eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
97 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
89 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16954117046495 سلام یا علی شبتون بخیر🥰 تصمیم گرفتم که هرکس هر مداحی که خواست درخواست بده بنده در خدمتم هستم و براشون ارسال میکنم در کانال😇🤓
؛...🌿🌿🌿🌿...؛ دیگر لحظات پایانی تابستان است و به ماه یا فصل پاییز میرسیم شاید با ورود این فصل دانش آموزان ناراحت باشند ولی بدانید سخن حاج قاسم این است سخن شهدا: عزیزانم درس تان را خوب بخوانید شما دهه هشتادی ها و دهه نودی ها آینده ساز کشور هستید تا می‌توانید درس و تلاش و کوشش و تمرین دست بر ندارید چون شهادت در تمرین است و در کوشش و تلاش! اگر میخواهید شهید شوید تلاش کنید مثل شهدا مثل امام خمینی ره شما همه حسین فهمیده ها هستید به خاطر امام حسین،امام زمان مظلوم،حاج قاسم،شهدا،امام خمینی،امام خامنه‌ای،خدا به خاطر خدا به خاطر شهادت درس تان را بخوانید تا موفق شوید شما آینده ایران در دستان پاک تان است به کوری چشم، آمریکا، براندازان،اسرائیل و داعش درس بخوانید برای کشور تان مفید باشید و شهید شوید. ؛...🌿🌿🌿🌿...؛ 🍂(اللهم عجل لولیک فرج)🍂 🌱 ☘مکتب حاجی☘
‼️اعمال و مناسبتهای مذهبی رو همیشه یادت میره😢 ‼️دوست داری همه اعمال مفاتیح رو به ترتیب انجام بدی ولی فراموش میکنی؟😔 ‼️دوست داری چله بگیری؟😕 ‼️دوست داری با دوستات بری احیا ولی نمیتونی؟😞 🤩نگران نباش🤩 ✨کانال نردبان بهشت جایی که تو رو پله پله به خدا میرسونه✨ 💗 ☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️ http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b 🪜🪜🪜🪜🪜🪜🪜🪜🪜🪜🪜
⊰✾﷽✾⊱ بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰــاهْ ••💚 سلام، روزتون‌ معطر‌ به‌ نام "ســـ"🌱
1_838240515.mp3
21.06M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار و هــر روز بخون... ❀ 🌟🌱 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
نگذار به اسم آزادی زن پوشش را از تو بگیرند...... حجاب_خونبهای_شهیدان 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبریک عرض میکنم آغاز سال تصیلی جدید را و هفته ی دفاع مقدس را خدمت تمانی اعضای محترم کانال مکتب حاجی 🌸🍀🌸🍀🌸🍀 https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد. دلم می خواست مدتی که آرش خواب است برایش کاری کنم. بادیدن انبوهی از صدفهای ریز و درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید. چوبی پیدا کردم و مشغول شدم. کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ که می‌توانستم داخلش دراز بکشم. بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم. یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود. آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه‌ی چادرم را سنگ جمع کردم و اوردم و کنار صدفها ریختم... دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بود و نیاز به سنگهای بیشتری داشت. دوباره بلند شدم ورفتم سنگ اوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد. گرمم شده بود، خسته‌ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار می‌شود کارم نصفه باشد. ساعت مچی‌ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم. مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بود و این رفت و آمد‌ها وقتم را خیلی گرفته بود. حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود، فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام می‌شود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جاده‌ی صدفی درست کنم. دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم. ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود. دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید. بعد از تمام شدن کارم، به اتاق رفتم. آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم. دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد. رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم: –کمک نمی‌خواهید مامان جان؟ –سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟ –نه بیرون بودم. –دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید. –چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کاری به من نداشت، ولی حالا نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین می‌آمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد، لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت. سلامی کردم و رد شدم. مژگان بازبانش جواب داد و کیارش باتکان دادن سرش. وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود، ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگی‌ام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم، تصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم. –صداتم قشنگه ها... باتعجب به آراش نگاه کردم و گفتم: –بالاخره بیدار شدی؟ –ساعت چنده راحیل. –سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟ هینی کشید و گفت: –چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟ من هم هینی کشیدم و گفتم: –وای نگو، خدانکنه. –دوباره رفتی حموم؟ –آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود. –این همه ساعت؟ چیکار می‌کردی؟ –یه کار خوب. اشاره به موهام کرد و گفت: –بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون. روی تخت نشستم. –نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم رو بهت نشون بدم. –چیکارکردی؟ –سورپرایزه. –یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم. –عه، آرش... کلی زحمت کشیدم. –میشه قبلش بگی چیه؟...من می‌ترسم. –عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی. –اول برام اونی که داشتی زیر لب می خوندی رو بخون تا بیام. –حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم. –نه، بعدا از زیرش در میری... –باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم. –خوشحال شد. –باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد: –خدایا خودم رو به تو سپردم. گوشی‌ام را هم برداشتم. –توام گوشیت روبردار. –می‌خوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟ –حالا بیا بریم. وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد... ✍ ...
بهت زده به سنگها، صدفها وحتی جاده ایی که برای ورود آرش درست کرده بودم نگاه می کردم. کاملا مشخص بود که چیزی اینجا بوده و خراب شده. حتی شنها زیرورو شده بودند. لابه لای شنها پر از سنگ و صدف شده بود. ولی نه نوشته ایی مشخص بود ونه حتی قلبی که من با ان همه ذوق درست کرده بودم. آرش نگاهی به من انداخت ونگران پرسید: –چی شده؟ نمی توانستم چشم از قلب سنگی ویران شده ام بردارم. آرش باناراحتی روبرویم ایستاد و صورتم رو با دو دستش گرفت و کشید بالاو گفت: –میگم چی شده؟ در چشم هایش نگاه کردم، کمی عصبی به نظر می رسید، شاید حدسهایی زده بودوفقط منتظر بودمن تایید کنم یا شکایتی که ...ترسیدم حرفی بزنم. بغضی که در گلویم بالا و پایین می رفت را قورت دادم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. می خواستم خودم را آرام کنم. با دستهایش سرم را گرفت و بوسیدو گفت: –نگام کن. بوسه ای روی لباسش زدم و نگاهش کردم وگفتم: –چقدرقشنگ می گی نگام کن. –لبخندی زد و گفت: –پس توام قشنگ بگو یهو چت شد؟ –هیچی؟ فقط میشه بریم اون ساحل صخره اییه. –کدوم؟ اینجا که ساحل صخره ایی نیست. –منظورم همون جایی که کلی سنگ داره دیگه... –نمی دونم کجارو میگی ولی باشه میریم، اول بگو چیشده؟ پس سورپرایزم چی میشه؟ –آهی کشیدم و دستش را گرفتم. تقریبا دنبال خودم می کشیدمش. –بیا بریم ساحل صخره ایی تا بهت نشون بدم. دنبالم امد. –راحیل مطمئنی حالت خوبه؟ حالم خوب نبود، ولی با خودم فکر کردم این حال گیری من حتما یه دلیلی داشته، باید دلیلش را پیدا می‌کردم. –نه، آرش حالم بده، انگار با همون لیوان مسیِ کذایی زدن توی سرم. دستش را دور شونه ام انداخت وهمانطور که راه می رفتیم پرسید: –به اون سنگها و صدفهای به هم ریخته مربوط میشه؟ سرم را تکان دادم. –چیزی درست کرده بودی؟ بازهم سرم را تکان دادم. از من فاصله گرفت وکمی صدایش را بلندکرد و گفت: –بگو دیگه دق دادی... باتعجب نگاهش کردم و برای فرار کردن از سوالهایش دویدم. برگشتم پشتم را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو نگاهم می کرد. بلندگفتم: –بیا من روبگیر. دوباره دویدم. چیزی نمانده بود به ساحل سنگهای قشنگ برسم که صدای پاهایش را شنیدم. آرش می دوید. در چشم به هم زدنی به من رسید و چادرم را گرفت. برای این که چادر از سرم نیفتد سرعتم را کم کردم ولی دیر شده بود چادرم را کشید و چادرم از سرم افتاد. –عه، آرش... مانتو تنم نیست. زود چادرم را دورم گرفت ونگاه خریدارانه ایی به من انداخت و گفت: –اینجا که کسی نیست. –اینجا پر از ویلاست، ممکنه از پشت پنجره نگاه کنن. –اوه، فکر کجاها رو میکنی توام دیگه. روی سنگی که کنار ساحل بود نشستم و برای آرش هم جا باز کردم و گفتم: – بیا بشین. کنارم نشست وگفت: –من سروپا گوشم. موبایلم را از جیب شلوار کتانم در آوردم و عکسی را که از قلب سنگی‌ام انداخته بودم نشانش دادم و گفتم: –این همونیه که اونجا خراب شده بود. برای چند ثانیه در سکوت بادقت نگاهش کرد، سکوت را شکستم. –از اینجا که الان نشستیم سنگ بردم تا دورش رو سنگ بچینم. من تلاشم رو کردم ولی نشد که غافلگیرت کنم. –چطوری این همه سنگ رو بردی تا اونجا؟ اصلا کی خرابش کرد؟ –فکرنکنم کسی خرابش کرده باشه، حتما حیونی، سگی، چیزی خواسته اونجا کاری کنه، ماسه هارو جابجا کرده. باز خوبه ازش عکس گرفتم. –راحیل خیلی قشنگ درست کردی، چه قلب بزرگی. بعد بغلم کرد و گونه ام را بوسید. از کارش خون توی صورتم دویدو خجالت کشیدم. –فقط بفهمم کی خرابش کرده... –نه آرش، همینجا فراموشش کن، دیگه حرفش رونزنیم. –میگم شاید اون باغبونه، خرابش کرده. کلا باغبونه یه جوریه، شیرین میزنه... –اصلا مهم نیست. وقتی خراب شده بهتره که دیگه بهش فکر نکنیم. دستم را بوسید و گرفت توی دستش ونوازشش کرد و گفت: – همه ی ساعتی که من خواب بودم تو اینجا داشتی واسه من دوستت دارم می نوشتی قربونت برم؟ سرم را تکیه دادم به بازویش و به روبرو خیره شدم. –نچی نچی کرد. –اگه خراب نمیشد چه غافلگیری تاریخی میشد. –نفسم را بیرن دادم و گفتم: –میشه دیگه حرفش رونزنیم؟ –راحیل من ازت معذرت می خوام. –برای چی؟ –نمی دونم، فقط دلم میخواد الان ازت عذر خواهی کنم، چون این همه ساعت تنها بودی و به خاطر من این همه اذیت شدی. –پس من چی بگم که توی تخت نرمم خوابیده بودم وتو، توی ماشین دیسک کمر می گرفتی. یهو پقی زد زیره خنده وتکرارکرد: –دیسک کمر می گرفتی. سرم را بوسید و دوباره به عکسی که از قلب سنگی انداخته بودم زل زد. شاید نزدیک به پنج دقیقه از زوایای مختلف نگاهش کرد. آخرم گفت: –برام بفرستش. معلومه خیلی روش زحمت کشیدی، دستت درد نکنه، می فهمم چه حالی شدی وقتی دیدی خراب شده... حالا چجوری جبران کنم؟ ✍ ...
امروز سالروز شهادت علی لندی فداکار🙃🖤
عرقی که زن زیر چادر می‌ریزد، سه جا برای او نور می‌شود : ۱ درون‌قبر ۲ دربرزخ ۳ در قیامت •|آیت‌الله‌بهاء‌الدینی ‌
🔴 دلیل دلگیری عصرهای جمعه 🔵 از آیت‌الله بهاءالدینی پرسیدند: علت این‌که عصرهای جمعه دل انسان می‌گیرد و غمگین می‌شود چیست؟ فرمودند: چون در آن لحظه قلب مقدّس امام عصر (ارواحنا فداه) به‌سبب عرضه‌ی اعمال انسان‌ها، ناراحت و گرفته است، آدم و عالم متأثر می‌شوند. حضرت، قلب و مدارِ وجود است. 📚 شرح چهل حدیث ص ۴۳۲ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌
🏴 ▪️از ما زمینیان به شما آسمان،سلام... مولای دلشکسته امام زمان،سلام... ▪️این روزها هزار و دو چندان شکسته ای حالا کجای روضه‌ی بابا نشسته ای؟!!! ▪️رخت سیاه داغ پدر کرده‌ای تنت... قربان ریشه های نخ شال گردنت... 🏴شهادت یازدهمین نور ولایت است… فرزند غایبش را سر سلامت بگویید… و باران اشکتان را در بی‌شکیبی انتظار بهانه سازید… شهادت مظلومانه (علیه السلام) را به محضر مولایمان و همه‌ی عاشقان و شیعیان حضرتش تسلیت می‌گوییم.  
از زهر کینه کشتند امام عسکری را از نو خزان نمودند، گلزار حیدری را . . . 🖤 (ع)🏴 💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠