم به هوای اینکه بهتر میشه و فراموشش میکنم اما بدترشد که بهتر نشه.
روز به روز پررنگ تر میشد جلو چشمام و منم نمیفهمیدم چطوری اینهمه شیفته یک پسر خارجی کافر بی دین شدم؟
من..زهرا..دختر مومن و نمازخون فامیل..به اصطلاح بقیه امل..عاشق مردی شدم که از دین و ایمان هیچی سرش نمیشه و تو زندگیش هزار تا کثافت کاری کرده و حالا شده شوهرخواهرمن.
اون روز خودمو تو اتاق حبس کردم و بازم به درگاه خدا التماس کردم که این حس لعنتیو از سرم بیرون کنه.
ازش خواستم خودش مراقب زندگی خواهرم باشه و بچه قشنگش سالم به دنیا بیاد.
دعاکردم هیچوقت ناامیدم نکنه و دست رد به سینه ام نزنه.
واقعا نمیدونستم چیکارکنم!نمیتونستم به کسی اعتماد کنم و حرف دلمو باهاش بزنم برای همین دردودلامو پای سجاده هرشب به خدا میگفتم.
زهرایی که تاحالا هیچ پسری براش جذابیت نداشت حالا یک پسر بی بندوبار بدجور دلشو برده بود.
نه بخاطر خوشگلیش،نه بخاطر خوشتیپیش،بلکه بخاطر رفتار سنگین و قلب مغرورش.
کارن فرداشب مهمونی گرفته بود بخاطر باردار بودن لیدا.
میدونستم دعوتیم اما بازم تصمیم گرفتم نرم.هرچند لیدا ناراحت میشد اما رفتن من مصادف میشد با دلتنگی زیاد و تازه شدن عشق نهفته ام.
خودمو با مجله و کتاب سرگرم میکردم تا کمتر بهش فکر کنم.
صبح که کلاس داشتم کارن به گوشیم زنگ زد.
اول خواستم جواب ندم اما بی احترامی دونستم این کارمو.
پس جواب دادم اما خیلی سرد و سنگین حرف زدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو